شب ِ تولد یاس
* دیروز عصر زن دایی به اتفاق دو تا دختراش و نوه ش مهمون ما شدن . تا قبل از ساعت 4 تمام کارهای مربوط به شامُ انجام دادم و منتظر اومدن مهمونای عزیز بودم . غروبتر هم آبجی بزرگه به اتفاق همسرش اومدن . یاس در جریان سوپرایز ما نبود و محمد هم بعد از اینکه کیکُ تحویل گرفت برد خونه ی مامان اینا تا بعد ازشام وقتی میان خونه مون همراه خودشون بیارن . بعد از شام هم وقتی اومدن یاس به همراه هستی [نوه ی داییم ] تو ی اتاق سرگرم بودن و متوجه نشدن که پدرجون کیک به دست وارد شد .
خیلی بی سر و صدا کیکُ داخل یخچال جاسازی کردم و بعد از کمی نشستن و حرف زدن کم کم بساط میوه و چایُ آماده کردم و شمع روی کیکُ قرار دادم و آروم هستیُ بردم تو آشپزخونه و براش توضیح دادم که فردا تولده یاسِ و الآن خبر نداره که ما برای اون دور هم جمع شدیم .[البته زندایی اینا به طور کلی بی خبر بودن و خیلی اتفاقی اومدنشون با شب تولد یاس یکی شد :دی ] چند تا فشفشه دادم دستش و گفتم یهویی برو جلوی یاس تا شعر تولدُ همه با هم بخونیم . هستی هم کلی ذوق کرده بود :) و از ذوق خوردن گل روی کیک قشنگ به حرفام گوش میداد ...
در حالیکه یاس با پدرجونش در حال بازی منچ بودن هستی و محمد با فشفشه های روشن بالاسرشون حاضر شدن و همزمان مامان و ابجیُ بقیه همراه با کف زدن و شعر تولدُ خوندن . یاس با چشمایی گرد شده در اوج تعجب مبهوت نگامون میکرد :)))))
بعد هم فوت کردن شمع های دوازده سالگی و برش کیک و جاتون خالی پذیرایی ...
آخره شب مامان و ابجیم اینا تا ساعت00:30 بامداد شب نشینی کردنُ رفتن و الباقی هم تا ساعت 4 صبح بیدار موندیم و حرف زدیم و بعد تازه رفتیم که بخوابیم . برای نهار هم بودن و بعد از ظهر هم استراحت و خواب . غروب هم ابجی بزرگه اومد و جاتون خالی یه عصرونه ی حسابی خوردن . مامان و باباجون هم به جمعمون اضافه شدن . ولی زن دایی اینا برای شام مهمون برادرش بودن که غروب محمد زحمت کشید و اونارو رسوند خونه ی داداش زنداییم و مامان اینا و ابجی هم کمی بعد رفتن .
بعد از رفتن مهمونا محمد هم راهی محل مامان اینا شد تا با دوستاش یه دور هم نشینی داشته باشن . یاس در حال انجام تکالیف زبان ِ و بعدش باید دوش بگیره و شام بخوره و زودتر از تمام این شبها بخوابه تا فردا سرحال برای اولین بار در طول زندگیش اولین روز مدرسه رو در شهریورماه تجربه کنه :)))))
** گرمای این روزها عجیب طاقت فرساست . خدایا خودت بهمون رحم کن ... :(
- جمعه ۹۳/۰۶/۰۷