آنچه این سه روز بر ما گذشت !!!
سلام !
بر خلاف تصمیمی که داشتم این بار تقریبا خیلی دیر اومدم تا آپ کنم البته اینکه میگم دیر (!) از نظره خودمه وگرنه هستن دوستایی که گله میکنن از اینکه من چرا انقدر فک میزنم و در واقع بی نهایت از این میترسم که آخر اینچشم شورشون باعث شه واقعا سره فکم بلایی بیاد خدای ناکرده ... که البته اونوقت مجبور میشم به روش خودشون عمل کنم ...
و اما این چند روزی که گذشت چگونه گذشت !!! پریروز سره ظهری آبجی کوچیکم تماس گرفت که برای شام میاین بریم خونه ی یسنا اینا ؟؟؟ گفتم به خدا روم نمیشه ما تازه اونجا بودیم دیدم گفت این همه تنها رفتین حالا یه بار که ما میخوایم بریم میگید روتون نمیشه ؟؟؟ خلاصه طی مذاکراتی (!) قرار شد با بابا و مامان و ابجیم اینا برای شام بریم اونجا ... ولی خب از اونجا که شوهر خواهرم نوبت دکتر داشت ما موندیم که دیرتر بریم ! البته همسری هم دانش آموز داشت و نهایتا باز باید دیر میرفتیم .
مامان و آبجی و جیگرش زودتر رفتن و ما حدودا ساعت ۵:۳۰ بود که از خونمون راه افتادیم . تازه تو ماشین نشسته بودم که اس ام اس دادم به حباب که تو هم اگه دوست داری بیای بیایم دنبالت که دیدم ایشون تلــــپ تر از ما خونه ی یسنا اینا جلوس فرمودند خلاصه رفتیمو کلی خوش گذشت .
بعد از شام هم طبــــــــــــــــق معمول آقایون رفتن برای شکار (همچین میگم شکار دهن خودم آب میفته ) بعد از شام هم آبجی اومد خونه ی ما و شب خونه ی ما خوابیدن و فرداش ناهار هم موندن پیشمون و من کلی با این جیگرررررررررررر طلاش خوش گذروندمو بوس مالیش کردم .
خوشم میاد بچه فامیلو میشناسه و ضایعم نمیکنه ... تازگیا یاد گرفته وقتی بهش میگی مانی " بوس بوس " مثل این شاهزاده ها دستشو میاره بالا تا بوس بدی ولی لپ نرمو سفیدش یه چیزه دیگه هست که اصلا نمیشه ازش گذشت . دیروز تو آشپزخونه بودم که دیدم اومده تو دست و پام و هی میره سمت گاز و با پیچاش ور میره . گفتم مانی دست نزن !!! دیدم بچه رفت تو شوک ! دوباره گفتم مانی دستتو بده خاله بزنمت . طفلی دستشو آورد بالا انقدر بوسیدمش که نگو . حالا آبجیم حرص میزنه که من میگم دعواش کن تو بوسش میدی ؟ گفتم دعوا کردن بچه وظیفه ی پدر و مادره ! خواهشا من و با جیگرم بد نکن . خب راست میگم دیگه !!!
دیروز هم قبل از ناهار مامان تماس گرفت که برای شام میریم خونه ی خاله جون
بعد از ظهر هم کوله بار مهمونی رو بستیم و رفتیم خونه ی خاله اینا و دخترخالم هم اونجا بود که کمی سر به سر هم گذاشتیمو کارهای پیرایشی و ویرایشیشون رو انجام دادیم البته من نه ! آبجیم براشون انجام داد بعد از شام هم بر خلاف این همه تعلیمی که تو راه به همسری و باجناقش دادم که امشب مرگه من دیگه شکار رو بی خیال شین و اونها هم چقدررررر "چشم چشم " گفتن ، باز راه افتادن سمت باغات تا بلکه چیزی گیرشون بیاد . حالا جالبه چهار نفر رفتن با یه تفنگ . اونوقت ۶ تا سرد زدن و برگشتن . که همه رو دخترخاله بدون تعارف برد خونشون که خاله جون تماس گرفت و دعواش کرد و قرار شد فردا دوتاشو بیاره برای مامانش اینا
بعد از شام بابا اینا خیلی زود رفتن خونه و آبجیمو هم بردن ، ولی باجناق جان همسری ، باهاش همچنان در مناطق شکاری همقدم بود و برای خواب با ما اومد خونمون و امروز صبح رفت خونه ی مادرزن جان ، یعنی مادره این بنده . الان هم رفتن خونه ی خودشون و آبجیم تماس گرفت تا دستور کیک لقمه ای رو بهم بده . دیگه خبر خاصی نیست .
آهان تا یادم نرفت ! این عکس هم یه چشم انداز از بالای کوه هست که چند روز قبل گرفتم . گذاشتم تا شما هم بسی مستفیض گردین
- دوشنبه ۸۹/۱۱/۱۱