MeLoDiC

برف بازی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

برف بازی

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ


امروز صبح با یک سکته ی ناقص دیگه بیدار شدم که یقین دارم پس سکته ی همون سکته ی ناقص دیروزی بود  !!! خواب بودم که یهویی دیدم همسری میگه خانوم بیدار شو فایل عکسهارو پروندم . منو میگی (!) تو عمرم اینطوری از خواب بیدار نشده بودم . گفتم یعنی چی ؟ کدوم فایل ؟ گفت : پوشه ی عکس رو  شوکه شدم !

حالا اومدم هر چی میگردم میبینم از اون فایل هیچ خبری نیست ! بعد از کلی کنکاش و کلی احساس ناامیدی بهم میگه شاید هی دن کردمش  . دیدم بله !!! جناب فایل رو بدونه اینکه بدونه مخفی کرده 

حالا پیداش کردمُ سر ذوقم  میگم : اگه می پرید می کشتمت  

صبحونه خوردیم و حدودای ده و بیست دقیقه بود که مطرح شد بریم سمت ارتفاعات کمی برف بازی کنیم تا بلکه چشمهای ما هم به نور سفید برف روشن بشه  . تازه میخواستم بگم بریم یسنا و حباب رو هم با خودمون ببریم که دیدم با همسری تماس گرفتن که بعد از ظهر زودتر بره کمک داییش تا خونه رو رنگ کنه . دیگه برای اینکه بدقولی به یاس هم نباشه (!) عجله ای آماده شدیم تا بریم سمت دوهزار . حالا قرار شده چند روز دیگه بریم و دخترا رو هم با خودمون ببریم . دیگه این بار نشد 

تا برسیم اون جا ساعت شد ۱۲ . خیلی شلوغ بود . اولش همسری میگفت بریم بالاتر ولی خداییش من دیگه ترسیده بودم . چون میدونم هر چی بالاتر می رفتیم هر چند برف بیشترو خوشگل تر میشد ولی شیب جاده هم بیشتر بود و نمیشد در صورت پشیمون شدن دور زد . تازه بالاتر هم دو تا مامور امداد خودرو بودن که میگفتن اگه زنجیر چرخ ندارین نرین بالا . این همسریه ما هم که گاهی با خودشم رودروایسی داره . من هی میگم همینجا خوبه نرو بالاتر من میترسم ! اون میخنده و میره .

خلاصه یه جا دیگه هم من و هم یاس گفتیم بسههههههههه ! بالاتر نرو . شانس اوردیم ماشین دیگه ای پشت سرمون نبود . با ۶۰ فرمون تونستیم دور بزنیم  (با هر فرمون فقط در حده سه درجه زاویه ی ماشین بیشتر میشد ) خلاصه برگشتیم کمی پایین تر و پارک کردیم و پیاده شدیم .

همون اول کاری اینو درست کردیم 

بعد هم کمی نون از خونه آورده بودیم که ریز ریز کردیم ریختیم اون گوشه کنارها تا بلکه باعث نجات چند تا پرنده بشیم . هر چند بدبختها اگه اونجا از گشنگی نمیرن کمی اونورتر از دست افرادی چون همسریه بنده صد در صد میمیرن 

بعد از اینکه چندتایی عکس از این تندیس زیبا گرفتیم و یهویی یاس رو خوابوندم رو برفها . حالا بچه بغض کرده ! بس که پاستوریزه هست این دختر مارو کشت . انقدر دیگه برف زدیم بهش که آخراش دیگه ظرفیتش کشیده بود بالا 

حالا نوبت همسری بود ! با یه یورش خودش تسلیم شد و مثل یه همسر خوب خوابید رو برفها و تا تونستیم برف زدیم تو سرو صورت و بدنش  بعد هم خودم مثل یه خانوم خوب کمک کردم تا برف هارو از تو گوش و یقه ش در بیارم .

طفلی نیست که من عینک داشتمو فکر جیب خودش رو میکرد جز دو مورد که واقعا احساس خطر کرد تو صورتم نزد  . ولی اون دوبار هم عینکم مثل یه سد دو طرفه عمل کرد . از یه چشم محافظت کرد ولی برای اون یکی در جهت معکوس عمل کرد . هر چی برف بود همینجور پشت شیشه ش مونده بود و نمیریخت پایین  شده بودم آوایی یک چشم 

یه ساعتی برف بازی کردیم و دوباره چندتایی عکس گرفتیم و راه افتادیم .

وقتی داشتیم از خونه راه میفتادیم از همسری قول گرفته بودم برگشتنی از سمت قلعه گردن برگردیم تا اونجا پیاده شم . اونجارو خیلی دوست دارم . از اون بالا شهر رو دیدن واقعا جذابه . خلاصه برگشتنی اونجا هم ترمزی زد و کمی هم اونجا موندیم و بعد حرکت کردیم سمت منزل . (اون عکس بالایی هم چشم اندازی از شهرمونه که وقتی قلعه گردن بودیم گرفتم )

برای ناهار هم سه پرس کوبیده نگینی که قبلا نخورده بودیم (!) خریدیم ، خوشمزه بود .

دیگه تا بیام خونه ساعت شد ۲:۳۰ و همسری هم بعده ناهار رفت خونه ی داییش اینا تا بهشون کمک کنه و هنوز هم برنگشته 

یاس هم همین الان از خواب بیدار شده و گشنشه . برم باقی مونده ی ناهارشو براش گرم کنم بخوره ...

* خدایا بابت تمامی نعماتی که بهمون دادی سپاس !!!

* بابت چیزهایی هم که ندادی ! و یقین دارم نداشتنشون بی حکمت نیست ، هم سپاس !!!

 + خلاصه بعد از چهار روز در به دری امروز مطمئن شدم که از فردا صبح باید برم بیمارستان  !!! حسابی این چند روز پشتم باد خورده و تنبل شدم 


  • جمعه ۸۹/۱۱/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">