برف بازی
امروز صبح با یک سکته ی ناقص دیگه بیدار شدم که یقین دارم پس سکته ی همون سکته ی ناقص دیروزی بود !!! خواب بودم که یهویی دیدم همسری میگه خانوم بیدار شو فایل عکسهارو پروندم . منو میگی (!) تو عمرم اینطوری از خواب بیدار نشده بودم . گفتم یعنی چی ؟ کدوم فایل ؟ گفت : پوشه ی عکس رو شوکه شدم !
حالا اومدم هر چی میگردم میبینم از اون فایل هیچ خبری نیست ! بعد از کلی کنکاش و کلی احساس ناامیدی بهم میگه شاید هی دن کردمش . دیدم بله !!! جناب فایل رو بدونه اینکه بدونه مخفی کرده
حالا پیداش کردمُ سر ذوقم میگم : اگه می پرید می کشتمت
صبحونه خوردیم و حدودای ده و بیست دقیقه بود که مطرح شد بریم سمت ارتفاعات کمی برف بازی کنیم تا بلکه چشمهای ما هم به نور سفید برف روشن بشه . تازه میخواستم بگم بریم یسنا و حباب رو هم با خودمون ببریم که دیدم با همسری تماس گرفتن که بعد از ظهر زودتر بره کمک داییش تا خونه رو رنگ کنه . دیگه برای اینکه بدقولی به یاس هم نباشه (!) عجله ای آماده شدیم تا بریم سمت دوهزار . حالا قرار شده چند روز دیگه بریم و دخترا رو هم با خودمون ببریم . دیگه این بار نشد
تا برسیم اون جا ساعت شد ۱۲ . خیلی شلوغ بود . اولش همسری میگفت بریم بالاتر ولی خداییش من دیگه ترسیده بودم . چون میدونم هر چی بالاتر می رفتیم هر چند برف بیشترو خوشگل تر میشد ولی شیب جاده هم بیشتر بود و نمیشد در صورت پشیمون شدن دور زد . تازه بالاتر هم دو تا مامور امداد خودرو بودن که میگفتن اگه زنجیر چرخ ندارین نرین بالا . این همسریه ما هم که گاهی با خودشم رودروایسی داره . من هی میگم همینجا خوبه نرو بالاتر من میترسم ! اون میخنده و میره .
خلاصه یه جا دیگه هم من و هم یاس گفتیم بسههههههههه ! بالاتر نرو . شانس اوردیم ماشین دیگه ای پشت سرمون نبود . با ۶۰ فرمون تونستیم دور بزنیم (با هر فرمون فقط در حده سه درجه زاویه ی ماشین بیشتر میشد ) خلاصه برگشتیم کمی پایین تر و پارک کردیم و پیاده شدیم .
همون اول کاری اینو درست کردیم
بعد هم کمی نون از خونه آورده بودیم که ریز ریز کردیم ریختیم اون گوشه کنارها تا بلکه باعث نجات چند تا پرنده بشیم . هر چند بدبختها اگه اونجا از گشنگی نمیرن کمی اونورتر از دست افرادی چون همسریه بنده صد در صد میمیرن
بعد از اینکه چندتایی عکس از این تندیس زیبا گرفتیم و یهویی یاس رو خوابوندم رو برفها . حالا بچه بغض کرده ! بس که پاستوریزه هست این دختر مارو کشت . انقدر دیگه برف زدیم بهش که آخراش دیگه ظرفیتش کشیده بود بالا
حالا نوبت همسری بود ! با یه یورش خودش تسلیم شد و مثل یه همسر خوب خوابید رو برفها و تا تونستیم برف زدیم تو سرو صورت و بدنش بعد هم خودم مثل یه خانوم خوب کمک کردم تا برف هارو از تو گوش و یقه ش در بیارم .
طفلی نیست که من عینک داشتمو فکر جیب خودش رو میکرد جز دو مورد که واقعا احساس خطر کرد تو صورتم نزد . ولی اون دوبار هم عینکم مثل یه سد دو طرفه عمل کرد . از یه چشم محافظت کرد ولی برای اون یکی در جهت معکوس عمل کرد . هر چی برف بود همینجور پشت شیشه ش مونده بود و نمیریخت پایین شده بودم آوایی یک چشم
یه ساعتی برف بازی کردیم و دوباره چندتایی عکس گرفتیم و راه افتادیم .
وقتی داشتیم از خونه راه میفتادیم از همسری قول گرفته بودم برگشتنی از سمت قلعه گردن برگردیم تا اونجا پیاده شم . اونجارو خیلی دوست دارم . از اون بالا شهر رو دیدن واقعا جذابه . خلاصه برگشتنی اونجا هم ترمزی زد و کمی هم اونجا موندیم و بعد حرکت کردیم سمت منزل . (اون عکس بالایی هم چشم اندازی از شهرمونه که وقتی قلعه گردن بودیم گرفتم )
برای ناهار هم سه پرس کوبیده نگینی که قبلا نخورده بودیم (!) خریدیم ، خوشمزه بود .
دیگه تا بیام خونه ساعت شد ۲:۳۰ و همسری هم بعده ناهار رفت خونه ی داییش اینا تا بهشون کمک کنه و هنوز هم برنگشته
یاس هم همین الان از خواب بیدار شده و گشنشه . برم باقی مونده ی ناهارشو براش گرم کنم بخوره ...
* خدایا بابت تمامی نعماتی که بهمون دادی سپاس !!!
* بابت چیزهایی هم که ندادی ! و یقین دارم نداشتنشون بی حکمت نیست ، هم سپاس !!!
+ خلاصه بعد از چهار روز در به دری امروز مطمئن شدم که از فردا صبح باید برم بیمارستان !!! حسابی این چند روز پشتم باد خورده و تنبل شدم
- جمعه ۸۹/۱۱/۱۵