+ امروز باز بخش خون (آنکولوژی) بودیم ! همون اول کاری به بُرد نگاه کردم تا ببینم بیمار قبلی من هنوز بستریه یا مرخص شده ؟ که دیدم هنوز تو بخش بستری هستش . قبل از اینکه بیمارهارو تقسیم کنم رفتمو بهش سر زدم . وای خدا ! باورم نمیشد ... نشسته بود رو تختش و با اینکه ماسک زده بود شادی تو چشمهاش موج میزد . تا منو دید بلند سلام کرد ! از اون سلامها که با کلی ذوق هست ... کلی بابت کارایی (وظایفی) که دفعه ی قبل براش انجام داده بودم از من تشکر کرد و منم کلی قرمز شدم
... شکره خدا عفونتش خیلی خیلی بهتر شده بود و قرار بود دوز آخر امی پنم و ونکومایسینُ بگیره و تا ظهر مرخص شه !
کلی بهش "آموزش مراقبت از خود" رو دادم تا بهتر بتونه شرایط بعد از کموتراپی رو تحمل کنه و اونم با دقت گوش میداد . امروز تو بخش یه مورد شدیدا حالمون رو گرفت . تو یه اتاق دو تخته دو تا بیمار بستری بودن که مادر و دختر بودن و مادر مبتلا به کنسر تخمدان و دختر کنسر برست ... دختره فقط ۲۹ سالش بود و یه دختر ۶ ساله داشت ... خداجون حکمت کارات گاهی عجیب دور از فهم ودرک ماست ![]()
+ برگشتنی جلوی بانک ملی از ماشین پیاده شدم تا برم کارت سیبامو تحویل بگیرم ، که با اون خستگی با دربهای بسته ی بانک موجه شدم . حالا ساعت چنده ؟ ۱:۲۰ دقیقه ظهر ...
هی میزنم به شیشه ... تق تق تق !!! سربازه اشاره میکنه به ساعتش " یعنی وقت کاری تمومه " منم هی اشاره میدم به مچ دستم که ساعتی نداره " یعنی هنوز ساعت ۱:۳۰ نشده چی که تعطیله " ...
خلاصه یه خانومه گفت من میرم از درب پشتی برم تو . اون رفت و منم دقیقا مثل دُم دنبالش راه افتادم . اولش آقاهه اون خانومه رو راه نمیداد ولی بعد یک عدد انسان شریف گفت فقط اون خانومُ راه بدید بیاد تو ... من داد زدم " پس من چی ؟ ساعت هنوز ۱:۳۰ نشد کهههههههه " دوباره اشاره داد اون خانومُ هم راه بدین
خلاصه برای گرفتن یک عدد کارت سیبا کلی از این باجه به اون باجه فرستادنمون . آخرش یه عالمه کارت ریختن روی میز میگن بگرد از توشون پیدا کن . یه آقایی بهم کمک کرد و در نهایت ناامیدی تونستم پیدا کنم . خانومه کارت رو بدون هیچی داده دستم میگه برو فردا بیا فعالش کن ! میگم "پس جلدش کو ؟" میگه نداریم . گفتم یعنی چی نداریم ؟ من اینو کجا بذارم که خراب نشه ؟ بعدش دیده که خیلی سمج بازی در آوردم میگه برو باجه ی ۲ بگو اقای فلان بهت یه جلد بده ... خلاصه رفتمو جلد گرفتم و دادم یارو بهش رمز داد . ولی بعد که تو دستگاه کارت خوان امتحان کردم میگه شماره حساب شما برای دستگاه تعریف نشده !!! حالا باید فردا باز امتحانش کنم . اولین حقوق دانشجوییمون که چیزی در حدود ۲۰۰۰۰ تومان هست به حساب ریخته شده . یعنی کشتن خودشون رو . ۲۰هزار تومان بابت یک ترم کار در بیمارستان . ببینم ! احیانا هوس که نکردین بگین ما شیرینی میخوایم که ! هوم ؟ روتون زیاده اگه بگینا ![]()
+ امشب قراره بریم خونه ی مامان اینا تا برای فرداشب برنامه ریزی کنیم . یعنی من موندم اون برنامه ای که قراره ما بریزیم در نهایت چه شود !!!
میدونم آخرش خرابکاری میکنیم
... آبجی کوچیکه به دلیل داشتن یه جیگیلیه ۵/۱ ساله احتمالا نتونه تو مراسم فرداشب شرکت کنه و الان هم شدیدا حالش گرفته بود . به من میگه اوا یعنی من روز عقد تازه باید برم بگم عروس کدومه ؟ اینکه نمیشه !!!
حالا منم حالم گرفته شده ! آخه اون بار هم من و ابجی بزرگه رفته بودیم و این بنده خدا نبود . بدتر از همه اینکه همون روز هم تولدش بود و کلی بهمون غر زد که چرا نبردیمش
... الان حس میکنم دور از انصافه باز ما بریم و اون نباشه . برای همینم تو این فکرم که منم نرم و اینجوری حداقل اون کمی به ارامش تلقینی برسه
!!!
+ امروز کارگر اومده و داره دو ردیف دیگه دورچین دیوار حیاطمون رو بالا میبره ! وقتی رسیدم خونمون و وارد پارکینگ آپارتمان شدم خیلی حس خوبی بهم دست داد . احساس امنیت بیشتری کردم . اخه دیوار آپارتمانمون از این کوتاها بود که هر کی از تو کوچه رد میشد میتونست خیلی راحت تو حیاطمون سرک بکشه ! الان ولی دیگه نمیتونه و این یعنی امنیت بیشتر
. حالا دروازه هامونو هم اگه درست کنن محشر میشه !
باید کم کم آماده شم تا با آبجی کوچیکه برم بازار . قصد خرید نداریم . فقط بازارگردیمون در حده تعویض اجناس خریده شده هست . اونم از جانب مامانی و آبجی خانوم ...
همین دیگه ! ضمنا برای فردا کنفرانس کنسر برست دارم و هیچی هم نخوندم . چه شود ؟! ![]()
+ آغوش بگشا
و زیبایی های وجودت را
ارزانی دار بر کسانی که
زائر حریم نابت هستند ... * آوا
- ۰ نظر
- سه شنبه ۱۰ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۵۵
انگاری تو هر کدوم از چشمای من یه قلب داره تالاپ و تولوپ میکوبه
بعدش هم قرار بود که فقط یه روز تو اون بیمارستان باشیم و از فردا تو بیمارستان شهر خودمون برم . برای همین موقع رفتن فقط ساک لباسهامو برده بودم ، اونجا بود که فهمیدم قراره روزهای باقیمونده رو تو همون بیمارستان بمونیم 
دیگه به کیمیا رو انداختم و کیفش رو قرض کردم تا پرستیژیمون نریزه بهم 
بعد هم هی میرفت از تو آشپزخونه یه چیزی میگرفت و میاورد
و ازمون کلی تجلیل به عمل اومد .
و من اصلا آمادگیشو ندارم 

که همسری با یه لبخند ژکوند وارد میشه و سوئیچ رو میگیره جلو روم و میگه " سوئیچ پراید صفر ، مبارکه " 
یسنا هم به اتفاق مامانش اومده بودن اونجا کمی حرف زدیم و آخره شب برگشتنی هم رفتیم هیچکس رو با خودمون آوردیم خونمون تا برای امروز بریم به مراسم نامزدی !!! قرار بود امروز صبح برای خرید ملزومات عروسی
.
شروع شد . همون اول کاری فهمیدم یاس گردن بندش رو گم کرد دیگه هر چی غر بود سرش زدم
و حسابی بهش توپیدم از این همه بی مسئولیتیش...
(این بخشش از زبان یک عدد مادره و خواهشا شما جو گیر نشین چون عزیزترینمه
)
الان هم برای شب نشینی رفته خونه ی همکارش ... 







