MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۰۹
اسفند
۸۹


حدودای ظهر به همراه حباب راهی بازار شدیم تا من برم سمت بیمارستان و حباب هم بعد از خرید سئوالات کنکور ارشد بره خونشون ... بین راه رفتیم پاساژ پردیس تا عطر ۲۱۲ بخرم و کلی لجم گرفت بابت اینکه یارو با اون مغازه ی باکلاسش جعبه کادو نداشت  ، خلاصه عطر مورد علاقم رو خریدم و از هم جدا شدیم و هر کدوم به راه خودمون رفتیم .

نزدیکای بیمارستان مذکور یه مطبوعاتی بود و رفتم یه نوع کاغذ کادوی خوشگل خریدم به همراه چسب نواری و بعد رفتم تو کتابخونه و نشستم با سلیقه ی دره پیتی خودم اونو یه جوری کادوپیچش کردم . ولی شدیدا ظاهرش بی کلاس شده بود ...کلی بچه ها مسخرم کردن  !!! البته به قول عزیزی ظاهر مهم نیست و نفس عمله که مهمه 

ساعت ۱:۲۰ وارد بخش شدیم ! کلا امروز همش پیچوندیم  ... نشون به این نشون که قرار بود نیم ساعت برای صرف چای بریم سلف و ما دقیقا یه ساعت چای نوشیدیم . اونم چه چایی  !!! قند نداشتیم و به چه در به دری یکی از بچه ها برامون قند تهیه کرد . اونم چه قندی !!! به قول یکی دیگه از دوستام " بخورین نوش جونتون ، حقتونه ... "

بعد از کلی خنده و شیطنت توی سلف راهیه بخش شدیم و باز هم کنفرانس COPD رو پیچوندیم ... حدودای ۶:۴۰ دقیقه من از مربیمون اجازه گرفتم تا زودتر راهیه خونمون شم ! نیست که راه من از بقیه دورتره اونم قبول کرد  !

اینجاش جالبه حالا !!! 

راننده ی بنده خدا رفت بنزین زد و وقتی راه افتاد یهویی ماشین به تته پته افتاد  حالا من میگم پیاده میشم با یه ماشین دیگه میرم ! اونم گفت : نه بمونین می رسونمتون ... قرار شد منو برسونه تا دمه خونمون و من به این شرط موندم و پیاده نشدم  آخه ساعت ۷:۱۵ بود و جاشم پرت ! منم ترسووووووووو !!!

خلاصه یه تعمیرکار اومدم و ماشین رو راه انداخت و با حدود ۲۰ دقیقه معطلی راه افتادیم . بارون هم به شدت میبارید ! این بین هم همسری تماس گرفت و بهم گفت با ماشین دربست بیا خونه ! گفتم چشم با همین ماشین میام ...  خلاصه حدودای ۸ بود که موفق شدم برسم خونه ! دیگه تندی شام درست کردم و خوردیم و از خستگی همون کناره سفره دراز کشیدم و سریال "ارمغان تاریکی " رو دیدم !

با مامان هم تماس گرفتم و از برنامه ی چهارشنبه برام گفت ! انشالله برای مجرداش  ... خلاصه اینکه کلی آرزو داره برای تک پسرش و ذوق داره . نیست که من اصلا ذوق نکردم 

فردا هم باید ساعت ۶ راه بیفتم تا برای ۷:۲۰ توی بخش باشم و از الان غصه م شده . بدتر از همه اینکه پنجشنبه امتحان بخش خون " آنکولوژی" داریم و شبش ما قراره بریم رودسر ! حالا کی باید درس بخونه ؟  بی خیال شدم این آخریا 

+ ثبت نام برای ارشد شروع شده و من سایت سنجش رو باز کردم ولی هر چی نگاه کردم چیزی ندیدم . فکر کنم از خستگیه که نمیتونم خوب درک کنم این سنجش چی میگه ! اگه کسی میدونه برای ثبت نام ارشد زیر شاخه های پزشکی باید وارد چه لینکی شد آدرسش رو برام بذاره . حال گشتن رو ندارم 

+ امروز همسری رفت که شارژ ADSL رو پرداخت کنه ! خدارو شکر ۳۰۰۰ تومن کسر کرده و از این به بعد باید ۱۲ تومنی بدم 

+ خیلی حس خوبیه که یه پیرزن که منو نمیشناسه کلی برام دعا میکنه ! این بخش از شغلمُ دیوونه وار دوست دارم 

.

.

برای تو که دیوانه وار دوستت دارم 

+ گاهی زبان قادر به گفتن احساس نیست ؛ تو نگفته بخوان حرف دلم را ...  *آوا


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۹ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۰۶
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۸۹


دیروز تو بخش کل گروه سر درد گرفته بودیم که واقعا نمیدونم علتش چی بوده !!! انگاری تو هر کدوم از چشمای من یه قلب داره تالاپ و تولوپ میکوبه  خیلی حالم بد بود و به هر شکلی که بود تا ساعت ۶:۴۵ دقیقه شرایط رو تحمل کردم  بعدش هم قرار بود که فقط یه روز تو اون بیمارستان باشیم و از فردا تو بیمارستان شهر خودمون برم . برای همین موقع رفتن فقط ساک لباسهامو برده بودم ، اونجا بود که فهمیدم قراره روزهای باقیمونده رو تو همون بیمارستان بمونیم حالا من باید لباسهامو میذاشتم تو کمد رختکن و یه مسافت ۲۵ کیلومتری رو بدون کیف برمیگرشتم شهرمون ... دیگه به کیمیا رو انداختم و کیفش رو قرض کردم تا پرستیژیمون نریزه بهم  ... برگشتنی هم با حباب تماس گرفتم و هماهنگ کردیم که مرکز شهر همدیگرو ببینیم و قدم بزنیم بیایم خونه ...

حدودای ۸ بود که رسیدیم خونه ! همسری و یاس مشغول تهیه شام بودن . کلا کیف میکنم وقتی میام خونه و میبینم غذا مهیاست ... برای شام هم ساندویج کالباس و قارچ که با ساندویچ ساز تهیه شده بود داشتیم 

تا رسیدیم دیدم آبجی کوچیکه تماس گرفت که بیاین خونمون ... یعنی چیزی در حدود ۸۰ کیلومتر فاصله ، میگم آخه ماشینمون هنوز بی پلاکه ... بعدش فهمیدم که اون با جیگیلی من اومده خونه ی مامان اینا و بهم گفت " پس شما اگه نمیاین شب نشین ما میایم ..."

تندی شام خوردیم و جمع و جور کردیم و میوه شستمو چای هم دم کردم تا مامان اینا بیاین ... وای ! وقتی اومدن مانی جونم خواب بود ! کلی بوس مالیش کردم ، بیدار شد و می خندید بعد هم هی میرفت از تو آشپزخونه یه چیزی میگرفت و میاورد Baby Girl خلاصه مامانیش کلی غر زد که آوا دعواش کن ... منم فقط نگاش میکردم و میخندیدم اون بیچاره هم هی حرص میخورد  

تا حدودای ۱۱ خونمون بودن و بعدش بای دادن و رفتن ! شب هم تا حدودای ۴:۱۵ صبح بیدار بودم و بعد من و حباب تا نزدیکای ۱۰ خوابیدیم ...

بعدش هم کمی غذارو آماده کردم و بقیه کارهاشو به حباب سپردم و خودم راهیه بیمارستان شدم . امروز تو بیمارستان میشه گفت همه چی خوب بود . کارها زیاد بود ولی خدارو شکر سر درد نداشتیم  کنفرانس هم به شکل باشکوهی برگزار شد و ازمون کلی تجلیل به عمل اومد .

ساعت ۶:۴۰ از بخش اومدیم بیرون و راهیه خونه شدم . حباب بازار بود که باهاش تماس گرفتم خودش بره خونه مون و منتظر من نمونه . منم  با دربست رفتم خونه  . وقتی رسیدم خونه ، حباب هم چند دقیقه ای میشد که رسیده بود .

+ امروز یه شاخه گل خوشگل هم کادو گرفتم 

+ رسما داریم خواهر شوهر میشیم ... سووووووووووووت 

+ احتمالا سه شب دیگه میریم برای خواستگاری و من اصلا آمادگیشو ندارم 

+ یاس امشب میگفت: "ایکاش عروس بگه با اجازه ی بزرگترها بله ، تا منم زندایی داشته باشم "  داشته باشین که منظورش این بود که عروس بگه بله 

+ چجوری گربه رو دم حجله می کشن ؟  من بلد نیستم خُـــ

+ مخلص زن داداشمونم هستیم ... (وای شاید یه روزی اینجارو بخونه ) سلام عسیسممممممم 

+ حالا یکی بگه من شب خواستگاری چی بپوووووووشم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۸ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۴۲
  • ** آوا **
۰۷
اسفند
۸۹


امروز عصرکارم ... 

بدتر از همه اینکه اصلا حوصله ندارم !

دیشب حال همسری خیلی بد بود و میگرنش عود کرده بود و از غروب همینجور بی حال افتاده بود و ناله میکرد . هر چی قرص هم خورد هیچ تاثیری نداشت ! بسکه این مردها (بلانسبت) یه دنده هستن !!! هر چی التماسش میکنم یه بار بیا و برو دکتر (!) قبول نمیکنه که نمیکنه ! بعد منم لج میکنم میگم ایندفعه که مریض شدی اصلا توجهی نمیکنم ... ولی مگه میشه ؟   کلی گشنش بود ! شام درست کردم ولی نتونست حتی یه لقمه هم بخوره . میگم :  غذا بد شده ؟ میگه : نه به خدا ! چشام داره برای غذا در میاد ولی نمیتونم بخورم ... آخرشم گلاب به روتون رفت تو فاز تخلیه سربالایی  بعدش که کمی آروم تر شد گرفت خوابید .

این وسط حالا یاسی هم هی بهش گیر داده که بابایی جونه من اگه دخترتو دوست داری بخند ... بخند ... بخند دیگه !!! مگه این بچه حرف حالیش میشه اینجور مواقع ؟! میگم : یاااااااااااااس بابات رو اذیت نکن حالش خوب نیست ... 

اونوقت همسری منو ضایع میکنه و میگه کاریش نداشته باش ... هیچی دیگه ! این وسط تنها کسی که ضایع میشه " منم "

ماشینمون پلاک نداره و تا پلاکش نیاد جایی هم نمیتونیم بریم . هیممم!!! اوناییکه اهل بیرون رفتن هستن الان میدونن ما چه حالی داریم این روزها  . دو روزه کامله که پامو از خونه بیرون نذاشتم . دلمون پوکید تو خونمون ! راستش حس میکنم سر درده همسری هم از همین تو خونه موندنه زیادمونه  .

امشب قراره حباب بیاد خونمون  اونکه بیاد حال و هوامون کمی از این یکنواختی در میادش. یاس که خیلی خوشحال بود از اینکه امشب مهمون داریم . و من هم همینطور 

از الان غصه ی غروب که دیر میرسم خونه رو دارم  !


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۷ اسفند ۸۹ ، ۰۷:۳۴
  • ** آوا **
۰۵
اسفند
۸۹


 

episode اول ..... :(

+ مکان : بخش خون بیمارستان ...

+ زمان ۷:۳۰ صبح

چهره به شدت برام آشناست و البته اسمش هم ... ولی هر چی به مغزم فشار میارم که این کیه چیزی یادم نمیاد !!! نای حرف زدن نداره . به اسم فامیل صداش میزنم ... فقط با گفتن یه "ه " میگه که حرفمو بهش بگم ... تابلوئه که حالش اصلا خوب نیست . نمیخوام با پرسیدن این سئوال به حال ظاهریش بی توجهی کنم . برای همین درجا ازش میپرسم الان کجات درد داره ؟ میگه کف پاهام داره میسوزه و گز گز میکنه ... صداش انگار داره از تهه چاه در میاد ! به زور دارم میشنوم که چی میگه . مامانش میگه دیشب تب کرده و هر کاری کردن تبش پایین نیومده . نگهبان میاد و از همراه میخواد که پایین باشه !

ازش میخوام که بره ! بهم میگه پس حواست به دخترم هست ؟ بهش قول میدم که از کنارش تکون نمی خورم . سریع دستکش یکبار مصرف مشمعی و لاتکس می پوشم و شروع میکنم به پاشویه بیمار . حرارت بدنش ۳۹.۸ درجه ... هر کاری میکنم پایین نمیاد .

ازش خواهش میکنم که کمی مایعات بیشتری بخوره تا دفع داشته باشه ! شاید به این شکل کمی عفونت رو دفع کنه . ولی نای خوردن نداره . با اشاره منو متوجه میکنه که دهانش هم زخمه ...

نگاهش آشناست . دیگه تو نگاه آشناش هیچ اثری از امید نمیشه دید ... صورت ظریفش کاملا زرده . پرونده رو بررسی میکنم ولی چیزی دستگیرم نمیشه . چون با تشخیص برست کنسر بستری شده ولی درمانش عفونی هست . داخل زونکن میگردم و برگه های پاتولوژی رو بررسی میکنم ... برست کانسر و بالطبع اون متاستاز منتشر کبدی ...

نشونه های یرقان کم کم داره رو صورتش و پوست بدنش تظاهر پیدا میکنه ... وقتی میخوام از کنار اتاق دوم عبور کنم یهویی به خاطر میارم . همون بیمار هفته ی قبل ! تخت ۳ ... حالم به شدت بهم میخوره ! در طی این هفته چه بر سرش اومد ؟ اون همه امید که تو چشماش دیده بودم چی شد ؟ اون همه شادابی ؟ اون همه اشتیاق برای صحبت کردن با بچه ها ... میشناسمش !!! مادر همون سه تا بچه ...

خدایا بهش رحم کن  !!! بعد از زمان استراحتمون که به بخش برمیگردم میبینم نشسته و بالش رو بغل کرده و کاملا خم شده روی بالش . تا منو میبینه خیلی اروم بهم میگه پشتمو می مالی ؟ درد دارم ! باز دستکش میپوشم و شروع میکنم به ماساژ پشتش ... اشک تو چشمام حلقه بسته و خیلی خودم رو کنترل میکنم که راه نیفته !!!

اون زیر لب زمزمه میکنه که " خدایا دیگه خسته شدم ، خلاصم کن "

من تو دلم به یاد میارم این ترانه رو " خستگیهامو بگیرین ! غمه چشمامو بگیرین ! دردُ از تنم بگیرین ! بذارین برم از اینجا ... " اشکم راه افتاده ! کمی خودم رو به سمت پشت نحیفش میکشم که شاهده اشک ریختن من نباشه ... 

episode دوم .... :)

+ مکان : سلف دانشکده

+ زمان : حدودا ۱۰:۱۵ صبح امروز

مشغول صحبت کردن با بچه ها هستیم که یهویی یکی از بچه های گروه "ف" چای رو برمیگردونه روی خودش !اونم چه چایی !!! چای داغی که تازه ریخته بود . اونم رو لباسهای سفید رنگ کارورزی ... اولش می ترسیم که نکنه پوستش تاول بزنه ! بعد خودش میخنده و ما هم به دنبالش می خندیم ... موندیم باید چیکار کنیم !!! به هر شکلی هست هدایتش میکنیم سمت رختکن... روپوش و شلوار یکی از دوستاش رو که آف هستُ برمیداره می پوشه !!! صحنه ها و حرکات بقدری خنده داره که نمیشه نخندید ...تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید از بس خندیدم هم شکمم درد گرفته و هم کتفم ... به هر شکلی هست مرتبش میکنیم و بر میگردیم تو بخش !!!

episode سوم .... :(

+ مکان : استان باران خیز مازندران

+ زمان : از ساعت ۱ تا ۱:۲۰ ظهره امروز

بارون به شدت میباره و غافلگیرمون کرده ! زیر بارون منتظر ماشینم ولی انگاری هیچ کدوم از این ماشینها سرشون به سمت شهر ما هدایت نمیشه  ایکاش علی دایی بود تا با یه کف گرگی ماشینهارو هدایتشون میکرد به سمت شهر محل زندگی من ... " ( *با احتباس از طنزی که دیشب دیدم   ) هیکلمون که موش نیست ولی ظاهرمون دقیقا شبیه به موش آب کشیده ی قصه ها میخوره ... همسری فرت و فرت تماس میگیره که آوا جان کجایی ؟ میگم زنگ نزننننن تو گوشیم آب میره  ... بعد از بیست دقیقه انتظار خلاصه سوار ماشین میشم ... تموم صورتم خیسه خیسه !!! سرد هم هست و می لرزم ! به راننده میگم ممکنه دستمال کاغذی بهم بدین ؟ دست میبره و یک برگ دستمال بهم میده . دستمال همینکه تو دستم میاد خیس میخوره ! حالا این من هستم ُ یه برگ دستمال خیس شده از رطوبت دستم و یک عدد عینکی که انگاری باهاش شیرجه زدم تو آب و صورتی که قطرات اب ازش همینجور می چکه ... عجب آدم خسیسی بوده این راننده ...

میرسم به کمر بندی و میخوام پیاده شم ! میبینم همسری هنوز اونجا منتظرم مونده کلی و دلم قربون صدقه ش میرم ... ! 

episode چهارم .... :)

مکان : منزلمــــون

+ زمان : ۱۵:۵۴ عصـــــر

برای خودم مشغول ویرایش مطالب این پست هستم که همسری با یه لبخند ژکوند وارد میشه و سوئیچ رو میگیره جلو روم و میگه " سوئیچ پراید صفر ، مبارکه "  خلاصه بعد از چهار سال و اندی تونستیم پیکان دسته چندم رو به پراید صفر ارتقا بدیم . خدایا شکرت ! به امید ارتقای بالاترمان  ... Yah

خلاصه که پیکانی که باهاش بیش از چهار سال خاطره داشتیمُ دادیمش رفت ... رفیق روزهای تنهاییمون بود  نمیذاشت حوصلمون سر بره تو خونه ... 

.

.

بعد از ثبت موقت مطلب نوشت :

episode پنجم....Heart Smile

+ مکان : کناره پی سی توی اتاق خوابمون

+ زمان : ۷:۴۳ شب

همسری رو نشوندم کنارم و دارم مطالب این پست رو براش میخونم ... میگه خودت نوشتی ؟؟؟

گفتم : خب آره ! میخنده و میگه می بینم تند تند داری تایپ میکنی پس بگو ...

میگم خب حالا تو بگو چی بنویسم ؟

میگه :"من عاشقتم ! In Love تو هر چی دوست داری بنویس ... "

+ غروبی همسری رفته بود که یاس رو بیاره خونه ! ولی طی تماسی میره نمایشگاه تا مشتری پیکانمون رو ببینه و طرف همون موقع می پسنده ! همسری هم میاد مدارک رو میبره و پیکان رو قولنامه میکنن ... و این چنین شد که امشب هم یاس موند خونه ی مامان اینا

+ خدایا کل جهان را آلودگی فراگرفته است ! چند روزی تعطیل نمیکنی ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ اسفند ۸۹ ، ۱۹:۴۵
  • ** آوا **
۰۵
اسفند
۸۹


دیشب یاس باز حالش بد شده بود و مجبور شدیم حدودای ۱۱ شب ببریمش بیمارستان  تب داشت شدید !!! قبل از اینکه بریم بیمارستان با مامان تماس گرفتم که بیدار بمونه تا برای خواب بریم اونجا که صبح یاس رو نگه داریم پیشش ...

شکر خدا امروز حالش خوب بود ولی باز موند خونه ی مامان ! چون فردا معلمشون جلسه داره و کلاسشون تعطیله ... امروز وقتی باباش بهش گفت فردا تعطیلی یه حس مثلا بدی بهش دست داد . منم از اینکه سر به سرش بذارم به همسری گفتم " باباش یاس مثل اینکه دوست نداره تعطیل باشه فردا با خودت ببرش مدرسه " . گفتن همانا و شنیدن "نههههههه" از زبان یاس همان . چه میشه کرد ؟! خلاصه با یه ترفندی باید حس درونیش رو لو میداد دیگه 

امشب مامان برای شام آش رشته درست کرده بود و ما با آبجی بزرگه و پسرش برای شام اونجا بودیم و بعد از شام اونارو هم آوردیم خونشون رسوندیم ... یاس هم مونده خونه ی مامان اینا ، الانم شدیدا دلم براش تنگ شده !!!  

امشب همسری لوس بازیش گل کرده میگه تو سه چیزُ تو دنیا خیلی دوست داری ... میگم خب مثلا چیارو ؟

میگه : اول یاسُ ! بعد کامپیوترتُ! بعد درس خوندنُ !

میگم : پس تو کوشی اونوقت ؟

میگه : حالا منم اون وسط مسطا جا دادی دیگه 

میگم : تو هم سه چیز رو تو دنیا از همه بیشتر دوست داری ... 

میگه : مثلا چیارو ؟ 

میگم : اول شکار ، دوم شکار ، سوم هم شکار ... 

بعدش میگم خداییش اگه من رو یه طرف بذارن و یه تفنگ و *گبر رو یه طرف دیگه ، تو کدوم رو ترجیح میدی ؟

میگه : تفنگ و گبر رو  (شما باشین خونش رو نمیریزین ؟)

نامرد از تهه دلش میخنده و میگه چقدر همدیگرو خوب شناختیما  

*گبر: یه جور پرنده که شکارش میکنن !!! نمیدونم اسم دیگه ای هم داره یا نه  ==> کاشف به عمل اومد که اسم دیگه ش اَبیاه هست 

 

 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۴۰
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۸۹


امروز روز خیلی خوبی برای ما و به همون اندازه روز خیلی بدی برای اینترن بخش بود  (ای بر ذات بعد لعنت )

گاهی وقتها حس میکنم یه حقی از ما ضایع شده !

چند روز قبل دکتر بالای سر بیمار از اینترن (دختره) یه سئوال پرسید که بلد نبود  این واقعا فاجعه هست که اینترن سئوال به این سادگی رو نتونه جواب بده  بعد همون موقع دکتر از بچه های ما پرسید (البته اون لحظه من اونجا نبودم ) ولی ظاهرا دوستام به سئوال جواب دادن 

همون روز من کنار روشنک بودم و اون داشت پرونده شو نگاه میکرد و گفت آوا ببین تو معاینه بیمارم چه وضعیتی داره ! اونوقت اون اینترن چی نوشته تو گزارش پزشک ...  وای خدا داشتم از تعجب شاخ در می آوردم . عامیانه بگم ! شکم بیمار رو که لمس میکردی انگاری رو یه تخته داری فشار وارد میکنی بعد اون نوشته بود " شکم مددجو در لمس نرم می باشد " !!! بیمار رنگ به چهره نداشت و بی حال بود . اون نوشته بود " حال عمومی مددجو خوب است و رنگ پریدگی مشاهده نمیشود " همینارو بگیرین برین تا تهه اون گزارش پزشک ... 

بدتر از همه اینکه دکتر از دختره پرسید : بیمار سی تی داره ؟ اونم گفته نه ! بعد بیمار از تو کمد کلی آزمایش و سی تی آورده بیرون ... ریخته روی لاکر ! این یعنی چی ؟ آخه آدم چقدر میتونه بی مسئولیت باشه ؟؟؟ 

امروز اینترن عوض شد ! یه پسری بود . از شانسش دکتر هم حسابی عصبانی بود و بهش حسابی گیر داد . دیگه هر چی حرف داشت امروز جلوی ما به اینترن زد و من وقتی دیدم اوضاع خیلی بی ریخته از اتاق بیمارم رفتم بیرون تا مثلا اون یارو زیادی پیشم ضایع نشه !  ولی خب دیگه تاثیری نداشت ... نه اینکه بگم لذت بردم از اینکه اونو تو جمع ضایع کرد . نه ! ولی خوشم اومد که شاخش رو شکوند 

خیلی افاده دارن . دختر و پسرشون فرقی نداره وقتی وارد بخش میشن انگاری رو زمین خدا راه نمیرن ...  یادمه تو بیمارستان تخصصی اطفال امیرکلا "علوم پزشکی بابل" بودیم . اینترن هاش به قدری ساده بودن که من گاهی باورم نمیشد اینا دکترهای آینده هستن . تازه اونا داشتن دولتی می خوندن و به جرات میتونم بگم همشون از نظر درسی واقعا زرنگ بودن 

حالا اینا میان اینجا کلی تیپ و آرایش و فلان ... بعد میان منت میذارن سره بیمار . خب هر کی باشه لجش میگیره . از اون وقتی که وارد بیمارستان شدم شاید فقط دو مورد خوش برخورد و خوب دیدم . باقی همه عقده ای ... 

البته من اگه جای اون بودم مطمئنا اشکم راه میفتاد . نیست که خیلی زودرنجم  !!! خب من نه ! شما ! وقتی بین هشت تا جنس مخالف ضایع شین گریه تون نمی گیره ؟

خب دیگه !!! هر چی غیبت کردم بسه  

صبح از خواب بیدار شدم و لباسهای سفیدم رو پوشیدم و راهیه بیمارستان شدم . نم نم هم بارون می بارید . وقتی خواستم وارد بخش بشم تموم شلوارم از پشت *گل پاچ شد و همش کثیف شد  ... خب شاید این نفرین همون اینترن بود (البته نفرینش پیشاپیش بود )

برای صبحونه هم ۹:۳۰ رفتیم سلف ولی نون نرسیده بود و برای همین کمی معطل شدیم و بعدش یکی از دوستام تماس گرفت و باهاش حرف زدیم و کلی خندیدیم  آخرش نتیجه ش این شد که املت یخ خوردم که خیلی چسبید  و صد البته چای خنک  ...

حالا تو بخش بچه ها گیر دادن که آوا مشکوک میزنی !!! گفتم ای بمیرین شما این همه شما یه ساعت یه ساعت حرف زدین ، حالا یه بار هم یکی از دوستام زنگ زده کمی با هم حرف زدیم . اونم چشم ندارین ببینین ؟؟؟  

قبل از ظهر هم کنفرانس داشتیم و منه بیچاره جفت رادیاتور نشسته بودم و یک طرفه چربی سوزوندم  یعنی در واقع من آوایی هستم که مغز پخت شده  بسکه داغ بود !!! سوختمممممممممممم  

اینم جبران اون زمانی که تو محوطه بیمارستان قندیل بسته بودم . کلا امروز یه دوره سفر به قطب داشتم و بعدش سفر به استوا .

به کیمی جونم میگم : کیمیا انگاری سونا جکوزی بودم  

بعد هم راهیه خونه شدم . عروس خانوم دو روز پیش رو دیدم و کمی بوس بوسش کردم . وای که چقدر تغییر کرده بود  ظاهرا از شرایط جدیدش راضیه . خدارو شکر 

دیشب هم "هیچکس" رو بریدم خونشون رسوندیم و بعدش رفتیم خونه ی خاله جون عزیزتر از جانمون . مامان هم اونجا بود ... بعدش ما برای شام موندیم و تا دیر وقت اونجا بودیم 

حس میکنم زیادی پخش و پلا نوشتم . نه ؟  

*گل پاچ : وقتی خاک با آب قاطی بشه و موقع راه رفتن بپاچه پشت لباس  (حالا فکر کن اون لباسهای سفید .......... )

+ امروز وقتی با بیمار در مورد هزینه ی بیمارستان حرف زدیم به این نتیجه رسیدم که از خدا بخوام وقت بردنم حداقل اگه کمکی به خونوادم نمیشه طوری ببره که ضرر مالی هم نداشته باشم براشون ... اینو واقعا از خدا خواستم  خب سخته دیگه ! خانومه بیش از ۵۰ میلیون تا امروز هزینه کرد ولی باز با متاستاز کبد بستری بود !!! خب از کجا بیاره ؟؟؟ 

 

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۳ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۴۳
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۸۹


دیشب رفتیم خونه ی حباب شون  یسنا هم به اتفاق مامانش اومده بودن اونجا کمی حرف زدیم و آخره شب برگشتنی هم رفتیم هیچکس رو با خودمون آوردیم خونمون تا برای امروز بریم به مراسم نامزدی !!! قرار بود امروز صبح برای خرید ملزومات عروسی Hippieدوتایی بریم بازار ولی صبح با گلودرد بیدار شدم و از این تصمیم منصرف شدیم  بعد هم هیچکس خواست بره یه دوش بگیره که همون اول کاری برق قطع شد و آب هم به دنبالش قطع شد .

حالا اون تو حموم داد میزنه آواااااااااااااااا آب قطعه ... منم دقیقا مثل کوزت شدم و دو طبقه هی رفتم پایین و برگشتم تا یه لگن آب براش گرم کنم . خلاصه موفق شد بیاد بیرون و چشمش به جمال ماه این بنده روشن بشه  .

غصه ی بی آبی یک طرف و غصه ی بی برقی هم بدتر از اون حسابی به اعصابم فشار اورده بود . بعدش از همسری خواستم بره آب بیاره و گرم کنم برم یه دوش سرپایی بگیرم که تا اولین لگن رو آورد برق اومد  و من بدون هیچ معطلی پریدم تو حموم .

بعد هم تندی ناهار خوردیم و مراسم آماده شدن شروع شد . همون اول کاری فهمیدم یاس گردن بندش رو گم کرد دیگه هر چی غر بود سرش زدم  و حسابی بهش توپیدم از این همه بی مسئولیتیش...

بعد هم همسری که دیرش شده بود رفت به کلاس و ما مجبوری آژانس گرفتیم و رفتیم به سالن . امروز جشن عقد مهساجون بود و خیلی خوش گذشت !!!

همه ی بچه های هم ترمیمون بودن و کلی شلوغ بازی در آوردن/یم 

غروب هم همسری اومد دنبالمون و برگشتیم خونه . حالا یه خونه بود که دقیقا انگاری یه زلزله ی شونصد ریشتری زیر و روش کرده بود . دیگه من و هیچکس با هم جهاد سازندگی راه انداختیم و خونه رو تا حدی که قابل تحمل شه جمع و جور کردیم . برای شام هم ماکارونی مخصوص آواجون رو تهیه کردیم و هیچکس خورد و کلی کیف کرد 

بعد هم اومدیم تا دنبال گردنبند یاس بگردیم و اولش صندوقچه رو جمع و جور کردیم و نبود . بعد داخل یه فنجون رو نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم داخلشه   حالا قراره به یاس نگم تا هم چنان وجدان درد داشته باشه و شاید کمی سره عقل بیاد این بشر ... (این بخشش از زبان یک عدد مادره و خواهشا شما جو گیر نشین چون عزیزترینمه )

همسری هم قرار بود امروز عصر با دوستاش بره جواهرده ولی به دلایلی این رفتن کنسل شد و من کلی ذوق کردم البته خودش حسابی ضد حال خورد  الان هم برای شب نشینی رفته خونه ی همکارش ... 

همینا !!!

 + مهسا اولین کسی بود که وقتی وارد دانشکده شدم باهاش آشنا شدم . واقعا تکه  امیدوارم که خوشبخت بشه


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۲۴
  • ** آوا **
۳۰
بهمن
۸۹


+ دیروز تولده آبجی کوچیکه بود  دورادور بهش تبریک گفتیم . چقدرررررررررر دلش میخواست دیروز باهامون بود  

اگه خدا بخواد قراره خواهرشوهر شیم  الان تو فاز تمرینات لازمه هستیم . قراره یه دوره از یسنا آموزش بگیرم 

+ فک و فامیلی که این مطلب رو میخونن خواهشا راز دار باشین تا به وقتش باخبر شین . البته مامان قراره امروز از زندایی اجازه بگیره تا باقی کارهارو پیش ببرن . اینکه میگم خواهر شوهر شدیم در حده یه احتماله ها  . آخه فعلا در حده لالیگا ذوق مرگ شدم من 

همینا بود ! خواهشا رازدار باشید


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ بهمن ۸۹ ، ۰۶:۴۷
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۸۹


خستگیهامو بگیریـــن   

                           غم چشمامــــــو بگیرین

                                                         دردُ از تنـــــــم بگیرین  

                                                                                    بذارین بــــــــرم از اینجا

جنگ من با تن تمومه 

                           بـــردنُ باختن تمـــــومه

                                                        بذارین برم از اینجــــا 

                                                                                 مـــــوندنُ رفتن تمومـــه

نمی خـوامُ نمی تونم   

                           به لبـــم رسیده جونـــم

                                                         نذارین اینجا بمـــــونم 

                                                                                    بذارین بــــرم از اینجـــــا ...

وارد بخش میشیم ! تو ساختمون انتهای محوطه ! یه ساختمون تازه ساخت و تمیز که وقف یه بیماری هست که درمان شده !!! (خدا خیرش بده ) همزمان با استاد وارد بخش میشیم . یه بخش خیلی آروم و بی تنش ! با یه سرپرستار ماه . اینکه میگم ماه بی دلیل نیست .

گاهی وقتها واقعا حس میکنم اگه برای ماه جنسیت نسبت داده بشه بی شک مذکر هستش ! شنیدین میگن زن جماعت جنبه ی مقام و منصب ندارن ؟ حتی سرپرستاری ...

ای خدا ! آخه چرا اینجوری میشه !! چرا یکی مثل این سرپرستار انقدر خضوع داره و یکی مثل اون یکی گنده دماغ ؟ انقدر برای دانشجو ارزش قائل میشه که آدم حتی دلش نمیاد موقع بیرون اومدن از بخش بدون خداحافظی با اون بخش رو ترک کنه ... انقدر با شخصیت هست که همون برخوردی که با دکتر فوق تخصص بخش داره همون برخورد رو با خدمات بخش داره ! اسمشون رو بدون خانوم و آقا صدا نمیزنه .

اینجا یه بخشه پر از امید و ناامیدی ! ناخداگاه شرایط بیمارها حس دلسوزی آدم رو تحریک میکنه .

اسمش *** هست ! یه معلم باز نشسته . انقدر مهربونه که خدا میدونه . نمیدونم چی میشه که اینترن بخش باهاش انقدر بد حرف میزنه . تازه رسیدیم بالای سرش و اینترن داره باهاش بحث میکنه که من سالی ۹ میلیون تومن دارم میدم تا اینجا چیز یاد بگیرم و تو موظفی جوابمو بدی ... یکی نیست به این بیشعور بگه که احمق جان اولین شرط برقراری ارتباط با بیمار جلب اعتمادشه !!! نه منت اینکه تو عرضه نداشتی دولتی قبول شی تا الان منت پول مفت جیب باباتُ سره این بنده ی خدا بذاری ...

چند وقتی هست که به درد بی درمان مبتلا هست ! شک ندارم که چند باری میشه که با این اینترن برخورد داشته ! حالا چطور میشه که من و باقیه دوستان رو "دخترم " صدا میکنه و اون اینترن گنده دماغ رو " بی ادب " خطاب میکنه و میگه " ۱۰۰۰ تا امثال این دختر از زیر دستهای من رد شدن و به مدارج بالا رسیدن حالا این برای من آدم شده و به من توهین میکنه "

دلم خیلی میگیره وقتی این همه بی وجدانی رو میبینم . ناخودآگاه گردنم به سمت شونه م خم شده . دوسش دارم . با اینکه پشت ماسک میخنده ولی نگاهش هنوز مهربونه ! خیلی مهربون . به کتف راستش پورت وصل کردن ! با یه ذوقی برامون توضیح میده اون چیه که واقعا هنگ کردم که این مرد همونی هست که جواب اون اینترن رو نمیداد ؟!

میخنده ! شعر میخونه ! باهاش میخندم ! به شعرهایی که میخونه گوش میدم . دوستم که پرستارشه میاد و کنارش رو صندلی میشینه . مثل یه پدر بزرگ مهربون داره باهاش حرف میزنه و گاهی ترانه ای براش زمزمه میکنه .

اتاق رو به رویی یه پسر ۲۲ ساله هست . تموم مشخصات سیر بیماریش رو می دونه ! اون هم می خنده و خوشرو هستش . وقتی اینارو اینجوری میبینم کم میارم .

چقدر ناشکریم ما !!!

بیمارهای من دو تا هستن ! یکی سرطان سینه داره و اون یکی مری .

اولی خودش رو باخته و بغض داره ولی اون یکی خیلی خوشرو و شیرین زبونه ! اولی در موردم خیلی کنجکاوه ! وقتی می فهمه ازدواج کردم و یه دختر دارم میگه " تیرم به خطا رفت ... " باهاش میخندم . منظورش رو خوب میفهمم ! اولین باری نیست که تیرها به خطا میره . حالا دیگه با من راحت تر حرف میزنه ! دیگه بغض نداره . میخنده ! میوه میخوره و به من تعارف میکنه . ازش تشکر میکنم و میگم دستهام آلوده هست شما بخور نوش جونت .

اون یکی چند وقتی میشه که برنج و نون نخورده . داره قیماق میخوره . خیلی نازه ! با خودم میگم یعنی میدونه دردش چیه ؟ تیز بازی در میارم و ازش میپرسم چی شد که اومدی دکتر ؟ میگه چند وقتی بود که چیزی از گلوم پایین نمیرفت . این اواخر حتی نمیشد آب رو هم بدم پایین . اومدم دکتر ! گفتن سرطان دارم . هنوز هم میخنده !

خدایا شکرت !!!

لبهام میخنده ولی دلم ریش میشه ! برای اون ! برای بازنشسته ی فرهنگی ! برای پسر ۲۲ ساله ! برای زنی که همسن خودمه و سه تا بچه داره ! برای ...

خدایا شکرت !!!

وقتی بابل بودیم وقتی میخواستن از جواد بیوپسی مغز استخون بگیرن باهاش مُردم و زنده شدم ...

وقتی بچه ی چهار ساله التماس میکرد که تو رو جون خدا آروم تر دردم میاد ...

 وقتی تو ته مونده ی صورت دخترک، تموم زیباییهای خلقت یک انسان رو میشه ردیابی کرد ...

وقتی دیگه زلفی نداره تا مادرش موقع نوازش سرش دستشو داخلشون فرو کنه ...

دل آدم میخواد بترکه !

خدایا شکرت !!! 

+ دو روزه که وقتی با آقای *** صحبت میکنم دائیم میاد جلوی چشام . از دائیم براش گفتم ولی دلم نیومد بگم دائیم فوت شده 

+ خدایا دستامون خالیه و به سوی تو دراز شده ! ناامیدمون نکن ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۰۵
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۸۹


بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست

و قشنگ ترین روزم روز پیوند با تو

چهارده سال پیش در چنین روزی من و همسری چهار روز بود که با هم پیوند مقدس زناشویی بسته بودیم !!!

خب (!) چیه ؟ یادمون رفته بود به همین راحتی !!! وقتی قشنگ ترین روز زندگیتون با مراسم فارغ التحصیلیتون یکی بشه و هی از اطراف بهت بگن بیا قسم نامه رو تمرین کن . بیا اینجوری بشین و اونجوری پاشو و... کلی استرس بهت وارد کنن خب آدم باید خیلی شانس بیاره نفس کشیدنش رو فراموش نکنه ما هم خیلی راحت یادمون رفت 

همینجا رسما از همسری خوبم بابت این فراموشکاریم عذرخواهی می کنم ازش میخوام تا منو ببخشه ! در این صورت منم قول شرف میدم که فراموشکاریش رو میبخشم For You چه لذتی داره که دوتاییمون با هم آلزایمر گرفتیما ... به این میگن " پا به پای هم پیر شدن "

۲۱ بهمن ماه ۱۳۷۵ من و تو هم پیمان شدیم تا همیشه با هم و برای هم زندگی کنیم In Love و امروز با حضور دختر نازمون شادیمون هزار باره بیشتر و بیشتر شده ... امیدوارم که خدا تو و یاس نازنینمون رو همیشه و همیشه حفظ کنه و من هیچ وقت شاهد غصه هاتون نباشم . خیلی خیلی خیلی دوستون دارم

تو هم به من نخند ! شاید همین فردا این اتفاق برای تو پیش بیاد و تو هم فراموش کنی !  فکر نکن این اتفاق به هیچ عنوان ممکن نیست برای تو پیش بیاد !منو که میبینی همیشه یادم بود و اولین بار بود که این اتفاق افتاد . فقط کافیه اون روز مصادف بشه با یه مراسم پر از استرس مثل جشن فارغ التحصیلیت  اونوقت میگی آوای بیچاره حق داشت !!! 

عمریست که هرم نفسهایت گرمابخش وجودم است

 آغوشت ، ناب ترین ماوای هستی برای من

آوای بی نظیرت ، ترنم شبهای با تو بودنم 

و نگاهت زیباترین عاشقانه ها را بی هیچ تردیدی برایم می سراید

لحظه لحظه هایم با تو و برای با تو بودن میگذرد 

کاش میشد زمان را نگه داشت تا بیم نداشتن زیبائیها

برای همیشه از ذهنم رخت بربندد ...  

وجودت زیباترین هدیه از جانب خدا برای من است

بی حد دوستت دارم

* آوا

یکبار که هیچ !!! اگر بارها و بارها به گذشته بازگردم بی شک تو برترین انتخابم خواهی بود ...

فقط امیدوارم تو باز هم منو انتخاب کنی   


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۳۸
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۸۹


پریشب حباب اومد خونمون و نزدیکای ۷ شب دیدم دایجون تماس گرفت که تو جاده ی شماله و برای شام اومدن خونمون و بعد از شام رفتن خونه ی اون یه داییم . البته دایجون با پسرش اومد  با پارسا جغله 

آخره شب هم "هیچکس" تماس گرفت که سرم به شدت درد میکنه و شاید نتونم برای مراسم خودم رو برسونم که گفتم راضی نیستم خودشو اذیت کنه و متاسفانه نشد که بیاد .

دیروز هم مراسم به شکل نسبتا خوبی برگزار شد . دو تا از دوستایی که ترم قبل انتقالی گرفته بودن رو بعده تقریبا ۶ ماه دیدم  و خیلی خوشحال شدم . مامان ، آبجی بزرگم ، حباب ، دختر عمه م ، عمه م و همسری و یاس اومده بودن !  متاسفانه باباجون به دلیل کاری که براش پیش اومد نتونست بیاد  

همسری منو صبح زود رسوند اردوگاه و بعد خودش رفت مدرسه ... ما هم تا مدعوین تشریف بیارن داشتیم طریقه ی ایستادن و نشستن رو تمرین میکردیم  خیلی وقتمون الکی الکی هدر رفت و نتونستیم عکس درست و حسابی بگیریم  مخصوصا اینکه مسئول امین دانشکده هم بعد از خروج از سالن میگفت دیگه لباسهارو تحویل بدین ! که گفتم باشه تا عکس بگیریم ولی گفت شنبه حتما بیار تحویل بده که اونم من نمی تونستم . لج کردم و لباس رو همونجا تحویل دادم  

راستی تو مراسم گفته بودن که یه پدر به نمایندگی از طرف تمامی پدرها بیاد بالا و صحبت کنه و بعدش دعوت کردن که یه مادر بره بالا ... مادری که نماینده ی تموم مادرها بود داشت صحبت میکرد که استادمون به من گفت در حقه همسرت داره اجحاف میشه  روی یه کاغذ نوشت که بگه از طرف همسران دانشجویان متاهل هم یه نفر بره بالا ! و کاغذ رو به مجری برنامه داد (!) تموم هدفش هم همسری خودم بود ... 

خلاصه اینکه دیروز همسری ما هم رفت بالا و جالبه که بابت تلاشم از من تشکر کرد  وای چقدر دیروز سره همین قضیه من اشک ریختم اونجا  بعد هم استاد گفت آوا تو سرپا بمون که حضار ببیننت !!!  منم کم روووووووووووو ! از خجالت آب شدم تا ایستادم  بعد هم که همسری اومد پایین یه پسره جوونی اومد به دوتامون تبریک گفت . منم که انگار با صحبتهای همسری معروف شده بودم آخره کاری خیلی ها به من تبریک گفتن و تشویقم کردن 

رئیس دانشکده مون شرایط تحصیل منو نمی دونست وقتی همسری اون بالا گفت ، موقع دادن لوح کلی تشویقم کرد که برای ادامه تحصیل باز هم تلاش کنم و از من تشکر کرد  الان کلی معروف شدم من 

بچه های دو گروه دیگه چند روز دیگه برای همیشه میرن . دیروز اونا خیلییییییییییی گریه کردن  موقع بیان سوگند نامه هم من کلی بغض کرده بودم  حالا جالب اینه که وقت تمرین ( رو سن که بودیم ) چشمم خورد به معاون آموزشیمون که داشت می خندید منم کلی اون لحظه خندم گرفت  و هی خودمو میخواستم قائم کنم تا دیده نشم ولی هر کاری میکردم باز منو میدید  برای همین جامو با یکی از بچه ها عوض کردم ولی باز تاثیر نداشت . ولی موقع برگزاری سوگند اصلی دیگه تهه بغض بودم و کلا خندیدن یادم رفته بود  ...

دیروز رسما پرستار خطاب شدیم و با اینکه فکر میکردم نسبت به شنیدن این کلمه حس خاصی بهم دست نده ولی موقع تقدیم لوح وقتی منو با نام پرستار صدا کردن بدنم مور مور شده بود 

بعد از مراسم هم که رفتیم سالن غذاخوری و ناهار خوردیم  البته یه اتفاق خیلی بدی هم اونجا افتاد ولی خب خدا رحم کرد که روز جشنمون با غصه و ناراحتی یه خونواده و باقی دوستان خراب نشد 

یکی از مهمونها که مرد جوونی هم بود جلوی پاراوان شیشه ای داشت ناهار میخورد (همراه با خونواده ش) بعد من و خیلی های دیگه یهویی دیدم که دو تا پاراوان داره میفته سمتش !  همزمان که ما جیغ کشیدیم یارو حس کرد که یه چیزی داره میفته سرش و کمی خودش رو جمع کرد . یکی از پاراوانها به ستون تکیه زد و نیفتاد ولی اون یکی محکم خورد تو سره همون بنده خدا و شیشه رو سرش خُرد شد  خیلی شانس آورد که چیزیش نشد . همه شوکه شده بودیم ولی وقتی دیدیم سالمه خیالمون راحت شد  البته اون بنده خدا هم خیلی آبروداری کرد که چیزی نگفت . شاید هر کی دیگه جای اون بود یه دعوایی راه مینداخت ولی خب ظاهرا آدم فهمیده ای بود که نخواست با سرو صدا مراسم رو بهم بزنه  خدا خیرش بده 

بعد از مراسم از عمه اینا جدا شدیم و آبجی رو رسوندیم محل کارش و با حباب و مامان اومدیم خونه و بعد همسری رفت خونه داییش اینا و ما موندیم خونه . دور از جون همتون سر درد بدی داشتم و تا اومدیم خونه من خوابیدم ، یاس هم تو بغلم خوابید .  بعد حباب رفت خونشون و مامان هم کمی کنارم خوابید . حدودای ۵ بود که دیدم یکی ماچ و بوسه راه انداخته (!) دیدم بابامه  !!! از سر خونه اومده بود خونمون که هم منو ببینه و هم مامان رو ببره خونه . هیچی دیگه کلی منو یاس رو بوسید و خلاصه بیدارمون کرد  . همون موقع هم همسری زنگ زد که داره میاد و کم کم اماده شیم که بریم دکتر گوش 

دیگه بابا کمی چای و کیک خورد و اونها رفتن و منو یاس هم آماده شدیم رفتیم دکتر . مش داخل گوشم رو خارج کرد  آخرش یه شدت درد داشت . گفت شکر خدا پرده ی گوشت سالمه و میشه دیدش . آخه دو روز قبل که رفتیم نتونسته بود ببیندش  . دستورای دارویی جدید رو داد . برای شام هم قرار بود بریم خونه ی یسنا اینا . همسری کمی مرغ کبابی خریده بود و نوشیدنی و شیرینی (مثلا میخواستیم خونه ی خودشون بهشون شیرینی بدیم ) بعد از مطب رفتیم خونشون ! ولی خب من سرم به شدت درد میکرد و همش بیحال بودم  بعد از شام هم رفتم تو اتاقش و خوابیدم که اطراف ۱۱ شب همسری بیدارم کرد که بریم یا بمونیم ؟ گفتم بریم من حالم اصلا خوب نیست ! اینجا بمونم بقیه هم دمق میشن . دیگه راه افتادیم سمت خونه و تا رسیدیم خوابیدم . دیگه نفهمیدم یاس با همسری کی خوابیدن .

دیشب دایی کوچیکم به همراه پسرش هم اونجا بودن . پارسا ۶ سالشه  وقتی پسر داییم اذیتم میکرد یهویی پرید جلوش گفت " زندایی منو اذیت نکنا . گفته باشم " (آخه من هم دختر عمه ش میشم و هم زنداییش ) کلی قربون صدقش رفتم از این همه هواداریه وروجک  . بعد هم که دید سرم درد میکنه میگه "زندایی یه دونه استافنیمون بخور خوب می شی " میگم چی میخوردم ؟ میگه : قرص استافنیمون  کلی بوسیدمش اونم میگه " بیشتر از یه دنیا دوست دارم " . این بچه کلا تو فامیل معروفه به بی احساس بودن . ولی دیشب دیگه کلی از خودش احساسات بروز داد 

امروز هم یاس به همسری گفت بریم بیست و دو بهمن  منظورش همون راهپیمایی بود ! دیگه دو تایی چند دقیقه ای میشه که رفتن 

+ امروز تولد دوست خوبم "مهسا"ست . بهش تبریک میگم 

+ فارغ التحصیلیه دانشجویان پرستاری ورودی ۸۵ و ۸۶ رو هم بهشون تبریک میگم 

از تموم زحماتی هم که پدر و مادرم و همسر خوبم برام کشیدن تا یه روزی شاهد برگزاری مراسم دیروز باشن ازشون واقعا سپاسگزارم  امیدوارم خداوند بهشون سلامت عطا کنه و تا زنده هستم سایه شون بالا سرم باشه  . الهی آمیــــــــــــــــــن 

+ دیروز استاد سمایی رو بعده گذشت ۴ ترم دیدم و اونم کلی بهم تبریک گفت . آخ که این بشر چقدر دوست داشتنیه ! کل بچه ها از بودنش ذوق کرده بودن 

+ خداجون تو رو هم خیلی دوست دارم . ازت ممنون 

 

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۱۵
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۸۹


امروز صبح زود راه افتادیم سمت بیمارستان تا دیگه دلهره ی تاخیر نداشته باشم ولی نرسیده به بیمارستان دیدیم ترافیکه و تصادف شده !!!  دیگه کمی حرص زدمو در نهایت یه تیکه رو خلاف رفتیم و به هر شکلی که بود راس ساعت ۷:۳۰ آماده تو بخش بودم 

وقتی استاد اومد بهمون گفت : کدوم یکی از بچه هاتون تصادف کرد ؟؟؟ من مونده بودم منظورش چیه !!! گفت از فلان جا کی میاد که تو راه تصادف کرد ؟ وای من شوکه شدم  چون دو تا از دوستامون از اون منطقه میان که یکیش همیکلاسیمونه و اون یکی یه ترم پایین تره !!!  اونی هم که دوستمه همونیه که چند روز دیگه مراسم عقدشه  چون کمد لباسهامون یکی هست و موقع تعویض لباس دیدم ازش خبری نیست ذهنم رفت که نکنه اونه که تصادف کرده  . باهاش تماس گرفتیم که دیدیم اونم خیلی معذب جواب داد که کارورزی نمیاد و الان جایی هست ...  وای خدا ! داشتیم سکته میکردیم . مجدد تماس گرفتیم که ببینیم کجاست که دیدیم میگه با آقاشون رفتن برای آزمایش خون ...  تو همین حین فهمیدیم همون ترمه پایین تره تصادف کرده متاسفانه فمورش شکست که آتل بستن و آوردنش بخش . خیلی دلم براش سوخت  ناگفته نمونه براش اشک هم ریختم و تموم بچه ها حالشون گرفته شد . تا حدودای ۱۰:۳۰ خونوادش هم اومدن و کاراش رو کردن تا ببرنش رشت !

خلاصه امروز موفق شدم لباس بگیرم و تا اومدم خونه هم همسری و هم یاس لباس رو پوشیدن و باهاش عکس گرفتن  همسری هم حسادتش گل کرده میگه زمان ما از این خبرا نبود !  حالا مثلا دانشگاه آزادی هم بودا  ... اون بالایی هم یاس هست ! هی میگه مامانی فردا میخوای پلیس شی ؟ میگم مامان جان پلیس چیه ؟  میگه آخه لباساش یه جوریه !!! من نمیدونم کدوم کشور همچین لباس پلیسی داره  ! حالا اگه میگفت کشیش میخوای بشی یه چیزی 

حباب هم اس ام اس داده که داره میاد خونمون مطمئنا امشب با این لباس خیلی ها فارغ التحصیل میشن !!! امیدوارم تا فردا برام لباسی باقی بمونه 

بعد از ظهر هم موندیم و مجری برنامه که یکی از اساتیده یه دور سوگندنامه رو خوند و ما هم درست مثل کلاس اولی ها پشت سرش تکرار کردیم و یه جاهایی هم خندیدیم که آخرش تاکید کرد فردا باید خیلی جدی باشین . چون سوگند نامه که خونده شه دیگه جدی جدی پرستار میشین ... 

امروز معاون آموزشیمون به همراه همون دوستمون که تصادف کرد اومد تو بخش و بچه هامونو شدیدا شیک و خوشگل و تر و تمیز دید  و به مربی گفت از همشون نمره کم میکنی !جالبه که دوستای مصدوم هم از بخش پست سی سی یو اومدن جراحی تا ازش خبری بگیرن که با معاون آموزشی رو به رو شدن و اونم رفته به مربی اونها گفته مدیریت نداری ! باید میذاشتی تو زمان استراحتشون میومدن نه وسط ساعت کارورزی ...

خدایای به همچین آدمهایی واقعا باید چی گفت ؟؟؟ امیدوارم هیچ وقت تو شرایط مشابه قرار نگیره  وگرنه مطمئنا خودش هم دچار عدم مدیریت میشه !!!

البته همش تقصیر روشنک بود . همین امروز قبل از اینکه معاون آموزشی بیاد بالا به من گفت از ترم دو تا حالا همش حس میکنم یه روزی خانومه فلانی قراره بیاد برای ارزشیابی ما !!! ای خدا بگم زبونت پر از گل ، این چه حرفی بود که زدی ؟؟؟ نیم ساعت هم طول نکشید که اون خانوم جلو رومون ظاهر شد  اونم که همه رو با پنبه سر برید . خداییش سیاستش خیلی عالیه ! کلی از ما جلو رومون تعریف کرد ولی بعد گفت ازشون نمره کم کن 

چند تا پسر پر رو امروز تو بخش بودن که به بچه ها گیر دادن ! خوشم میاد دخترا اصلا بهشون رو ندادن  به داشتن دوستایی که دارم افتخار میکنم 

+ برای بهبودی هر چه زودتر دوستمون دعا کنین لطفا !!! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۸۹ ، ۱۵:۳۴
  • ** آوا **
۱۹
بهمن
۸۹


امروز عصر نوبت دکتر گرفته بودم برای گوشم  دیگه از دستش خسته شدم . گاهی دلم میخواد یه چاقو بردارم بذارم کنارش و یه دور قمری بزنم و از بیخ و بن در بیارمش  اونم که دکتر برداشته اول ساکشن کرده و کم مونده بود از درد بزنم تو گوش دکتر ... همسری میگه انقدر از درد قرمز شده بودی که حس کردم الان لگد پرت میکنی سمت دکتر  خلاصه داخل گوشم مش گذاشت و الان تقریبا آوایی نیمه شنوا هستم ! ولی بهم قول داده که گوشمو خوب میکنه !

بهم میگه تو چقدر آیه ی یاسی ... مثل اون یارو تو کارتون سفرهای گالیور می مونی که همش میگفت " من میدونم !!!" میگم خب آقای دکتر این گوش پیش شونصدتا متخصص تا حالا رفته ولی تاثیر نداشته  حالا رو قولش حساب باز کردم تا ببینم چه میشه !!!

پنجشنبه هم مراسم فارغ التحصیلیمونه و برای فردا قرار شده بمونیم و سوگندنامه رو تمرین کنیم و بعدش هم لباس تحویل بگیریم ! ایکاش به من لباس برسه "من میدونم !!!"  ... قرار بود ۵ تا مهمون با خودم ببرم که شکره خدا رفت بالای ۸ نفر و به این دلیل با یکی از بچه ها که هیچ مهمونی نداشت تماس گرفتم و سهمیه ی اونو هم غصب کردم ولی خب یسنا گفت نمیاد ! حباب احتمالا میاد ! بابا و مامان حتمی هستن ! یاس و همسری که نیان نمیشه ! هیچ کس هم گفت انشالله میاد ! آبجی بزرگه گفت اگه شد مرخصی میگیره و میاد ! عمه و راحله هم گفتن تمایل دارن بیان  ... حالا من بگم نمیرم چه شود !!! 

آخ ! امروز تو بخش خیلی خوش گذشت ! انقدر کیف داره وقتی یکی بهت زور میگه خودش در شرایطی قرار بگیره که بترسه ! امروز قرار بود بیان برای ارزشیابی پرسنل . وای نمیدونین چه تنشی ایجاد کرده بودن . انقدر استرس داشتن . ولی خب سرپرستار جماعت هر کاری کنی باز ادب ندارن (خدایا توبه) امروز مسئول دارو بودم با یکی دیگه از بچه ها . بعد کلا برای ساعت ۹ صبح ۵ تا تزریق داشتیم اونم تو میکروست . حالا یارو (همون عقده ایه ) اومده تو سفتی باکس رو نگاه میکنه میگه چرا نیدل ها با روکش این تو هستن ؟ بعد داد میزنه مسئول داروووووووووو !!! من رفتم میگم بله ؟ میگه این چه وضعشه ؟ هر چی من میگم خانومه فلان من فقط ۵ تا نیدل انداختم این تو نه بیشتر اونم بدون درپوش ... مگه حرف سرش میشه ؟؟؟

از اونور خدماتی هی اشاره میده میگه " تو بگو چشم " منم هی میگم من ننداختم ! آخه زور بود دیگه ! ۱۵ تا نیدل اون تو بود . چه ربطی به من داشت آخه ... داد میزنه میگه " من چند شبه نخوابیدم از استرس امروز . تیروئیدم باد کرده شده این هواااااااااا . اونوقت واسه یه بی توجهی شما باید نمره م بشه صفر ! من بازم گفتم خانوم فلان من وقتی نیدل هارو انداختم روکش نداشت و ضمنا فقط ۵ تا انداختم ... خلاصه کلی غُر زد به جونم و رفت  خدارو شکر تا وقتی ما بودیم هم از بازرسها خبری نبود . انشالله که بگن فردا میان و من فردا کمی بخندم و این یارو هی حرص بخوره !!! ای چه کیفی داره  

آخه خیلی بده ! همه کاراشون ایراد داره و اون روزیکه قراره بازرس بیاد همه چیشون درسته  . بازرس نباید بگه من دارم میام که ! باید عین اجل معلق یهویی سر برسه ! اونوقت همین خانوم دیگه نمیگه تیروئیدم باد کرد این هوا  . خلاصه که سره من کلی داد و بیداد کرد ولی دمم گرم که انقدر حرصش دادم . با اینکه مقصر هم نبودم  (بر ذات بد لعنت )

برای یاس یه جفت کتونی و یه جفت پوتین خریدیم که هر دوشون خوشگلن . حالا بچه میگه فردا بپوشم ! باباش میگه نه بذار روز مراسم بپوش  منم این وسط ساکت می مونم تا فتنه ای به پا نشه !!!

+ یادم باشه یه کارمند بانک برای اینکه روز اول با رئیسش آشنا شه سوزن فرو میکنه به تنش اونم بدون اینکه باهاش شوی داشته باشه

+ و باز هم یادم باشه که ستون دروازه ی ما گاهی می تونه تکیه گاه یک سنگ باشه 

+ دو مورد قبل مربوط به خودمه ! نوشتم تا یادم نره 


  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۲۷
  • ** آوا **
۱۷
بهمن
۸۹


سلاااااااااااااام 

خوبید ؟ خوشید ؟ سر حالید ؟

من چرا انقدر خوبم الان ؟  یه مشکلی هست به یقین !!! خدا به خیر بگذرونه ... البته بگما تا ظهر قیافمو حالم دیدنی بود . یه آوا بودم با کلی استرس . به قول بچه ها که میگن تو همه چی رو سخت میگیری ! اخه شما بودین چکار میکردین ؟؟؟ ۶ ترمه که زبونم مو درآورده به مسئولین ذیربط میگم چرا ما تو بیمارستان شهرمون کمد نداریم تا وقتی این لباسهای وامونده رو عوض میکنیم بذاریم توش . از اینور کمد نداریم از اونورم وقتی کیفمون رو می بریم تو بخش باید بگردیم یه جایی که دور از چشم سرپرستار هست پیدا کنیم تا کیفمون رو اونجا بچپونیم که نکنه یه وقت داد و بیداد راه بندازه !

گاهی هم که یه سرپرستار عقده ای پیدا میشه که اصلا ادب نداره . درسته که قانون قانونه ولی برای اعمال قانون هم میشه باادب برخورد کرد . نه ؟؟؟ یادم باشه یه وقتی سرپرستار شدم  امروز رو یادم نره .

امروز برداشته از پشت پرده ی پنجره کیفم رو پیدا کرده ! یه جیغ بنفش کشیده که این دیگه چیهههههههههههههههه !!! انگاری ببخشیدا نجاست دیده باشه  گفتم کیفه منه خب چیکارش کنم ؟! داده دستم میگه بگیر برو به سلامت ! دفعه ی بعد جاش تو سطل آشغاله ! ادب رو حال کردین ؟  (این الان تلخ ترین لبخند دنیاست)

منم که حساااااااااااااااااااااس !!! بغض کرده بودم و اصلا دوست ندارم جلو بقیه باهام بد صحبت شه اونم جلوی دو تا خدماتی !!! خیلی بهم برخورد . آخرش هم بنده خدا مربیمون باهام اومد و کیفمو گذاشت تو کمد خودش و گفت از فردا یه کاریش کن !!! و من موندم باید چیکار کنم ؟؟؟ 

از طرفی باید شماره حساب سیبا میدادم به دانشکده تا حقوووووووق دانشجوییمونو برام واریز کنن  ! حالا بگو چند تومن ؟؟؟ ۲۰۰۰۰ تومن  منم که حساب سیبا نداشتم و امروز هم آخرین روزش بود . اطراف ۱۱:۴۵ از مربیمون اجازه گرفتم و تندی رفتم بانک و حساب باز کردم و اثراتش هنوز رو انگشت اشاره ی راستم قابل رویته 

بعد هم با سرویس رفتم دانشکده و چند تایی از بچه هایی که ندیده بودمو دیدیم و کلی ماچ و بوسه و اینا  ! بعد هم که اقایون بسیجی ترکونده بودن و شربت میدادن  ... کمی شربت نوش جان نمودیم . و رفتم شماره حساب رو تقدیم مسئول کردیم و بعدش هم درخواست وام ضروری و تحصیلی دادم و در مورد کمد هم به نتیجه ای نرسیدم . برگه ی انتخاب واحد رو هم به استاد راهنما تحویل دادم و همین ... کمی با بچه ها حرف زدیم و در مورد مراسم هم بهم گفتن فقط میتونم ۵ تا مهمون با خودم ببریم .

اونم که مامان و یاس و همسری حتما میان و "هیچکس" هم قول داده که اونروز میاد ... حالا شاید بین راه از یکی خوشمون اومد و اونو هم با خودمون بریدم 

فردا هم همسری قراره به همکاراش صبحونه زرشک پلو با مرغ بده ! به همراه زیتون پرورده و دوغ (!) ... نه چشمای شما مشکل داره نه حواس من . دقیقا درست خوندین . صبحونه قراره زرشک پلو بخورین  . تا چند دقیقه قبل مشغول تهیه ی مرغش بودم  (یاده کباب غـــــــاز افتادم ) یاس هم همش میگه مامانی خوشمزه درست کن ، چون فردا نگین هم میاد بخوره ... خدا به دور !!! این دو تا فسقلی هم صبحونه میخوان پلو بخورن 

امروز بعد از ظهر یاسی رو بغل کردم و از ساعت ۳ خوابیدممممممممم تا ۶  !!! کنفرانس فردا رو هم هنوز اماده نکردم 

+ به خانوم (ش) میگم " نوع اتفاق " برای درخواست وام ضروری رو چی بنویسم ؟؟؟ میگه بنویس "مشکل مالی "  ... ای خدا ! مسئولین مالی چقدر منو مسخره کنن که هنووووووووووز مشکل مالی ۸ ترمم حل نشده ! آخرش خودمم نفهمیدم این مشکل مالی من چی هست 

یکی دیگه از اساتید دانشکده مون "پی اچ دی" قبول شده !!! جیغ سوووووووووووت هووووووووووورا ... خیلی خوش حال شدم ، حقش بود  مبارکش باشه ! دست راستش رو سره آوا 

+ یاس فردا امتحان ریاضی داره و همسری از بعد از ظهر داشته باهاش درس کار میکرده و تا الان ۶ باری تصمیم گرفت از پنجره پرتش کنه بیرون  الهی من بمیریم ! چقدر این بچه همسری رو سر درس نخوندناش حرص میده ... البته امروز امتحان "بنویسیم " رو بعد از کلی حرص دادنمون شد ۲۰  !!! یعنی ما زیادی بهش گیر میدیم ؟ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۸۹ ، ۲۱:۵۲
  • ** آوا **
۱۶
بهمن
۸۹


امشب شدیدا دلم گرفته !!!

علتش هم کامنت یکی از دوستای دانشگاهیمه !!!

روز اولی که پامو گذاشتم تو کلاس خیلی حس غریبی داشتم !!! سالهایی که از درس و مشق فاصله گرفته بودم یه فاصله ی سنی بین منو بقیه ی بچه ها انداخت ، فاصله ای که همیشه حسش کردم .

چیزی که مثل یه مانع بود برام ، که راحت نتونم با بقیه صمیمی شم . وای خدا مثل این دیوونه ها دارم گریه میکنم ! چند روز دیگه مراسم فارغ التحصیلیمونه و مقطع ۸ ترمه کارشناسی با تموم خوبیها و بدیهاش ، خوشی ها و غصه هاش میره که برسه به آخرش .

شروع دوری ها و دلتنگی ها !!! دلم برای تک تک بچه ها تنگ میشه !!! برای لحظه هایی که بحث میکردیم و گاهی سرو صدایی هم میشد تا تاریخ یه کلاس رو جابه جا کنیم ...

برای روزهایی که خودمونو به کوچه ی علی چپ میزدیم و استاد "قلب" خودشو کشت و آخر کسی مبحث درسشو نخوند تا بخواد بپرسه ...

برای روزهایی که تو پراتیک مربی خودشو میکشت و ما پر رو تر از همیشه همینطور با لباس عادی میرفتیم تو واحد و اون چقدر حرص میزد بابت این حرف گوش ندادنامون !!!

برای روزهایی که تو وجب به وجب محوطه بیمارستان و دانشکده عکسهای تکی می گرفتیم و آخرش کسی نفهمید فرق عکس تکی با دست جمعی تو چیه !!!

برای روزهایی که واسه املت سلف با آشپزها بحث میکردیم و اونا ککشون هم نمی گزید .

خداییش دلم برای همه ی این لحظه ها تنگ میشه 

..................................

+ اولین کسی که تو کلاس با هم صمیمی شدیم چند روز دیگه عروس میشه ! همیشه بهترین دوستم بود . بهش تبریک میگم 

+ یکی از اساتید محترم هم ...  به اون هم تبریک میگم . یاد جزوات تنظیم خانواده ش میفتم خندم میگیره 

خنده و گریه با هم قاطی شه چی میشه ؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ بهمن ۸۹ ، ۲۱:۵۸
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۸۹


امروز صبح با یک سکته ی ناقص دیگه بیدار شدم که یقین دارم پس سکته ی همون سکته ی ناقص دیروزی بود  !!! خواب بودم که یهویی دیدم همسری میگه خانوم بیدار شو فایل عکسهارو پروندم . منو میگی (!) تو عمرم اینطوری از خواب بیدار نشده بودم . گفتم یعنی چی ؟ کدوم فایل ؟ گفت : پوشه ی عکس رو  شوکه شدم !

حالا اومدم هر چی میگردم میبینم از اون فایل هیچ خبری نیست ! بعد از کلی کنکاش و کلی احساس ناامیدی بهم میگه شاید هی دن کردمش  . دیدم بله !!! جناب فایل رو بدونه اینکه بدونه مخفی کرده 

حالا پیداش کردمُ سر ذوقم  میگم : اگه می پرید می کشتمت  

صبحونه خوردیم و حدودای ده و بیست دقیقه بود که مطرح شد بریم سمت ارتفاعات کمی برف بازی کنیم تا بلکه چشمهای ما هم به نور سفید برف روشن بشه  . تازه میخواستم بگم بریم یسنا و حباب رو هم با خودمون ببریم که دیدم با همسری تماس گرفتن که بعد از ظهر زودتر بره کمک داییش تا خونه رو رنگ کنه . دیگه برای اینکه بدقولی به یاس هم نباشه (!) عجله ای آماده شدیم تا بریم سمت دوهزار . حالا قرار شده چند روز دیگه بریم و دخترا رو هم با خودمون ببریم . دیگه این بار نشد 

تا برسیم اون جا ساعت شد ۱۲ . خیلی شلوغ بود . اولش همسری میگفت بریم بالاتر ولی خداییش من دیگه ترسیده بودم . چون میدونم هر چی بالاتر می رفتیم هر چند برف بیشترو خوشگل تر میشد ولی شیب جاده هم بیشتر بود و نمیشد در صورت پشیمون شدن دور زد . تازه بالاتر هم دو تا مامور امداد خودرو بودن که میگفتن اگه زنجیر چرخ ندارین نرین بالا . این همسریه ما هم که گاهی با خودشم رودروایسی داره . من هی میگم همینجا خوبه نرو بالاتر من میترسم ! اون میخنده و میره .

خلاصه یه جا دیگه هم من و هم یاس گفتیم بسههههههههه ! بالاتر نرو . شانس اوردیم ماشین دیگه ای پشت سرمون نبود . با ۶۰ فرمون تونستیم دور بزنیم  (با هر فرمون فقط در حده سه درجه زاویه ی ماشین بیشتر میشد ) خلاصه برگشتیم کمی پایین تر و پارک کردیم و پیاده شدیم .

همون اول کاری اینو درست کردیم 

بعد هم کمی نون از خونه آورده بودیم که ریز ریز کردیم ریختیم اون گوشه کنارها تا بلکه باعث نجات چند تا پرنده بشیم . هر چند بدبختها اگه اونجا از گشنگی نمیرن کمی اونورتر از دست افرادی چون همسریه بنده صد در صد میمیرن 

بعد از اینکه چندتایی عکس از این تندیس زیبا گرفتیم و یهویی یاس رو خوابوندم رو برفها . حالا بچه بغض کرده ! بس که پاستوریزه هست این دختر مارو کشت . انقدر دیگه برف زدیم بهش که آخراش دیگه ظرفیتش کشیده بود بالا 

حالا نوبت همسری بود ! با یه یورش خودش تسلیم شد و مثل یه همسر خوب خوابید رو برفها و تا تونستیم برف زدیم تو سرو صورت و بدنش  بعد هم خودم مثل یه خانوم خوب کمک کردم تا برف هارو از تو گوش و یقه ش در بیارم .

طفلی نیست که من عینک داشتمو فکر جیب خودش رو میکرد جز دو مورد که واقعا احساس خطر کرد تو صورتم نزد  . ولی اون دوبار هم عینکم مثل یه سد دو طرفه عمل کرد . از یه چشم محافظت کرد ولی برای اون یکی در جهت معکوس عمل کرد . هر چی برف بود همینجور پشت شیشه ش مونده بود و نمیریخت پایین  شده بودم آوایی یک چشم 

یه ساعتی برف بازی کردیم و دوباره چندتایی عکس گرفتیم و راه افتادیم .

وقتی داشتیم از خونه راه میفتادیم از همسری قول گرفته بودم برگشتنی از سمت قلعه گردن برگردیم تا اونجا پیاده شم . اونجارو خیلی دوست دارم . از اون بالا شهر رو دیدن واقعا جذابه . خلاصه برگشتنی اونجا هم ترمزی زد و کمی هم اونجا موندیم و بعد حرکت کردیم سمت منزل . (اون عکس بالایی هم چشم اندازی از شهرمونه که وقتی قلعه گردن بودیم گرفتم )

برای ناهار هم سه پرس کوبیده نگینی که قبلا نخورده بودیم (!) خریدیم ، خوشمزه بود .

دیگه تا بیام خونه ساعت شد ۲:۳۰ و همسری هم بعده ناهار رفت خونه ی داییش اینا تا بهشون کمک کنه و هنوز هم برنگشته 

یاس هم همین الان از خواب بیدار شده و گشنشه . برم باقی مونده ی ناهارشو براش گرم کنم بخوره ...

* خدایا بابت تمامی نعماتی که بهمون دادی سپاس !!!

* بابت چیزهایی هم که ندادی ! و یقین دارم نداشتنشون بی حکمت نیست ، هم سپاس !!!

 + خلاصه بعد از چهار روز در به دری امروز مطمئن شدم که از فردا صبح باید برم بیمارستان  !!! حسابی این چند روز پشتم باد خورده و تنبل شدم 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۰۳
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۸۹


اه !!! لعنت

تا مرز سکته رفتمو برگشتم . اول کاری که خواستم وارد مدیریت وبم بشم هی من رمز رو وارد میکنم بلاگفا ارور میده که نام کاربری یا پسورد اشتباهه !!! هی من اصرار میکنم و بلاگفا وجود وبم رو انکار میکنه !

به حتم گفتم هنوز هیچی نشده هک شدم . با ترس و لرز آدرس وبم رو باز کردم دیدم نه (!) شکر خدا از پست های تهدید آمیز هکرها هیچ خبری نیست . مجدد وارد کردم دیدم بله (!) نیست که این بنده عاشق هستم به جای (ـ) بخش نام کاربری هی under line رو وارد میکنم 

هیچی دیگه ! الان تهه ذوقم  

بعد اینکه چند وقت پیش همسریه ما رفته بود سالن فوتبال بازی کنه ، بعد از اینکه چند جلسه رفت یه روز ناغافل زانوی راستش از پهلو خم میشه و از اون وقت تا حالا تا از ارتفاع ناچیزی میره پایین زانوش درد میگیره که حس میکنم از منیسک زانوشه  ولی کو گوش شنوا (!) هر چی میگم برو دکتر میگه نه ، خودش (!) خوب میشه . الانم تازه رسیدیم خونه و میگه خانوم بیا با روغن خرس(!) زانومو ماساژش بده  منم اطاعت امر کردمو و با باندکشی بانداژ کردم تا بلکه دست شفا بخشم براش معجزه ای به ارمغان بیاره 

امشب باز رفتن شکار و تونستن ۹ تا سَرِد شکار کنن که عکس گرفتم تا بذارم تو وب شما هم بسی لذت وافر ببرین از این پرنده کشی ...

دیروز بعده ناهار رفتیم دنبال یسنا و مامانش و با هم رفتیم امامزاده واسه زیارت و صدالبته آش خوری  غروب هم یسنا کمی گل خرید و رفتیم سر مزار و گلهارو کاشت و فاتحه ای خوندیم و برگشتیم خونه شون . اون شب دیگه همسری خیلی تحمل کرد که نرفتن شکار . اخه سه چهار روزی هست که هوا به شدت سرد شده  البته اون چیزی که اون شب باعث شد نرن سرما نبود (!) بلکه بارندگی زیاد بود 

غروبش من و یسنا کمی یاده داییم رو آوردیم و اونم کمی از دلتنگی گریه کرد . البته یه خرابکاری هم من کردم و زدم آینه یادگار دائیم رو شکوندم که اونم همش تقصیر یاس بود و کلی شرمنده ی یسنا شدم  حالا به همسری گفتم اینه رو ببریم براش آینه بزنیم . میدونم آینه  از نظر پولی ارزشی نداره ولی خب چیزی بود که بارها و بارها چهره ی دائیم توش افتاده بود و برای دخترش خیلی ارزش داشت 

الانم همینجا میگم تا خودشم بدونه ، اومدیم خونتون خواستم اینه رو ببریم درست کنیم حرف نمیزنیا . یا خودت بشین اندازه ی شیشه ی آینه رو روی کاغذ بکش یا میدی آینه رو میاریم تا درست کنیم . چون واقعا عذاب وجدان پیدا کردم 

بعد از شام هم به اتفاق زندایی اینا رفتیم خونه ی خاله جون تا زندایی ازشون دیدن کنه و اطراف ۱۰:۳۰ بود که اونارو رسوندیم خونه شون و خودمونم برگشتیم خونه .

فرداش (یعنی دیروز) بعد از ناهار رفتیم تا در مراسم چهلم اشنامون که هفته ی قبل اشتباها رفته بودیم  شرکت کنیم . باز هم زیارت اهل قبور و طلب آمرزش برای درگذشتگان ...

بعد هم زندایی رو به اتفاق پسرخاله م سوار کردیم و رفتیم خونه ی دایجون خدابیامرز . توی این سرمای استخون ترکون چای واقعا می چسبه ! جاتون سبز چایی خوردیم و بعد هم تو همین حین حباب اینا به اتفاق خونوادشون و ابجیش که مهمونشون بودن اومدن و تا برگردن خونه شون دیر وقت شد و همسری باز شل شد که بمونه و بره شکار . البته اینکه میگم مربوط به تصمیم اون لحظه ش نبود .از قبل در تدارک موندن بود ولی من مخالف بودم .

به خدا دیگه روم نمیشه برم خونه شون  خلاصه دیشب همسری برای شام کمی چیز میز گرفت تا بلکه ما رومون برای خوردن کمی باز شه ... هر چند من بیشتر غذایی که یسنا درست کرده بود رو خوردم 

بعد از شام هم اونا رفتن شکار و نتیجه ی این رفتن همون عکسی هست که اون بالا می بینید . حدودای ۱۱ بود که راه افتادیم سمت منزل .

این بود ماجرای اون دو روزمون 

البته این پست قرار بود دیشب حدودای ۱۲:۳۰ ثبت شه ولی به دلایلی ثبتش تا به الان طول کشید 

+ ضمنا مشغول سرچ سایت برای آپلود عکس بودم که برق یه ان ضعیف شد و مجدد قوی شد و بلاگفا هم که هیچی سرش نمیشه (!) هر چی تایپ کرده بودم پروند . مجبور شدم باز بشینم تایپ کنم 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۴۰
  • ** آوا **
۱۱
بهمن
۸۹


سلام !

بر خلاف تصمیمی که داشتم این بار تقریبا خیلی دیر اومدم تا آپ کنم  البته اینکه میگم دیر (!) از نظره خودمه وگرنه هستن دوستایی که گله میکنن از اینکه من چرا انقدر فک میزنم و در واقع بی نهایت از این میترسم که آخر اینچشم شورشون باعث شه واقعا سره فکم بلایی بیاد خدای ناکرده ... که البته اونوقت مجبور میشم به روش خودشون عمل کنم ... 

و اما این چند روزی که گذشت چگونه گذشت !!! پریروز سره ظهری آبجی کوچیکم تماس گرفت که برای شام میاین بریم خونه ی یسنا اینا ؟؟؟  گفتم به خدا روم نمیشه ما تازه اونجا بودیم دیدم گفت این همه تنها رفتین حالا یه بار که ما میخوایم بریم میگید روتون نمیشه ؟؟؟  خلاصه طی مذاکراتی (!) قرار شد با بابا و مامان و ابجیم اینا برای شام بریم اونجا ... ولی خب از اونجا که شوهر خواهرم نوبت دکتر داشت ما موندیم که دیرتر بریم ! البته همسری هم دانش آموز داشت و نهایتا باز باید دیر میرفتیم . 

مامان و آبجی و جیگرش زودتر رفتن و ما حدودا ساعت ۵:۳۰ بود که از خونمون راه افتادیم . تازه تو ماشین نشسته بودم که اس ام اس دادم به حباب که تو هم اگه دوست داری بیای بیایم دنبالت که دیدم ایشون تلــــپ تر از ما خونه ی یسنا اینا جلوس فرمودند  خلاصه رفتیمو کلی خوش گذشت .

بعد از شام هم طبــــــــــــــــق معمول آقایون رفتن برای شکار (همچین میگم شکار دهن خودم آب میفته ) بعد از شام هم آبجی اومد خونه ی ما و شب خونه ی ما خوابیدن و فرداش ناهار هم موندن پیشمون و من کلی با این جیگرررررررررررر طلاش خوش گذروندمو بوس مالیش کردم .

خوشم میاد بچه فامیلو میشناسه و ضایعم نمیکنه ...  تازگیا یاد گرفته وقتی بهش میگی مانی " بوس بوس " مثل این شاهزاده ها دستشو میاره بالا تا بوس بدی  ولی لپ نرمو سفیدش یه چیزه دیگه هست که اصلا نمیشه ازش گذشت  . دیروز تو آشپزخونه بودم که دیدم اومده تو دست و پام و هی میره سمت گاز و با پیچاش ور میره . گفتم مانی دست نزن !!! دیدم بچه رفت تو شوک  ! دوباره گفتم مانی دستتو بده خاله بزنمت . طفلی دستشو آورد بالا  انقدر بوسیدمش که نگو . حالا آبجیم حرص میزنه که من میگم دعواش کن تو بوسش میدی ؟ گفتم دعوا کردن بچه وظیفه ی پدر و مادره ! خواهشا من و با جیگرم بد نکن . خب راست میگم دیگه !!!

دیروز هم قبل از ناهار مامان تماس گرفت که برای شام میریم خونه ی خاله جون 

بعد از ظهر هم کوله بار مهمونی رو بستیم و رفتیم خونه ی خاله اینا و دخترخالم هم اونجا بود که کمی سر به سر هم گذاشتیمو کارهای پیرایشی و ویرایشیشون رو انجام دادیم  البته من نه ! آبجیم براشون انجام داد  بعد از شام هم بر خلاف این همه تعلیمی که تو راه به همسری و باجناقش دادم  که امشب مرگه من دیگه شکار رو بی خیال شین و اونها هم چقدررررر "چشم چشم " گفتن ، باز راه افتادن سمت باغات تا بلکه چیزی گیرشون بیاد . حالا جالبه چهار نفر رفتن با یه تفنگ . اونوقت ۶ تا سرد زدن و برگشتن . که همه  رو دخترخاله بدون تعارف برد خونشون که خاله جون تماس گرفت و دعواش کرد و قرار شد فردا دوتاشو بیاره برای مامانش اینا 

بعد از شام بابا اینا خیلی زود رفتن خونه و آبجیمو هم بردن ، ولی باجناق جان همسری ، باهاش همچنان در مناطق شکاری همقدم بود و برای خواب با ما اومد خونمون و امروز صبح رفت خونه ی مادرزن جان ، یعنی مادره این بنده  . الان هم رفتن خونه ی خودشون و آبجیم تماس گرفت تا دستور کیک لقمه ای رو بهم بده . دیگه خبر خاصی نیست .

آهان تا یادم نرفت ! این عکس هم یه چشم انداز از بالای کوه هست که چند روز قبل گرفتم . گذاشتم تا شما هم بسی مستفیض گردین 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۲۷
  • ** آوا **
۰۹
بهمن
۸۹


دارم ترانه ی " مازیار " رو گوش میدم ! قشنگ میخونه

" آهای پرنده آوازم بده

                               بال و پرم باش پروازم بده "

دیروز صبح به زوررررررررر از خواب بیدار شدم و حرکت کردیم به سمت چالوس . بین راه هم همسری نون روغنی گرفت و با پنیری که از خونه برده بودم لقمه درست میکردم میدادم همسری میخورد . خودم که یه جواریی شدیدا حالم بد بود  و اصلا از خدام بود یکی این بین بگه رفتن رو بی خیال شیم تا بگم باشهههههههه ! ولی کی ؟ همسری ؟ اوه ، هرگز هرگز ... چه امید واهی  

حدودای ۱۰ بود که از موسسه رفتم بیرون و راه افتادیم سمت منزل ابجی کوچیکه و کلی جیگری رو ماچ ماچش کردم ! بچه تازه از خواب بیــــــدار شد و همینجور با تعجب داشت تو چشام نگاه میکرد و منم هی بوسش میدادم . اونم که تهه ذوق از این همه احساسات خاله کوچیکش یه لبخند خالی هم نمیزد  ولی خب همینکه ساکت می مونه تا هر چی دلت خواست عقده های درونیت رو با بوس دادن سرش خالی کنی کلی حال میده 

تا ظهر به زوووووووووور بیدار موندم و اونم برای این بود که آبجیم کار داشت و بچه رو سپرده بود به من که اونم به کارهاش برسه ... جاتون خالی یه مدل کیک لقمه ای درست کرده بود که خیلی خوشمزه بود 

همسری هم تا رسید خونه ی باجناق جان تفنگ اونو برداشت و همون اول کاری یه سَرِد رو از زندگی محروم کرد ... فکر کننننن !!! شاید کل شب اون پرنده ی بینوا چشم رو هم نذاشته بود تا نکنه توسط تفنگ کسی مورد هدف قرار بگیره و در عوض یکی دیگه از یه شهر دیگه هنوز از راه نرسیده ! دَق ...  کلی به همسری غُر زدم بابت این کارش !!!

بعد هم که کلا با هم راه افتادن که برن شکار همین جور چیزا که خدارو شکر تا ظهر چیز دیگه ای نصیبشون نشد .  ظاهرا بقیه پرنده ها شانس آوردن ! چون همسری واقعا نشونه گیریش خوبه  ! همیشه تعریف میکنه که قبلنا که تفنگ نداشت (زمان مجردی) وقتی میومد شمال یه تیرکمون داشت (از اوناکه باهاش سنگ پرتاب میکنن ) بعد با اون هم کلی پرنده میزد  !!! خداییش همیشه بهش میگم تو باید یه کاری میکردی که میرفتی برای مسابقات تیراندازی . شک ندارم پیشرفت خوبی میکرد در حده ورود به تیم ملی ! هم همسری و هم پسرداییم در این زمینه حسابی استعداد دارن ... بگذریم

بعد از ناهار هم که سریع راه افتادیم سمت شهر و دیار و جیگری رو اوردیم خونه ی مادرجونش تا چند روزی هم اینورا باشه  . برگشتنی همش تو بغل من بود . چه وقتی خوابیده بود و چه زمانی که بیدار بود . ناگفته نمونه تو سرعت گیر سر خیابون مامان اینا با سر اومد تو عینکم و بینی م داغون شد و دلم ضعف رفت  خدارو شکر خودش چیزیش نشد 

شام هم خونه ی مامان اینا بودیم و بعد از شام برگشتیم خونه . الان دو شب هست که میخوام وبلاگ یاس رو آپ کنم و عکسهایی که بالای کوه ازشون گرفتم رو بذارم تو وبش . ولی پرشین بلاگ باز نمیشه ... کسی نمیدونه چرا ؟ تموم سایت ها باز میشه به جز پرشین بلاگ  . حتی وبلاگش هم باز نمیشه ! اگه کسی علتش رو میدونه لطف کنه بهم بگه 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۹ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۵۱
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۸۹


طبق اطلاع رسانی مادر این جانب امروز قرار بود که مراسم چهلمه یکی از آشنایان باشه و بعد از ظهر به نیت شرکت در مراسم به سمت محل مادری رفتیم ولی بین راه با مامان تماس گرفتم که کجان ؟؟؟ آخه قرار بود امشب یاس بمونه خونه ی مامان اینا تا من و همسری صبح زود بریم چالوس برای آزمون ارشد . برای همین باید باهاش هماهنگ میکردم که یاس رو بسپرم دستش . اونجا بود که فهمیدیم اصلا مراسمی نیست  و در واقع تاریخ اصلیش برای آخره هفته ی آینده هست .

ما هم که اصولا پایه ایم برای بیرون رفتن . رفتیم محل و اول به حباب sms دادم تا ببینم خوابه یا بیدار ( آخه ساعت ۲:۳۰ حدودا بود ) که دیدم جواب نمیدن برای همین اونجارو بی خیال شدیم . بعد با یسنا تماس گرفتم و دیدم ای داد اونها هم جواب نمیدن . حالا همسری میگه بریم خونشون !!! میگم نه الان بی موقع هست و با احتساب رای اکثریت (۲ به ۱) قرار شد بریم سمت کوه ... هیچی دیگه همسری بنده خدا خواسته و ناخواسته در برابر خواسته من و یاس خانوم سر تعظیم فرود آوردند و برای یه ساعتی رفتیم بالای کوه . کمی عکس گرفتیم و سه تا دونه پرتقال هم از درخت یه بنده خدایی چیدیم و همونجا خوردیم تا کلاه شرعی بذاریم سر خودمون که زیر درخت خوردن حروم نباشه 

امیدوارم صاحب باغ راضی بوده باشه ... بعد با پسر داییم تماس گرفتیم و گفت کسی خواب نیست و همه سرشون گرم کاریه و شب مهمون دارن . رفتیم پایین و طبق عادت همیشگی رفتیم خونشون که دیدم یسنا و مامانش دارن بسته های خیرات رو جمع و جور میکنن تا ببرن سره مزار . موقع رفتن همسری ماشین رو سپرد به من و من اونارو بردم و میدونم یسنا داشت سکته میزد دیگه زندایی رو نمیدونم  ... آخرش من برای رانندگی ادم نمیشم که نمیشم 

همسری همیشه میگه خانومهای راننده دو دسته ان . یا خفن راننده ان یا هیچی بارشون نیست . خب من که جز دسته ی اول نیستم ! یعنی دسته ی دومی میشم ؟؟؟ ای نامرد 

تا غروب اونجا بودیم و کمی فاتحه و قرآن نثار روح رفتگانمون کردیم و برگشتیم خونه . غروب باباجون اومد دنبال یاس و اونو برد . دختره اصلا دوست نداشت بره و همش میگفت منو دارین میفرستین که خودتون راحت باشین ... دیگه نمیگه من صبح زود بیدار بشم غرررررر میزنم . دو ساعت بمونم پشت در موسسه تا مامانی ازمون بده غررررررر میزنم . وقتی میخوایم برگردیم خاله و جیگری و شوهر خاله هم سوار ماشینمون بشن و جامون کمی تنگ بشه غرررررررر میزنم . اینارو اصلا نمیگه که !!!

کمی بعد از رفتن یاس ما هم راه افتادیم سمت خونه ولی بین راه همسری گفت یه سر خونه ی خاله جون نمیری ؟ منم که عاشق این تک خاله ی خودم هستم و گفتم از خدامه ... دیگه تا حدودای ۷:۳۰ موندیم خونشون و بعد علیرغم اصرارهاشون برای موندنمون برای شام ! ما اومدیم سمت خونه و بین راه همسری ساندویچ خرید و اومدیم خونه خوردیم ...

حالا فردا صبح زود باید برم چالوس آزمون جامع دارم و بعدش هم میریم خونه ی آبجی کوچیکه و غروب به اتفاق اونا برمیگردیم شهرمون ... وای که چقدررررررررررر دلم برای جیگیلیه خاله تنگ شده . فردا حسابی بوس مالیش میکنمممممممممم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۵۱
  • ** آوا **