با جیگر خاله به شهر و دیار برمیگردیم :دی
دارم ترانه ی " مازیار " رو گوش میدم ! قشنگ میخونه
" آهای پرنده آوازم بده
بال و پرم باش پروازم بده "
دیروز صبح به زوررررررررر از خواب بیدار شدم و حرکت کردیم به سمت چالوس . بین راه هم همسری نون روغنی گرفت و با پنیری که از خونه برده بودم لقمه درست میکردم میدادم همسری میخورد . خودم که یه جواریی شدیدا حالم بد بود و اصلا از خدام بود یکی این بین بگه رفتن رو بی خیال شیم تا بگم باشهههههههه ! ولی کی ؟ همسری ؟ اوه ، هرگز هرگز ... چه امید واهی
حدودای ۱۰ بود که از موسسه رفتم بیرون و راه افتادیم سمت منزل ابجی کوچیکه و کلی جیگری رو ماچ ماچش کردم ! بچه تازه از خواب بیــــــدار شد و همینجور با تعجب داشت تو چشام نگاه میکرد و منم هی بوسش میدادم . اونم که تهه ذوق از این همه احساسات خاله کوچیکش یه لبخند خالی هم نمیزد ولی خب همینکه ساکت می مونه تا هر چی دلت خواست عقده های درونیت رو با بوس دادن سرش خالی کنی کلی حال میده
تا ظهر به زوووووووووور بیدار موندم و اونم برای این بود که آبجیم کار داشت و بچه رو سپرده بود به من که اونم به کارهاش برسه ... جاتون خالی یه مدل کیک لقمه ای درست کرده بود که خیلی خوشمزه بود
همسری هم تا رسید خونه ی باجناق جان تفنگ اونو برداشت و همون اول کاری یه سَرِد رو از زندگی محروم کرد ... فکر کننننن !!! شاید کل شب اون پرنده ی بینوا چشم رو هم نذاشته بود تا نکنه توسط تفنگ کسی مورد هدف قرار بگیره و در عوض یکی دیگه از یه شهر دیگه هنوز از راه نرسیده ! دَق ... کلی به همسری غُر زدم بابت این کارش !!!
بعد هم که کلا با هم راه افتادن که برن شکار همین جور چیزا که خدارو شکر تا ظهر چیز دیگه ای نصیبشون نشد . ظاهرا بقیه پرنده ها شانس آوردن ! چون همسری واقعا نشونه گیریش خوبه ! همیشه تعریف میکنه که قبلنا که تفنگ نداشت (زمان مجردی) وقتی میومد شمال یه تیرکمون داشت (از اوناکه باهاش سنگ پرتاب میکنن ) بعد با اون هم کلی پرنده میزد !!! خداییش همیشه بهش میگم تو باید یه کاری میکردی که میرفتی برای مسابقات تیراندازی . شک ندارم پیشرفت خوبی میکرد در حده ورود به تیم ملی ! هم همسری و هم پسرداییم در این زمینه حسابی استعداد دارن ... بگذریم
بعد از ناهار هم که سریع راه افتادیم سمت شهر و دیار و جیگری رو اوردیم خونه ی مادرجونش تا چند روزی هم اینورا باشه . برگشتنی همش تو بغل من بود . چه وقتی خوابیده بود و چه زمانی که بیدار بود . ناگفته نمونه تو سرعت گیر سر خیابون مامان اینا با سر اومد تو عینکم و بینی م داغون شد و دلم ضعف رفت خدارو شکر خودش چیزیش نشد
شام هم خونه ی مامان اینا بودیم و بعد از شام برگشتیم خونه . الان دو شب هست که میخوام وبلاگ یاس رو آپ کنم و عکسهایی که بالای کوه ازشون گرفتم رو بذارم تو وبش . ولی پرشین بلاگ باز نمیشه ... کسی نمیدونه چرا ؟ تموم سایت ها باز میشه به جز پرشین بلاگ . حتی وبلاگش هم باز نمیشه ! اگه کسی علتش رو میدونه لطف کنه بهم بگه
- شنبه ۸۹/۱۱/۰۹