MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۸
شهریور
۹۳


* کم کم بوی خوش و نمدار پاییز به مشام می رسه ! فصل عاشقی های ناب ...

باز آمد بوی ماه مدرسه / بوی بازی های راه مدرسه ... 

امروز اینجا حضور عزیزیُ به فال نیک گرفتم و روزمُ با حسای خوشایندی شروع کردم . زمان زیاد نگذشت که توسط یکی از همکاران سابق به مدیر گروه یکی دیگه از دانشگاه ها معرفی شدیم . 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۱۰
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۳

* از اونجاییکه چند نفری از دوستان همچنان جویای احوال ما هستن باید عرض کنم خدمتتون که پزشک مامان ِ بنده کلی به جون همکار ناشی ِ خودش غُر زد ! بابت اینکه چرا این پزشک ِ نادون آزمایش کشت برات ننوشته [ دقیقا همون چیزی که هی من به مامان میگفتم :))) ] خلاصه ! داروهای پزشک قبلی با یه حرکت به کل کنار انداخته شد . نسخه ی جدید پیچانده شد ولی با این شرط که اول مامان خون خودشُ از دوز داروهایی که مصرف کرده پاک کنه و بعد آرمایش کشت بده و بعد از انجام آزمایش داروهای جدیدُ شروع کنه و بعدا جواب کشتُ حضورا ببره مطب . این از مامان من . 

** و اما مادرِ محمد . از اونجا که صبح روز بعد از ویزیت دکتر نشانه های خونریزی ِ گوارشیُ در خودش ندید وقتی غروب برای آندوسکوپی رفت زیر بار انجام دادنش نرفت و دکتر هم گفت هر طور تمایل دارین ! ولی اگر خدای نکرده باز هم این علایم تکرار شد میای تا آندوسکوپی انجام شه . و این چنین شد که آندوسکوپی منتفی شد . در حال حاضر هم شکر خدا حالش خوبه . کمی نکات اموزشیُِ بهش گفتم تا در مورد زخم معده ی احتمال به یقین رعایت کنه . 

*** مَنم بهترم ! 

+ اصلا کی مریض ِ ؟؟؟ دشمن . معنی نداره (!) که همه با هم مریض شدیم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
  • ** آوا **
۱۷
شهریور
۹۳

* پریشب تو راه برگشت از گیلان آنچنان معده دردی سراغم اومده بود که میزان دردش غیر قابل توصیفه . بین راه که برای شام موندیم من تنها یه تکه نون به همراه کمی پنیر خوردم . اونم در حدی که تنها چیزی داخل معده م باشه تا معده به جای هضم در و دیوار خودش با اون تکه غذا مشغول باشه ... وقتی رسیدیم خونه ی ض دایجون تا سوگندُ خونه شون نگه داریم با التماس از زندایی خواستم تا قرصی بهم بده و یکجا یه دونه پنتوپرازول و رانیتیدین انداختم بالا . تا نیمه های شب از درد به خودم پیچیدم و بعد هم آروم شدم که خواب رفتم :( 

فرداش برای ناهار مهمون داشتم . از زمانی که بیدار شدم تا آخر ِ شب مشغول پخت و پز و پذیرایی و بشور و بساب بودم . از دمِ ظهر دست چپم حسابی کلافه م کرده بود . انقدر درد داشت که آخره شبی وقت خواب اشک می ریختم . محمد با زل دیلکلوفناک از نوک انگشتای دستم تا کتفمُ ماساژ داد، کم کم آروم شدم و خوابیدم ... 

الانم از شدت گلو درد اشکم روونه :((((( خلاصه سرما هم خوردیم . اشک ریزش دارم شدید ... 

همه ی دردهای خودم به کنار ! مامانی ِ بنده 5 روز ِ که تب داره و تبش قطع هم نشده . در نبود من برای رفع مشکلش به بیمارستان و پزشکهای اورژانس رجوع کرده . اونا هم که خداییش چیزی سرشون نمیشه [ قصد توهین به هیچ پزشکیُ ندارم ولی پزشکهای عمومی شهر ما به ندرت حالیشونِ که بیماری چیه و درمونش چی !!! ] هر چی اصرار کردم که پیش متخصص برو گوش نکرد که نکرد . 

روزی که گذشت [یکشنبه] 16 شهریور ماه تولد یه دونه داداش ِ ما بود . دیگه من به اتفاق محمد و مامانی رفتیم تا براش لپ تاپ بخریم . انتخاب از ما و هزینه ش از مامان :) البته بخش اعظمش از پول داداش ِ بنده بود و الباقی از مامانی . هیچی دیگه ! در حالیکه مامان تب داشت و بنده هم از گلو درد آه و ناله میکردم یه خرید چند میلیونی هم انجام دادیم :))))))) 

غروبی محمد به اتفاق همکاراش رفتن به دل جنگل ، من و یاس هم رفتیم خونه ی مامانی اینا ! آبجی بزرگه هم به اتفاق همسر و پسرش بهمون ملحق شدن . ویندوز این سیستمی که گرفتیم 8 بود . خیلی سر و کله زدیم . نمیدونم داداشم بتونه با این ویندوز کنار بیاد یا نه ! شایدم در نهایت مجبور بشه 7 هم نصب کنه:)))))) 

حالا برای روزی که در پیشِ برای مامان نوبت متخصص عفونی گرفتیم تا ببینیم مشکل چیه که دائم تب داره :((( 

** مامان ِ محمد هم وقتی شمال بودن خونریزی معده داشته . هر چی گفتیم راضی نشد نزد پزشک مراجعه کنه [حقم داشت] و همه ش میگفت وقتی رفتم کرج میرم دکتر :( اون بنده ی خدا هم امروز صبح حرکت کردن سمت کرج . به خواهر محمد [زنداییم] تاکید کردم وقتی مادرش رسید خونه حتما حتما ببرنش پیش متخصص گوارش ... غروبی احوالشُ جویا شدم که گفتن برای روز دوشنبه نوبت آندوسکپی داره . خلاصه که دو تا مادرها هر دوشون بیمار شدن و روزی که در پیش داریم باید به متخصصهای مربوطه رجوع کنن . پس لطفا دعا کنین . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۱۶
شهریور
۹۳


 

* ساعت 19:30 روز چهارشنبه به سمت گیلان حرکت کردیم . جاده بی نهایت شلوغ بود . مخصوصا تا شهر همجوارمون رامسر ! بین راه جایی عطر کباب جگر و متعلقاتش مستمون کرده بود که موندیم و مقداری خریدیم تا برای شام بخوریم [محمد گفته بود شام بین راه میگیریم دیگه نیاز نیست غذا درست کنی :) ] از اونجا که یاس اینجور چیزارو زیاد نمی پسنده برای یاس کمی ژامبون خریدیم که در نهایت جایی موندیم و بساط شامُ پهن کردیم و شریکی خوردیم :دی ! البته موقع شام بقدری گشنمون بود که نشد عکس بگیرم [یادم رفت :)))] ولی وقت صرف چای این عکسُ گرفتم . [به داغون بودن میز که متعلق به وسایل ورزشی بر ِ جاده ست نگاه نکنین لطفا . روش سفره یه بار مصرف پهن کردم :دی ]

وقت شام یه مهمون هم داشتیم که عجیب خودشُ لوس کرده بود . اولش جیگر و نون اغشته به بوی جگر خورد که حسابی بهش چسبید ، بعد کمی ژامبون خورد که تشنه ش شده بود :)))))) رفت تشنگیشُ رفع کرد و دوباره اومد ور ِ دل ِ ما کلی ژامبون خورد :) 

باقی عکسها در ادامه ی مطلب ِ بدون رمز ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۳
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۳

* باتری های دوربینُ فول شارژ کردم و رم دوربینُ هم به کل خالی کردم . به امید خدا جمعه شب برمیگردیم و انشالله با دستهای پر برمیگردم [با کلی عکس] و همه ی شما عزیزانُ در دیدنی های این سفر شریک خواهم کرد . 

دوستتون دارم . تا سلام ناگفته ای دیگر خدانگهدار عزیزانم ............


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۶
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۳

* راهی سفر هستم . یه سفر دو روزه . به شهری که همیشه گذرا ازش عبور کردم و هیچ وقت مسافرش نشدم ... اینبار راهی ِ گیلانم . باران ِ عزیزم به تو نزدیک تر میشم ... !!!

** وجودم بی دلیل بغض داره . انگار با یه جور حس ِ خاص که هیچ وقت تجربه ش نکردم دست به گریبانم ... 

+ برنامه ی تلویزیونی امروز ...

تتیر کردن " عاملان قتل و سرقت مسلحانه از 14 طلافروشی مشهد دستگیر شدن " اونم بعد از 8 سال ! واقعا خسته نباشن .....

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۷
  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۳

* خواندن کتاب چمدان بزرگ علوی را شروع کردم . داستانهای کوتاه و غافلگیر کننده . به این نتیجه رسیدم که بی شک این داستانها هم دستخوش تغییرات ناخواسته ی زیادی شده . شک ندارم ... دورانی که در کتاب ادبیات دبیرستان از آثار بزرگ علوی "چمدان" نیز ذکر شده بود پیش خودم فکر میکردم لابد داستان نویسنده ایست خانه به دوش . نه ببخشید چمدان به دوش . تا دیشب که فهمیدم نه ! این چمدان از آن چمدانها نیست ....

+ معرفی فیلم : 

* Locke.2013 

با اینکه تمام داستان [ جز صحنه ی شروع فیلم ] در  داخل اتومبیل شخصی ِ تنها بازیگر فیلم شکل میگیره ولی فیلم جالبی بود . بخشی از دیالوگهای فیلم " من تا یک ساعت قبل از این کار ، همسر و خانه داشتم . ولی حالا نه کار دارم و نه همسر و خانه . تنها همین ماشین را دارم . پس باید فقط رانندگی کنم " توصیه میکنم ببینین . جالب بود ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۳
  • ** آوا **
۰۹
شهریور
۹۳


* خلاصه دیشب بارونی که این همه وقت منتظرش بودیم بارید و حسابی دمای شهرمون کاهش پیدا کرده :) پنجره ی اتاق خوابمون به سمت خیابون ِ و از اونجا که در مسیر باد و گرد و غبار قرار داده توری پنجره اکثر اوقات خاک میگیره . هفته ی قبل تمام توری پنجره هارو با جارو برقی تمیز کردم و پارچه نمدار کشیدم ولی طی این هفته ای که گذشت اون پنجره باز دوباره خاک گرفت و منم وقت نکردم گردگیری کنم . امروز صبح وقتی محمد از خواب بیدار شد بهم گفت که بارون بعد از برخورد به توری پنجره به صورت گل آلود وارد اتاق شده :( وقتی بیدار شدم و صحنه رو دیدم انقدر حرصم گرفته بود که خدا میدونه . تمام خاک توری به همراه بارون روی کیف من و محمد ، دراور ، شبکه های رادیاتور ... لبه ی کشوهای دراور و ... پاشیده بود . منم شروع کردم به سابیدن و تمیز کردنشون :( ولی با این وجود این بارش بارون و خنکی ِ هوا رو عشقه ! 

** الانم که توی هال نشستم صدای خش خش و بهم خوردن برگ درختها به گوش میرسه که ناشی از حرکت و وزش باد ِ ! امسال تابستون به دلیل گرمای زیاد و عدم بارندگی سر سبزی درختها هم دستخوش این گرمای بی حد شد و اغلب درختها دچار سوختگی شدن . توی عکس بالا میتونین زردی برگهای درختُ مشاهده کنین و اگر به نوک درخت توجه کنین میتونین جهت وزش بادُ هم ببینین ... 

*** امروز ظهر وقتی یاسی از مدرسه اومد پای آیفون میدیدمش که چطور داره چادرشُ مرتب میکنه :) دلم غش رفت برای به آغوش کشیدنش . به محض اینکه وارد خونه شد چند تایی بوس نثارش کردم و بعد اومد داخل آشپزخونه تو دست و پام . هی میگفت مامان کی نهار میخوریم ؟ انقدر مظلومانه نگام میکرد دلم ضعف رفت . گفتم یاس می خورمتااااااا . خیلی سریع بهم گفت . مامانی من گشنمه . اجازه بده غذا بخورم چاق بشم چله بشم بعد بیام تو منُ بخور ... بقدری از این جواب بجایی که داد خوشم اومد که محکم بغلش کردم و باز کلی بوسیدمش و خیلی زود غذاشُ آماده کردم :)))))))

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۵۳
  • ** آوا **
۰۷
شهریور
۹۳


 

* دیروز عصر زن دایی به اتفاق دو تا دختراش و نوه ش مهمون ما شدن . تا قبل از ساعت 4 تمام کارهای مربوط به شامُ انجام دادم و منتظر اومدن مهمونای عزیز بودم . غروبتر هم آبجی بزرگه به اتفاق همسرش اومدن . یاس در جریان سوپرایز ما نبود و محمد هم بعد از اینکه کیکُ تحویل گرفت برد خونه ی مامان اینا تا بعد ازشام وقتی میان خونه مون همراه خودشون بیارن .  بعد از شام هم وقتی اومدن یاس به همراه هستی [نوه ی داییم ] تو ی اتاق سرگرم بودن و متوجه نشدن که پدرجون کیک به دست وارد شد .

خیلی بی سر و صدا کیکُ داخل یخچال جاسازی کردم و بعد از کمی نشستن و حرف زدن کم کم بساط میوه و چایُ آماده کردم و شمع روی کیکُ قرار دادم و آروم هستیُ بردم تو آشپزخونه و براش توضیح دادم که فردا تولده یاسِ و الآن خبر نداره که ما برای اون دور هم جمع شدیم .[البته زندایی اینا به طور کلی بی خبر بودن و خیلی اتفاقی اومدنشون با شب تولد یاس یکی شد :دی ] چند تا فشفشه دادم دستش و گفتم یهویی برو جلوی یاس تا شعر تولدُ همه با هم بخونیم . هستی هم کلی ذوق کرده بود :) و از ذوق خوردن گل روی کیک قشنگ به حرفام گوش میداد ...

 در حالیکه یاس با پدرجونش در حال بازی منچ بودن هستی و محمد با فشفشه های روشن بالاسرشون حاضر شدن و همزمان مامان و ابجیُ بقیه همراه با کف زدن و شعر تولدُ خوندن . یاس با چشمایی گرد شده در اوج تعجب مبهوت نگامون میکرد :))))) 

بعد هم فوت کردن شمع های دوازده سالگی و برش کیک و جاتون خالی پذیرایی ... 

آخره شب مامان و ابجیم اینا تا ساعت00:30 بامداد شب نشینی کردنُ رفتن و الباقی هم تا ساعت 4 صبح بیدار موندیم و حرف زدیم و بعد تازه رفتیم که بخوابیم . برای نهار هم بودن و بعد از ظهر هم استراحت و خواب . غروب هم ابجی بزرگه اومد و جاتون خالی یه عصرونه ی حسابی خوردن . مامان و باباجون هم به جمعمون اضافه شدن . ولی زن دایی اینا برای شام مهمون برادرش بودن که غروب محمد زحمت کشید و اونارو رسوند خونه ی داداش زنداییم و مامان اینا و ابجی هم کمی بعد رفتن . 

بعد از رفتن مهمونا محمد هم راهی محل مامان اینا شد تا با دوستاش یه دور هم نشینی داشته باشن . یاس در حال انجام تکالیف زبان ِ و بعدش باید دوش بگیره و شام بخوره و زودتر از تمام این شبها بخوابه تا فردا سرحال برای اولین بار در طول زندگیش اولین روز مدرسه رو در شهریورماه تجربه کنه :))))) 

** گرمای این روزها عجیب طاقت فرساست . خدایا خودت بهمون رحم کن ...  :( 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۹
  • ** آوا **
۰۶
شهریور
۹۳


 

امشب شب میلاد توست ...

و خورشید ِ فردا که طلوع کند ...

باز خاطرات تولدت می آیند ...

و مرا لبریز از حس دوست داشتنت میکند ...

خدایا !!! تُرا هزاران بار به شکرانه ی رحمتی که نصیبمان کردی شاکرم ...  !!! 

 گل یاس ِ  من :*** 

دختر نازم ورود به سیزدهمین سال میلادت مبارک 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۲
  • ** آوا **
۰۶
شهریور
۹۳


 

روز میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر

بر همه ی شما عزیزان مبارک

 " بخصوص به شما دختران ِ عزیز و یاس ِ خودم "

+ امشب برای یاس سوپرایز داریم . امیدوارم که فقط باباش خونه بمونه و به ییلاق نره :)


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۸
  • ** آوا **
۰۳
شهریور
۹۳


* امروز مدرسه ی جدید یاس جلسه ی معارفه اولیای مدرسه با دانش آموزان و والدین بود . تو این هوای گرم دو ساعت تو نمازخونه ای که به شدت گرم بود نشستیم و هر کی یه تکه کاغذ و دفترچه و امثالهم دستش بود تا خودشُ به نحوی خنک کنه . منم شناسنامه  و دفترچه بیمه م همراهم بود که یکی قسمت محمد شد و شناسنامه برای من و یاس مشترکا" ! انقدر درگیر باد زدن به خودمون بودیم که برگه ی الصاق مُهر از شناسنامه م جدا شد :))))))) 

تا اولیا لب به گلایه باز میکردن که فضای جلسه گرم ِ مدیر سریع السیر میگفت " اولیا کمک کنین کولر بخرید برای نمازخونه که انقدر عذاب نکشید " :))))

** از شنبه ی آینده کلاسهای [اجباری] پیش نیاز -ریاضی ، علوم ، عربی و زبان - شروع میشه و باقیمونده ی تعطیلات تابستون هم به این شکل هدفمند به پایان می رسه :) به امید رستگاری همه ی ما :هاها 

بعد از جلسه هم یاس اذعان داشت که مامان جان از اونجا که من از هفته ی بعد دیگه خونه ی مادرجون نمیتونم برم لطفا امروز منُ ببرین که حداقل امشب اونجا باشم :دی و نتیجه اینکه یاس امشب مهمون مامانی ماست . 

*** از اونجا که یاس امسال تو مدرسه ی شاهد ثبت نام شده و برای ورود و خروج به مدرسه چادر برای دانش آموزان الزامیه ؛ بخش اعظمی از بحث امروز در حول محور حجاب برتر بود . نمیدونم خانواده ها چرا انقدر اصرار به این داشتن که چادر اجباری نباشه ؟ من خودم از هر نوع اجباری متنفرم . مخصوصا در مورد چادر . به نظرم اگه کسی فقط بنا به اجبار چادر به سر بذاره اونم به شکل ناصحیح ، حرمت این پوشش اسلامی زیر سئوال میره . ولی خب مدرسه ای به اسم شاهد که وابسته به بنیاد ِ شهید ِ مسلما همچین اجباری ُ می طلبه و ما [اولیای دانش آموزان] وقتی این همه تلاش کردیم تا فرزندانمون در این مدارس که امتیازی هستن ثبت نام شن حالا باید بی چون و چرا تابع قانونش باشیم . خلاصه که امروز واسه خاطر خوندن بیانیه ی حجاب برتر کلی سر و صدا شده بود و اعتراض .... حالا این بین یاس میگه مامان من چادر ملی دوست ندارم واسه من چادر ساده بگیرین :دی یه همچین بچه ی آداپته ای دارم من P: 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۸
  • ** آوا **
۰۳
شهریور
۹۳


قرار نبود که مجدد در مورد پست " ما از اون خانواده هاش نیستم " بنویسم . ولی انگار نیازه باز چیزهایی مطرح شه !

قبل از هر چیز از دوستی که بخشی از نظر خصوصیشونُ به صورت [ناشناس] عمومی می نویسم عذرخواهی میکنم . ولی لازم می دونم یه چیزاییُ مطرح کنم ... [البته خودم میدونم نویسنده ی این کامنت چه کسی ِ ولی با توجه به خصوصی بودن کامنت دلیلی نمی بینم که نامشونُ عمومی مطرح کنم ]

" والا من ترسیدم تو بحث شرکت کنم ... وگرنه به نظرم حق با شما بود ... "

و اما حرف من : دوستان ِ عزیز مطلبی توسط بنده نوشته شد و یکی از دوستان من هم نظر خودشُ مطرح کرد . حالا اینکه چه گفته شد و چه شنفته شد خودش برای خودش ماجرایی شده ... !!! من بیشتر از اینکه بخوام بدونم کی منُ تائید میکنه و کی تکذیب مشتاقم تا فقط و فقط دلیل این نظرُ بدونم . 

از همه ی شما هم واقعا ممنونم که انقدر به من لطف داشتین که منُ خیلی فراتر از چیزی که هستم معنا کردین . ولی واقعیت اینِ که من در اون حدی که تو ذهنتون نقش بسته م نیستم . منم برای خودم نواقص و ایراداتی دارم . 

گاهی اوقات وقتی می خوام بنویسم دنیای مجازی دلم نمیاد . میدونین چرا ؟؟؟ چون خودم و خیلی هارو می شناسم که اینجا خود ِ واقعیشون هستن و ترس از شناخته شدن ندارن . ما حتی تو دنیای واقعی و روابط دوستانه ی زندگی معمولیمون هم گاها با نظرات مخالف رو به رو میشیم . ولی حتی تو جمع های دوستانه هم وقتی رای مخالفی هست باید دلیل مخالفت هم باشه . در ساده ترین حالت مثلا اگه همه ی خونواده قرار باشه برای تفریح یک مکان مشترکُ انتخاب کنن و یک نفر موافق نباشه ازش دلیلی برای اون مخالفت می خوان . و به نظرم اون دلیلی که همراه با فکر و منطق باشه نه تنها مخالفت معنا نمی شه بلکه خیلی دوستان دور اندیشی معنا می شه . اینارو گفتن که بدونین من با کسی سر جنگ ندارم و ادمی هم نیستم که یک روز جواب سلام کسیُ بدم و فردا بهش پشت کنم و نادیده بگیرمش . مگر اینکه ازش ضربه خورده باشم که به نظرم دوری از افرادی که به ریشه ت ضربه می زنن عاقلانه ترین کاره . 

خواهشا اگر در مورد حرفم انتقادی دارین عمومی بذارین . ترس در دنیای مجازی معنایی نداره . قرار نیست با حرفامون شخصیت کسی تخریب شه که بخوایم از بیان نظراتمون وحشت داشته باشیم . خیلی محترمانه به دور از بغض و کینه نظر بدین . فقط اینُ بگم که قصد ندارم هیچ کدوم از نظراتُ ویرایش کنم . من از خودسانسوری بیزارم چه برسه به دگر سانسوری ...  پس بی شک هر کس مسئول نظری ِ که می ذاره . نه آوا ... 

میخوام خیلی دوستانه این بحثُ تو همین پست تمومش کنیم و انشالله به پست دیگه ای کشیده نشه . از همه ی شما هم واقعا ممنونم که همیشه همراه هستین . 

نگین جان من اگر تو رو به عنوان یک دوست قبول نداشتم خیلی راحت به دنبال هر بهانه ای میتونستم خط بُطلان بکشم روی دوستیمون ولی همچین خصلتی هیچ زمانی در من نبوده و نیست . میدونم میای و می خونی . 

همین ... !!! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۸
  • ** آوا **
۰۲
شهریور
۹۳


* یادمون باشه " ما همیشه مسئول حرفها و کارهای خودمون هستیم و نه (!) برداشتی که دیگران از حرفها و کارهامون دارن . " همونطور که گفتم نظرات مربوط به پست قبلی رو بدون اینکه جوابی ضمیمه ش کنم تائید کردم ، بدون اینکه تغییر و ویرایشی در نوشته ی دوستان داده باشم . ولی از این لحظه به بعد هر نظریُ که دوست داشته باشم تائید میکنم . هر نظریُ که صلاح بدونم پاسخ میدم و یا بدون جواب تائید میکنم و بی شک هر نظریُ بر حسب صلاحدید خودم ویرایش میکنم . [هیچوقت دوست نداشتم برای اینجا قانون وضع کنم ... هنوزم راضی به این کار نیستم. دوست ندارم صمیمیتی که بین دوستان وبلاگی هست دستخوش این جور مسائل بشه]

و اما یک نکته ... خطاب به شخص خاصی نمیگم . مخاطب این پستم تمامی عزیزانی هستن که این واژه هارو می خونن . حتی شاید دوستی برای اولین بار اینجا وارد میشه و این اولین مطلبی باشه که از من به چشمش میاد . حتی اون دوست مخاطب من در این پست خواهد بود . 

هیج وقتی کسیُ قضاوت نکنین . من بارها و بارها به این جمله و نکته اشاره کردم . من دلم میشکنه از اینکه کسی فقط به واسطه ی چند کلمه ای که من نوشتم و برداشتی که صد در صد خودش داشته منُ قضاوت کنه ... نیازه که بگم من از این طرز قضاوت کردن دلم شکست ؟؟؟ من از این نوع قضاوت شدنها بیزارم . سعی کنیم یاد بگیریم با فرهنگ های خودمون دیگرانُ قضاوت نکنیم . سعی کنیم یاد بگیریم با اعتقادات خودمون دیگرانُ قضاوت نکنیم . هر کسی برای خودش شخصیت خودشُ داره . سعی کنیم با قضاوتهای شخصی خودمون شخصیت دیگرانُ زیر سئوال نبریم . 

اگر به دلخور شدن باشه باید بگم " دوست عزیز منم از قضاوت شما در مورد خودم واقعا دلخور شدم ..." 

 ** پست قبلیُ سعی کردم به شکل اولش برگردونم ولی نشد . نه تنها نتونستم واژه ها رو اون طوری که راضیم کنن کنار هم بنشونم بلکه اثری از اون حس خوشی که اول بار وقت نوشتن داشتم نیست ... پس سعی کنین حال خوش کسیُ ناخوش نکنین ... 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۳
  • ** آوا **
۰۱
شهریور
۹۳


 

* این تصویر تنها یه زاویه ی محدود شده از دور هم بودن روزی که با اقوام گذشت ...

ما از اون خونواده هاش نیستیم که وقتی دور همیم لحظاتمونُ برای خودمون زهر مار کنیم . ما وقتی دور هم میشینیم از خاطرات و گذشته هامون میگیم . تازه کلی هم برای درگذشتگانمون خدا بیامرزی میدیم . مثلا امروز تند و تند میگفتیم  ننه جون [ مادربزرگ پدریم ] خدا رحمتت  کنه . بعد میگفتیم آخی ننه جون عاشق کُچِر بود ...[ کچر نوعی غذای مقوی و شیرین ِ که از کشمش تهیه میشه ] یا عاشق این بود که یه کاسه شیر گرم به همراه یه کفگیر برنج  و دو قاشق شکربخوره . و یا عاشق سوپ های مامان پزِ بنده بود ... بله ! یه همچین ننه جون قانعی داشتیم ما . 

ما از اون خونواده ش نیستیم که وقتی میریم مهمونی دماغمونُ بالا بکشیم و پشت چشم نازک کنیم . ما میشینیم با هم فیلمهای آرشیوُ زیر و رو میکنیم . بعد دختر عمه مون روز جمعه ای میره تا دی وی دی تهیه کنه تا این آرشیو کذایی مارو با خودش ببره خونه شون . اونوقت با محمد میره و وقتی برمیگرده 5 حلقه دی وی دی دستشُ و میشینه هی فرت و فرت فیلم رایت میکنه . بله ! ما حق کپی رایتُ حلال میکنیم . چون خیلی چیزای حلال بهمون حرام ِ !  

ما از اون خونواده هاش نیستیم که وقتی مهمونی میریم و مهمونی میدیم به هم کمک نکنیم و دست به سیاه و سفید نزنیم . برعکس ! به هم کمک میکنیم . مثل امروز که عمه خانم ما با زن داداش خودش [مامان بنده] هی منُ شوت کردن اینور و اونور و نذاشتن ظرف بشورم . شعار مامان هم این بود " دستات زخمن بدتر میشن " . 

مردهای ما از اون مردهایی نیستن که وقتی مهمونی خونوادگی میرن وقت غذا خوردن سگک کمربندشونُ یه دونه شل تر ببندن که نکنه بواسطه ی غذاخوردن شکشمون از مقطع عرضی به دو نیم تقسیم شه . مردهای ما خیلی راحت بدو ورود بعد از سلام و احوالپرسی میرن تو اتاق و وقتی میان بیرون یکی یه دونه پیژامه ی راه راه خوشگل می پوشن و بعد تا دلشون بخواد خوش میگذرونن .... 

تازه منچ هم بازی میکنیم و وقتی تو سر مهره ی حریف میزنیم کلی میخندیم . 

بعد لپ تابُ میزون میکنیم برای عموجونمونُ یه فیلم 2014 میذاریم تا حالشُ ببره :)))))

+ حضار در عکس [در جهت چرخش عقربه های ساعت] : یاس ، یکی از دستای محمد تو عکس مشخصه ، عموی بنده ، باباجونم ، پسر عمه ی گرام :)))) 

+ روز بسیار بسیار خوبی بود . امیدوارم که به مهمونامون هم خوش گذشته باشه . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۸
  • ** آوا **
۳۱
مرداد
۹۳

شهادت امام جعفر صادق (ع) بر تمامی دوستداران ائمه (س) تسلیت باد ... 

* از صبح که بیدار شدم زدم تو کار تمیزی خونه . یخچال و فریزرُ با هم خاموش کردم و تا ساعت 19:00 مشغول تمیز کردن آشپزخونه بودم . اون بین خرید ماهانه ی خونه رو هم انجام دادم [ هر ماه حجم خریدمون کمتر و کمتر میشه و در عوض قیمت نهایی بیشترُ بیشتر :((((( ] خونه رو هم حسابی تمیز کردم . الانم کارای خرد و ریز مهمونی فردا رو انجام دادم . مامان خانوم امروز دو بار آمار گرفت . یکبار قبل از فاجعه یه بارم وسطاش . یه بند هم میگفت چرا آشپزخونه رو امشب بهم ریختی خودتُ خسته کردی :دی باید زودتر بخوابم تا صبح سرحال بیدار شم . برای ظهر مهمونهایی عزیزی دارم که سالهاست دوست داشتم مهمون خونه مون باشن ولی خب تا به این تاریخ نشده بود ولی شکر خدا برای فردا میزبان عمه ی عزیزم هستم . شنیدین میگن میوه ی سیب دقیقا مثل عمه ست . با اینکه خیلی مفیده ولی به ندرت کسی دوسش داره . ولی من دو تا عمه داشتم که هر دوشونُ خیلی خیلی دوست داشتم . عمه مولودم وقتی نه ساله م بود فوت شد . و الآن یه عمه دارم که بی نهایت عاشقشم :) حالا قراره فردا ظهر عمه به اتفاق پسر و دخترش به همراه عمو وسطیم و خانومش + باباجون و مامانی و شاید داداشم بیان خونه مون . و من دقیقا مثل دختر بچه هایی که واسه هر چیزی ذوق زده میشن الآن با تموم خستگی ِ کار ذوق دارم :) 



  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۶
  • ** آوا **
۲۹
مرداد
۹۳

* چند روزی هست که این فلفلها از دو جناح بهمون رسیده . و ما با خوردن اون فلفل ریزا تازه به معنای واقعی ِ اون مثل " فلفل نبین چه ریزه ... " رسیدیم . من اصلا اهل ریسک خوردن فلفل تند نیستم ولی امتحانی یه دونه از اون فسقلی ها خوردم که بمحض گاز زدن همچین طعم خوشی تو دهنم پیچید که هیچوقت هیچ فلفلی همچین طعمی برام نداشت . حالا مزه ی تندی وحشتناکش بماند . بعد از خوردن هم با دهانی باز زبونمُ با دست باد میزدم و تند تند آب میخوردم ... اندازه ی فلفل هم به خوبی مشخصه . اینطور بگم که با یه بشقاب غذا میشه ده تا از اون فلفل سبز درازا خورد ولی  یه دونه از اون فلفل ریزها حتی نمیشه خورد :))))))) 

+ با تشکر از طراح صحنه ، آقا محمد ِ عزیز :) 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۷
  • ** آوا **
۲۹
مرداد
۹۳


* الآن مثلا من عکس بادمجون در حال کباب شدن گذاشتم خورده تو ذوقتون ؟؟؟؟ :دی

ما یه غذایی بسیار دلچسب داریم به نام میرزا قاسمی .[خواهشا دوستانی که به این غذای مطبوع علاقه ندارن ایش ایش نکنن .] مامان خانم هر از گاهی یهویی هوس میکنه هر چی بادمجون تو شهر ِ بخره و بنده رو هم بعنوان کوزت یه روز ِ اجاره کنه تا بابت چند ماه خیالش از بابت این غذای دلچسب راحت باشه :))) ... همیشه هم من باید وردست مامان باشم . مثلا همین سه چهار روز قبل مامان گفت تا رها هست بخریم تا اونم کمکی کنه و سهمی نصیبش شه . نشون به اون نشون که بنده ساعت 6:30 صبح رفتم خونه ی مامان اینا ، ولی مامانی و باباجون رفتن بازار و دست از پا درازتر بدون بادمجون و گوجه برگشتن و تنها 4 عدد خربزه مشهدی از میدون تره بار خریدن ... ما هم نشستیم یه دست منچ چهار نفره بازی کردیم . بعد هم نشستیم برای باباجون هی فایلهایی که لازم داشتُ دانلود کردیم . این شد کمک رها [ نت گردی ]  شانسم داره بخدا ... :دی

هیچی دیگه ! اینبار مامان خانوم رفته سفارش دادن از لشته نشا برامون بادمجون بیارن :/ . خلاصه ی کلام دیروز از صبح در بست در اختیار این زوج بودم و از ساعت 9 صبح نشستم جلوی اجاق گاز تا ساعت 16:00 یه ضرب بادمجون کباب کردم . مامان و بابا هم الباقی کارها . فقط بهشون گفته بودم که بدلیل حساسیت دستام به گوجه و سیر دست نمیزنم ... خلاصه کلام ساعت 19:00 کارا تموم شد و بنده از دیروز تا همین لحظه له له م . تمامی مفاصل بنده هم در زاویه ی 90 درجه گیر کرده . لامصب نه کمتر میشه و نه بیشتر :دی

** چند وقت قبل رفته بودم واسه تعویض گواهینامه ! بعد یارو بهم میگه توی عکس موهات معلومه . برو درستش کن که دچار دردسر نشی . با عکاسی مورد نظر تماس گرفتم و شماره عکسُ دادم ولی گفت باید نمونه عکسُ بیاری ببینم اصلا میشه کاریش کرد ؟؟؟ ما هم هلک هلک رفتیم عکسُ تقدیم کردیم و پسره گفت زمان میبره . برو عصری بیا دنبالش . هیچی دیگه . محمد عصر رفت عکسُ تحویل گرفت آورد بهم داد دیدم یارو برداشته یه مثلث سیاه چسبونده به پیشونیم به اسم فتوشاپ قالب کرده بهمون . انقدر حرصم گرفته بود که خدا میدونه . :(((

بعدش اومدم خونه برای اینکه حداقل به محمد ثابت کنم این یارو هیچی سرش نمیشد برداشتم عکس خودمُ با فتوشاپ درست کردم و محمد وقتی دید میخندید :دی. گفتم حالا یه روز باید برم عکاسی همین عکسُ بزنم تو سر اون یارو . خیر سرش عکاس ِ یا شاگرد عکاس ِ . بعد تو این دور زمونه چطوری سانسور میکنن . ولی باز گفتم عکس خودم ِ . گناه دارم خب . :(((

*** آقا من اعتراض دارم . قبلنا یه وقتایی که به هر دلیلی حال نداشتی جواب تماس کسیُ بدی یه لحظه میگرفتی میگفتی پشت فرمونم . بعد بهت زنگ میزنم . اینجوری اون لحظه یه جوری از سر خودت رفعش میکردی .  ولی الان پشت فرمون هم که باشی وقتی میگی پشت فرمونم میگه عکس بگیر ببینم  . حالا خوبه که وقتی عکسُ فرستادم متوجه نشد ماشین پارک ِ و کمربند هم نبستم  [تبعات واتساپُ این حرفا] ... 

**** ما یه دختر داریم . هر از گاهی میاد گونه شُ می چسبونه به لب ما و مثل دیوی [برنامه ی کلاه قرمزی] هی میگه "ماااااچ ماااااچ " ! ما هم هی فرت و فرت ماچش میکنیم . ولی خداییش ریسه میرم هر بار که اینجوری به مراد دلش می رسه :-***

+ عنوان هم برگرفته شده از کلام گوهر بار دیوی جون ِ . از ترس شترینگ [شما شترُ فیل بخونین] اونجوری نوشتم  :)

توجه توجه ! ادامه ی مطلب رمز دار نداریم .بی رمز هم نداریم .انشالله در پست بعد ... 

مکتوب شده در چهارشنبه ۲۹ مرداد۱۳۹۳ساعت 15:21
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۱
  • ** آوا **
۲۴
مرداد
۹۳

* مَن یه مامان دارم که به فکر همه هست و تا جاییکه در توانش باشه برای دیگران کم نمیذاره . در واقع اینطوری بگم که برای عزیزانش از جون مایه میذاره . غصه ی همه رو هم میخوره . ولی در عوض وقتی برای خودش مشکلی پیش بیاد به کسی نمیگه که نکنه باعث نگرانی ِ دیگران بشه . از اونجا که خیلی از اقواممون اینجارو میخونن منم اینجا ننوشته بودم .

پریروز که برای خرید مایحتاج بیرون رفته بود خیلی ناگهانی تصادف میکنه و شکر خدا با اینکه واقعا بخیر گذشت ولی کوفتگی ِ زیادی داره ، کمر و  زانوهاش هم حسابی اذیت شده . خودش که میگه اصلا نفهمیدم چی شد فقط با صدا و ضربه ی زیاد از زمین بلند شدم و پرت شدم .... نمیدونم یه سری از افراد چطور رانندگی میکنن !راننده با سرعت دنده عقب میومده و خودش میگه انقدر که حواسم به این بود که یه وقت ماشین نیاد اصلا به عابر توجه نکردم . حالا چقدر سرعت داشته که اینطوری زده به مامان خدا میدونه :( از پریروز که فهمیدیم خونه شون بودم و دیشب آخره شب برگشتم خونه . دیروز غروب هم رها اومده خونه شون و فعلا اونجاست ...

الان هم اگه اینجا نوشتم دلیلش این بود که نبودن و یا سر در گُم بودن ِ منُ بحساب بی معرفتیم نذارین . دلم می شکنه اگه نظری این چنینی دریافت کنم .اصلا دوست ندارم اینطور قضاوتم کنین . 

خطاب به اقوام  و آشنایان : لطفا خبر تصادف مامانُ جایی نشر ندین . میدونم اگه بفهمه منُ می کشه :)   اگه یهویی غیبم زد بدونین به دست مامانی خودم به قتل رسیدم :دی ! جدی گفتما . رازدار باشین و صداشُ در نیارین .  

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۸
  • ** آوا **
۲۳
مرداد
۹۳


 

* دوستان یه مشکلی پیش اومده که اینجا فعلا در موردش نمیتونم بنویسم . نبودن این روزهام تحت تاثیر همون مشکل ِ .


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۲
  • ** آوا **