MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۰
مهر
۹۳

* بعد از مشورت با همسر به این نتیجه رسیدم که رمز نوشته های خصوصیمُ عوض کنم و اینبار در دادن رمز بیشتر از قبل دقت کنم . قصدم توهین به کسی نیست ، ولی بی شک من وقتی رمز دار می نویسم هدفم این ِ که یه سری از افراد هستن که نمیخوام مطالبمُ بخونن . یا با نگرشی مثبت بخوام بگم ، یه سری از مطالبمُ هر کسی نباید بخونه . بی شک وقتی کسی کلید خونه ی خودشُ از سر اعتماد در اختیار دیگری قرار میده ، این اختیارُ به طرف مقابل میده که تو محرمی تا به خونه ی من امد و شد کنی ولی این اختیارُ بهش نمیده که حالا که من کلیدُ بهت دادم تو مختاری بی اطلاع من هر کسیُ به خونه ی من بیاری و یا راز خونه ی منُ به راحتی در اختیار دیگران قرار بدی . من وقتی برای نوشته هام رمز میذارم یعنی دوست ندارم جز اون تعداد معدودی از دوستان که خودم رمزُ در اختیارشون قرار دادم دیگران به هیچ نحوی از مطالب و موضوع با خبر شن . حالا اگه بری و در مورد مطالب و نوشته های خصوصیم به دیگران بگی همون خیانت ِ و دقیق مثل این می مونه که بری رمزُ به کسی بدی . 

آدرس وبلاگ منُ پدرم ، همسرم ، خواهرام ، دختر داییام ، خواهرشوهرام ، داییم که شوهر ِخواهرشوهرم ، همکار داییم که دوست خونوادگی خودمون ِ بهمراه همسر و فرزاندانش ، دوستان دوران دانشگاهم ، دوستانم , .... دارن . پس اون شخصی که میاد میگه یه تعداد دوست مجازی می خوننت و ازت تعریف و تمجید میکنن .... بهتره خودش از خواب بیدار شه . 

ناقص

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۳ ، ۰۹:۱۱
  • ** آوا **
۰۷
مهر
۹۳


* از طرف دوست عزیزم بانوی دی  به این بازی دعوت شدم ... 

 و اما بازی : 

1.یا به سوالات جواب میدین.

2.یا به موسسه خیریه محک کمک میکنید.(حتی با 1000تومان)

3.میتونید هم به سوالات جواب بدید و هم به موسسه محک کمک کنید.

و حالا سوالات:

1-وقتی تلفن همراهتون زنگ میخوره فکر میکنید کی هست و دوست دارید کی باشه؟

2-متن دوست داشتنی که توی باکس گوشیت هست را بنویس و بگو از کی هست؟

 

 بی شک منم شماره ی 3 رو انتخاب میکنم .....

 

 و اما پاسخ به سئوالات ... 

1- جز زنگ تماس محمد که سوای از باقی مخاطبینم ِ و نیاز به حدس زدن نداره ، حدسم برای باقی مخاطبین دیدن عکس مادرم با اون لبخند همیشگیشه که بی نهایت برام خوشاینده و دوست دارم خودش باشه . 

2- " چه فرقی می کنه در سیرک یا در خانه ؟! خنده ات که تلخ باشد ، دلت خون باشد ، تو هم دلقکی ... " از طرف یکی از دوستان دوران دانشگاه . 

 آسیه جون از این که نیمه شب مارو زیبا کردی ازت ممنونم عزیزم. تا بحال در این ساعت بازی نکرده بودیم :)))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۷ مهر ۹۳ ، ۰۲:۱۱
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۳


* این مدت کلاس ویلون یاس تبدیل به کلاس همنوازی شده . چند وقت قبل ویلون یکی از دوستاش افتاد و شکست . ظاهرا اون دختر هم از شوک همه ش می خندیده طوری که یاس بهش میگه من اگه جای تو بودم گریه میکردم :) حالا من ازش می پرسم یاس علت گریه ی تو مثلا چی بوده ؟ میگه چون من ویلونم خیلی دوست دارم . از اون زمان تا حالا یاس خیلی با دقت بیشتری ویلونشُ روی شونه ش جا میده . همه ش میترسه بیفته و بشکنه . 

قرار بر این ِ که در این ماه اجرای گروهی داشته باشن . هنوز تاریخش دقیقا مشخص نیست ، یه تاریخیُ گفتن ولی تا ثابت نشه نمیشه روی اون تاریخ حساب کرد . بار قبلی من بیمارستان بودم و نشد برم و مامان زحمتشُ کشید . اینبار هم اگه در تاریخ مذکور باشه باز هم نمیشه که برم :( خداییش ایندفعه دیگه حال خودمم گرفته ست .  

** چند روز قبل وقت تمرین نوازندگی رفته روی تراس ! گفت دوست دارم اینجا تمرین کنم . ساعت حدودا 5-6 عصر بود منم دیدم  اون ساعت اشکالی نداره و برای کسی مزاحمتی ایجاد نمیشه ، قبول کردم . کمی که می گذره صدای سوت از طبقه ی پایین به گوش میرسه . مرد طبقه ی پایینی اومده روی تراس خونه شون و همزمان با آهنگ گلپری جون ِ یاس اونم سوت هماهنگ میزنه . یاس اونروز کلی سر همین قضیه خندید . 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۰
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۳


 

 امان از روزی که دستان مادر برای به آغوش کشیدن فرزند ناتوان شود :(


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۰
  • ** آوا **
۰۵
مهر
۹۳

* پـنجشنبه ای شام خونه ی مامان بودیم به صرف آبگوشت :) ! رها هم صبح همون روز به اتفاق همسرش و گل پسر اومد تا یه شبُ دور هم جمع باشیم . ولی بعد از ظهر به خاطر ضعفی که داشت اومد بیمارستان . دکتر هم براش سرم و دارو نوشت . بهش سپرده بودم وقتی اومدی بیا بخش تا خودم کارای تزریقتُ انجام بدم . تماس گرفت و به سرپرستار گفتم یه تخت برای دو ساعت میخوام .البته اگه امکانش هست . آنچنان مشتی حواله ی دست راستم کرد که دردش تا گردنم تیر کشید :دی در نهایت وقتی به رها گفتم برو داروخونه و بعد از خرید داروها بیا بالا گوشیُ از دستم کشید و گفت این خواهرت هر چی میگم حرف خودشُ میزنه . نسخه تُ بگیر بیا بالا هیچی هم نمیخواد . هر چی گفتم خانم ... بیت المال ِ اینجوری راضی نیستم . گفت تو اینجا کم کمک حال ِ مایی . این حرفارو نزن ناراحت میشم . 

وقتی خواهرم بالا اومد بعد از احوالپرسی دستمُ کشید و برد توی انبار دارویی . گفت هر چی نیازه بردار . راحت نبودم ولی خب چیزایی که نیاز بودُ برداشتم و کارای خواهرمُ انجام دادم . حالا بماند که دانشجوهام برای رگهای خواهرم نقشه های شوم می کشیدن ولی من گفتم " خواهشا این خواهر ما رو از باقی بیمارا فاکتور بگیرین :دی " و خودم کاراشُ انجام دادم . ده دقیه بعد مامانی اومد بالا پیش رها. منم سرم به دانشجوها گرم بود . خانم سرپرستار بعد از احوالپرسی با مادرم در حالیکه همینطور دست منُ تو دستاش داشت گفت من دخترتونُ خیلی دوست دارم ولی نمیدونم این چرا از ما دوری میکنه :)))))) من مُرده بودم از خنده ! خلاصه کلی حرف زد که اینجا قابل گفتن نیست . بعد از پایان کارش از مامان و رها خداحافظی کرد و رفت . 

 بعدا نوشت : پست قبلی حذف شد . از دوستانی که همراه اون پست نظراتشون حذف شد معذرت میخوام  .


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۲:۱۲
  • ** آوا **
۰۴
مهر
۹۳

* هـی می نویسم و پاک میکنم . دلم حرف دارد . از پاییز . از این باران لطیف روح نواز . از این همه خنکی ِ بی مثال که ماه هاست منتظرش بوده ام . ولی بی دلیل و با دلیل دستم به نوشتن نمی رود ... 

من خوبم . اینجا همه چیز خوب است . این خصلت پاییز است که می مانی تا بیاید . وقتی آمد درونش محو می شوی ...

می دانی ؟ من هرگز روزانه نویس نبودم . روزانه نویس شدم تا به چیزی متهم نشوم . و گرنه من بودم و قلمی و کاغذی . من بودم و حسهایی که بی داد میکرد و دلی که بغض داشت . هی گفتن هیس . ننویس . نگو . ننوشتم و نگفتم . ولی حالا .... دلم همان روزهای بی دلی را می خواهد . همان روزهای آشفتگی احساس ... 

احساس (!) دیگر حس َش نمیکنم ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۰
  • ** آوا **
۰۱
مهر
۹۳


* دیروز محمد یه گلدون رُز خرید تا امروز یاسی اونُ با خودش ببره مدرسه . صبح دخترک آماده شد و بعد از اینکه از زیر قرآن عبور کرد کفشاشُ پوشید و راهی مدرسه شد . شور و نشاط کاملا تو چهره ی تک تک بچه ها موج میزد . یاسی منم چادر بسر تو مدرسه بالا و پایین میرفت و دوستای خودشُ پیدا میکرد . منم کنار دو تا از اولیا نشستم و کمی حرف زدیم . ساعت 07:20 زنگ مدرسه زده شد . 

البته اینم بگم که امروز مراسم جشن شروع مدرسه بی شباهت به مراسم نظامی نبود :) دیگه سرهنگ و سرتیپ ... چند تایی لباس نظامی هم خیلی رسمی اومده بودن صدر مجلس نشستن و سخنرانی کردن . بماند که میکروفن بازی در آورده بود و همه از این ضعف شاکی بودن . تا جاییکه وقتی میخواستن از خونواده ی ایثاگران و جانبازان دعوت کنن تا برن روی سن صدا به صدا نمی رسید و در نهایت یکی از مسئولین حضورا رفت و ازشون دعوت کرد تا بیان روی سن تا هدایایی بهشون تقدیم شه :دی 

اینم نشون دهنده ی ضعف مدیریتی مسئول تدارکات این مراسم بود . بگذریم . یک ساعت و نیم طول کشید و تمام این مدت بچه هامون توی صف ایستاده بودن و مسئولین و معلمین روی صندلی نشسته بودن . همینطور اولیا از جمله من . ولی وقتی مراسم به نیم ساعت رسید دلشوره ی من برای افت فشار بچه ها شروع شد . ایستادم و هر چقدر چشم چرخوندم وسط اون همه دختر چادری نتونستم یاسیُ پیدا کنم . یاس هم عادت به خوردن صبحونه ی اول وقت نداره و باید یه ساعت از وقت بیداریش بگذره تا کم کم احساس گشنگی کنه . یک ساعت که گذشت یکی از بچه ها بی حال شد و در حال افتادن بود که دور و بریاش متوجه شدن و بعد یکی از معلمین رفت و اون دختر بیچاره رو که رنگ به چهره نداشت و لبهاش به شدت سفید شده بودُ برد به دفتر ... 

سر همین قضیه ی طولانی بودن مراسم و سرپا موندن بچه هامون اونم در یک نقطه ی ثابت انقدر حرص خوردم که خدا میدونه . من توی بخش هیچ وقت به دانشجوها نمیگم حق ندارین بشینین . جمله ای که در زمان دانشجویی از تمامی اساتید بالینیمون می شنیدم . دانشجو توی بخش حق نداره بشینه . ولی خودم باهاش مخالفم . دلیلی نداره وقتی جا برای نشستن هست سرپا موند . البته طوری هم برخورد کردم که تا وقتی خودم سرپا هستم کسی حق نداره بشینه مگر اینکه موردی داشته باشه که خب اون قضیه ش فرق میکنه . 

امروز این مسئله واقعا ناراحتم کرد . بی شک اگه جلسه ای برگزار شه من اینُ بیان میکنم . این طفلان خدا گناهی ندارن که همچین فشاریُ متحمل شن . تازه اینا دخترایی هستن که پا به سن بلوغ گذاشتن و خیلی هاشون ممکنه مشکل جسمی هم داشته باشن :( حالا خوبه تمامی مسئولین خانم هستن . باز مرد بودن میگفتیم اونا شاید درک نمیکنن . 

دیگه تا مراسم تموم شه و کلاس بندی ها انجام شه موندم و وقتی اسم یاسُ خوندن و راهی ِ کلاس شد  حرکت کردم سمت خونه . بین راه یکی از دوستان دوران پیش دانشگاهیمُ دیدم . موندیم و کمی حرف زدیم . گفت 5 ماهی هست ازدواج کرده . اونم برای بیمارستان درخواست کار داده . تا ببینیم چی میشه . فعلا انگار تمام مردم شهرمون درخواست دادن :دی امروز شروع کار منم هست . شهر راهی ِ بیمارستان میشم تا اولین روز کاریمُ در سال تحصیلی جدید شروع کنم . 

 + پست قبلی جدید ِ و البته طولانی :دی 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۴:۲۵
  • ** آوا **
۰۱
مهر
۹۳

* سـ ه شنبه 25 شهریور ماه : 

ساعت 06:05 حرکت کردیم به سمت کرج . بین راه بودیم که ایوب [پسر عمه م] باهام تماس گرفت و گفت برای ثبت نام بیمارستان رفته ولی ظاهرا باید تو سایت ثبت نام کنه . ساعت نزدیکتاس یازده بود که رسیدیم کرج . زنداییم به اتفاق پارسا و پریسا هم خونه ی مادر محمد بودن . [باز برای دوستان تازه وارد یه توضیح بدم که زنداییم خواهر بزرگه ی محمده و در واقع من و داییم عروس و دوماد این خانواده ایم . ] خلاصه بعد از احوال پرسی و جابجایی وسایل اول سایتُ باز کردم ولی چیزی در مورد افرادی که قبلا حضورا فرم کتبیُ پر کرده بودن ننوشته بود . مهلت ثبت نام هم تا اخره شب جمعه بود . با یکی از دوستان تماس گرفتم که دیدم اون میگه هر کی حضوری رفته باید داخل سایت هم ثبت نام کنه . و این شد بخش اکشن ماجرا ...

 + باقی در ادامه ی مطلب . بدون رمز .  

 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۵
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۳


 پست قبلی حاوی عکسِ و جدید ثبت شده . 

* شـ ام امشب به عهده ی یاس بود . البته خودش اصرار داشت که امشب برامون شام درست کنه . دستورشُ از مجله ای که از طرف مدرسه بهشون داده بودن پیدا کرد . 

دیزاین غذا هم کار خودشه  آخخخخخخ که چه لذتی داره آدم دختری داشته باشه ، بعد دخترک کم کم بزرگ شه و از خانومیش لذت ببری . 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۴
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۳


 

* یادتونه عید رفته بودیم پارک گلها ؟؟؟ این بار مجدد رفتیم . بی نهایت روی زیباییش کار کردن . تلاش کردم که عکسهای تکراری نگیرم . البته قابل ذکر ِ که بدو ورود به پارک پریسا [دختر داییم] متوجه شد که دوربینش روشن مونده و شارژ دوربین تخلیه شد :) اینچنین شد که دوربینم رفت به دست پریسا و میشه گفت بیشتر این عکسها از نگاه ِ پریساست . 

من عاشق این تصویرم ... 

+ بدلیل زیاد بودن تصاویر باقی عکسها رو میذارم ادامه ی مطلب . در صورت تمایل تشریف ببرید اونور :) البته بدون رمزه ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۸
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۳


 

* هـیچ وقت فکر نمیکردم از بیمارستان .... باهام تماس بگیرن و برای مصاحبه باهام قرار بذارن [ اونم برای دوم مهر ] بعد بنده خیلی ریلکس در جواب بگم کار در اون بیمارستان [فوق تخصصی] فعلا برام مقدور نیست :) ! خلاصه امروز ساعت 13:50 تماسی که مدتها قبل تر از این منتظرش بودم برقرار شد و این جانب آوا  دست رد به سینه شون بمنظور عدم همکاری کوبوندم :))))) 

** اصلا ما کشته مُرده ی اجناس ِ فروشی و فروشنده های فعالِ مترو شدیم :) 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۹
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۳


سلام ...

* خلاصه امروز صبح ساعت 07:35 برگشتیم . این مدت اکثر وبلاگهارو با گوشی می خوندم و نشد کامنت بذارم ... امروز که وبلاگُ باز کردم با خبر خوشی از جانب نونوی عزیزم رو به رو شدم و حالا بی نهایت خوشحالم .

شیوای عزیزم صمیمانه و با همه ی وجودم بهتون تبریک میگم ! الهی که خوشبخت شین عزیزمممممم ... واقعا خوشحال شدم . نونوی عزیزم از تو هم ممنون خانومی :****** بیاد تک تکتون بودم . کمی مهلت میخوام تا نظراتُ همراه با جواب تائید کنم . سر فرصت پست حاوی عکس بهمراه کلی ماجرا ثبت میشه :) 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۷
  • ** آوا **
۲۴
شهریور
۹۳


* حدودا ده - دوازده روز قبل که راهی ِ سفر به گیلان بودم انگاری یک قلاده [واحد شمارش :دی] سگ توی روحمون جست و خیز میکرد و گاهی حتی پاچه میگرفت . چرایش را نمیدانم . ولی اینبار از همچین حسی مُبرا هستم . اینم جهت راحتی خیال ِ شادی ِ عزیزم ... :****

چمدان و ساکها بسته شده . اخرین کارها هم لیست شده تا وقت رفتن چیزی جا نمونه و لیست مذکور جا خوش کرده روی بدنه ی یخچال ... [کلیک کنید]

+ چند کامنت موجود ِ شما عزیزانُ تائید میکنم و الباقی می مونه برای بعد . همه تونُ به خدای بزرگ می سپرم . تا درودی دیگر بدرود  ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۹
  • ** آوا **
۲۴
شهریور
۹۳


به امید خدا ...  

* احتمال 99% فردا صبح خیلی خیلی زود [یه چیزی حدود 03:00 تا 03:30] راهی ِ سفریم . به مقصد کرج ! اگه خدا بخواد روز شنبه برمیگردیم ، تا یاس برای دوشنبه و من و محمد برای سه شنبه خودمونُ برای سال تحصیلی جدید آماده کنیم . این برنامه ی سفر صرفا" واسه تغییر ِ روحیه ی یاسیِ تا عمه کوچیکه شُ بهمراه عموجونش ببینه :) البته اونجا دسترسی به نت دارم ولی خب محض احتیاط اطلاع رسانی کردم که اگه یه وقتی دسترسی هم نداشتم نگران نباشین . این از این . 

ناقص

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
  • ** آوا **
۲۳
شهریور
۹۳


* مشغول گوش کردن به چند فایل صوتی [شرکت کنندگان مسابقه] در وبلاگ آقای بنفش [کلیک] یم ... یهویی یاد ِ والیبال دیشب [ایران - لهستان] میفتم که تا ساعت 01:45 ما رو در منزل پدر بزرگوارمون پای تی وی میخکوب کرد . اون چی بود ؟؟؟تا مرز سکته رفتیم به خدا . از اواسط ست سوم همه ش میگفتم اگه قراره اینا ببازن خب همین ست واگذار کنن انقدر روح و روانمونُ بازی ندن :( هـــی من گفتم و هـــی اونها نشنیدن . حالا جو بقدری پر هیجان بود که وقت سرویس زدن لهستانی ها یاس دستاشُ به همراه موهاش توی هوا تکون تکون میداد و هو هو میکرد تا مثلا اونا هول شن و سرویسُ خراب کنن :))) تا این حد جوگیر شده بودیم :دی !

یا وقتی بچه های ما میخواستن سرویس بزنن من دستامُ میذاشتم جلوی صورتم تا مستقیم نبینم . بعد مامان دستاشُ میذاشت روی سرشُ لبشُ می گزید . منم از بین انگشتام یه وری به تی وی نگاه میکردم . مثلا حس میکردم اینجوری نگاهشون کنم اونا بهتر میزنن :)))  انقدم توی دستام کوبونده بودم که دستام درد میکرد :( 

دو سِت سوم و چهارم به این ترتیب گذشت . ست نهایی که قابل وصف نیست . اون بین وقتی عکس العمل اون همه تماشاچی لهستانیُ که در استادیوم حضور داشتنُ میدیدم دلم براشون به درد میومد که اگه تیمشون باختُ بپذیره این بندگان خدا چقدر حالشون گرفته میشه :( آخرشم که نتیجه به نفعشون شد و ما بودیم که در منزل پدری برای دقایقی کُپ کرده بودیم و سکوتُ بر هر چیزی ترجیح دادیم . 

+ حالا غصه م شده بازی امشب تیم ملی ما با صربستان و " مستر کواچ " که نمیدونیم واقعا امشب دوست داره کدوم تیم برنده باشه ... :( ! بچه هااااا کلی برای موفقیتتون دعا میکنم :))) بزنید له شون کنید ، فقط جان عزیزانتون از همون ست ِ اول بازیُ تو دست بگیرین انقدر مارو حرص ندین :دی 

+ لینک مسابقه ی صوتی دوستانُ توی وبلاگ آقای بنفش ، گذاشتم تا اگه دوست داشتین شما هم بهشون رای بدین :) 

بعدا نوشت آوا : 

نتیجه 3-1 به نفع ایران :))) 

این بین حتی گزارشگر خنده ش گرفته بود وقتی غفور خطاب به هم تیمی هاش میگفت " جان مادرتون سفت بگیرین بازی رو ... " ! انگاری هر چی دیشب صدای من و بقیه رو نشنیدن امشب قسمی که دادمُ شنیدن :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۵
  • ** آوا **
۲۲
شهریور
۹۳


 

* زندگی گاهی بقدری سخت میشه ، بقدری جون آدمُ به لبمون می رسونه که اگه ذره ای سست باشیم و کم بیاریم ممکنه دست به عملی بزنیم که از نگاه خدا بدترین گناه هاست ... ! 

متاسفانه از این نوع مرگ ها زیاد دیدم . یکی با قرص ، یکی با سم ، یکی با طناب ... ! اینجور وقتا که در مراسم تشییع جنازه ی کسی که خودش جون خودشُ گرفته شرکت میکنم آدمی رو زبون تر از هر زمانی می بینم ... ایکاش کمی مردونه تر با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کنیم و بجای اینکه در برابرشون زانو بزنیم در مقابلشون قد علم کنیم و اونارو زیر پاهامون له کنیم . مشکلات هر چقدر بزرگ باشن ، زندگی زیباتر از اون ِ که بخوایم خودمون با دستان خودمون زندگی و جونمونُ تباه کنیم . 

امروز در مراسم تدفین یکی از هم محلی ها شرکت کردیم . مردی که اهل محل میگفتن کسی ازش رنجیده خاطر نبود . کسی که خودش خادم ِ مسجد بود . از زبون فردی شنیدم که میگفت پریروز غروب و دیروز صبح از مسجد صدای اذان بلند نشد .... یه همچین کسی .... چطور باید کم بیاره ؟ :( 

** هـمین اندازه میدونم فقیر باشی ، دارا باشی آخرین منزلگاه جسممون همین چند وجب خاک ِ و یه جفت سنگ لحد و کمی گل ! اونوقت همین قبر طوری بدن آدمُ تو خودش می بلعه که انگار از اول همچین کسی نبوده !

این همه تو زندگی ، همه چیزُ سخت میگیریم که چی ؟ این همه نفاق و دشمنی برای چی ؟ مال مردم خوری .... ؟ تهمت و افترا ... ؟ هر چی که باشیم عاقبت جایگاهمون همینجاست . طوری زندگی کنیم که دیگران بعد از رفتنمون از نام و یادمون به یکی یاد کنن . که کوله بارمون بابت گناهانمون سنگین نباشه . بلکه سربلند باشیم ! در محضر خدامون . 

انشالله که خود ِ خدا گناهان این عزیز تازه از دست رفته رو ببخشه ! :(((

+  روحش شاد ... 

 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۲
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۳


 

مریم بانوی عزیزم  [کلیک] امروز روز توست . برای تو و همسر عزیزت آرزوی خوشبختی و سعادت دارم ... 

+ 16 سال پیش در چنین روزی من و محمد راهی ِ خونه ی بخت شدیم  مبارکمون باشه :)))

+  قابل توجه دوستان ؛ پست قبلی جدیده !  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۱
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۳

* یکی از لذتهای سفر اخیر ما ، خوندن ترانه های محلی توسط داییجونم بوده در دل کوه .

ترانه ای با گویش محلی [روی آدرس کلیک کنید]

http://s5.picofile.com/file/8140132518/MVI_2042_14_35_57_.MP3.html

برای دریافت فایل صوتی نیازه تا رمزی که در اختیار دارین وارد کنین . البته ! صدای اطرافیان کمی به گوش میرسه ولی صدای دایجون کاملا واضح  و غالب بر همه ی صداهاست ! یه جایی هست که داییم خنده ش میگیره علتش این ِ که گل پسرش [پارسا] شروع میکنه به رقصیدن :))))) 

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۲
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۳



 


* شب اولی که رفتیم سفر ، بمحض ورودم به خونه ای که در اختیار دایجون اینا قرار داده بودن چشمم به این گوشی خورد . بقدری ذوق مرگ شده بودم که خدا می دونه . طوری که پریدم سمتش و حسابی نگاش کردم . ما با این گوشی ها خاطره ها داریم . مثلا یادمه اونوقتا که مسیب دایجون اینا هنوز بوشهر زندگی میکردن ساعت 5 صبح مامان بیدارم میکرد که بیدار شو با خونه ی داییت تماس بگیر خبر احوال بگیریم . اونوقتا خطوط تلفن خیلی داغون بود و با شهرهایی که شماره شون کد داشت به سختی میشد تماس برقرار کرد . و باید کله ی سحر اقدام میکردیم تا خطها شلوغ نشده موفقیت کسب کنیم ... اونوقت من با چشمایی خواب آلود می نشستم و انگشت اشاره مُ داخل شماره گیر روی 0 می ذاشتم و قِرررررر میچرخوندم و بعد یکی یکی شماره های دیگه ! اونوقت گاهی بقدری این عملُ تکرار میکردم که دور انگشتم ردِ شماره گیر فرو می رفت :))))) یا مثلا روی شماره ی آخر بقدری عجله داشتم که یهویی انگشتم در میرفت و شماره گیر خیلی خوشگل و زیبا می چرخید و سر جای خودش مستقر میشد ... وای ! چه خاطراتی برام زنده شد . عاشق شماره ی یک بودم . کوتاه ، مفید و مختصر ... 

امشب توی گوشیم این عکسُ دیدم یادم اومد که برای چی ازش عکس گرفته بودم :)))))) 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۳
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۳


* از حساسیت دست راستم هر چی بگم کم گفتم ... این چند وقت هر چی باهاش مدارا کردم نشد که نشد ... آخرش امروز وقتی جلوی چشمام پوست دستم شکافته شد با اون سوزش زیاد و قطره خونی که جاری نشده تو شکاف پوست خشکید باز همت کردم تا برم دکتر ... 

دکتر به محض اینکه دستمُ دید گفت " چرا متوجه نیستی ! دختر جان دست تو با دست خواهرت ، مادرت ، برادرت ، همه و همه  ... فرق میکنه . نباید آب بهش بخوره " :((( کلی هم غُر زد که اصلا به توصیه هام عمل نمیکنی . گفت وسواس داری ؟! گفتم وسواس که به اون معنای واقعیش نه ولی دستم همه ش تو آب ِ ! وقتی تو آشپزخونه مشغول تهیه ی غذا هستم حتی اگر بخوام با قاشقی غذا رو هم بزنم باید دستمُ بشورم. همچین بادی به غبغب [درسته آیا ؟] انداختُ گفت " واقعا خسته نباشی ، بشور ، حتما بشور " ! بعدشم خیلی جدی بهم گفت زیر دستکش نخی روش پلاستیکی . حتی وقتی میخوای یه دونه استکان بشوری باید این کارُ انجام بدی . 

وقتی در مورد کارم گفتم سرشُ تکون دادُ گفت دیگه برای اون راهکاری ندارم ، خودت یه کاریش کن :((( خب الآن من چیکار کنم ؟! 

در حالیکه می خندید خیلی جدی توبیخم میکرد :( بعدشم بهم گفت برات یه صابون مخصوص می نویسم وقتی میخوای دستتُ بشوری فقط و فقط با اون می شوری . یه کرم خارجی مخصوص پوست های آسیب دیده و پماد ترکیبی دست ساز ... و در مورد چگونگی مصرفشون توضیح داد . آخرشم بهم گفت اگه رعایت کردی یه ماه دیگه بیا پیشم ببینمت ولی اگه رعایت نکردی دیگه اینورا پیدات نشه :)))))) 

داروهارو تهیه کردم  [اصلا آرامش خاطر نداشتم این مبلغ تو جیبم باقی بمونه . حالا که دادمش بابت دارو خیالم راحت شد :( ] . دو جفت دستکش نخی سفید هم خریدم واسه کارای منزل ! انقدر از این سوسول بازی ها بدم میاد که حد نداره . آدم باید دستاشُ بشوره تا نفس بکشه . اصلا نظر من این ِ که آدم باید حداقل روزی بیست بار دستاشُ و حداقل روزی هفت بار پاهاشُ بشوره :( 

** امروز کتابهای درسی یاسُ خریداری کردیم . و قبل از شام طی حرکتی کاملا انتحاری [:دی] من و محمد 13 جلد کتابُ جلد گرفتیم .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **