MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۲۶
شهریور
۹۷

بعد از شش روز گوشی رو تحویل گرفتم . مشکل از باطریش بود ولی متاسفانه موقع تعویض باطری تاچ گوشی خراب شد . دیگه با تعویض باطری و تاچ 700 تومنی هزینه گذاشتن رو دستم . اومدم خونه کمی با گوشی ور رفتم دیدم ای داد گوشه ی چپ بالای ال سی دی لک افتاده . تا صبح رنگش بیشتر و بیشتر شد . ظهر با یارو تماس گرفتم گفت  دلم خوش بود ال سی دیش سالمه . بیار درستش کنم . هیچی دیگه قرار شد فرداش ببرم . شب با گوشی کار میکردم که دیدم گوشی مثل یه تیکه آجر داغ تو دستم حرارت میده . حرارتش به حدی بود که گوشی هنگ کرد و برای خودش بیش از بیست بار ریست شد . طوری که اصلا بهم فرصت نمیداد قفلش رو باز کنم و گوشی رو آف کنم . احساس میکردم هر لحظه ممکنه توی دستم منفجر شه . آخرش به ذهنم رسید دور گوشی پارچه ای بپیچم و اونو داخل یخچال بزارم . کمی که دمای گوشی از نقطه ی جوش پایین اومد قفل رو باز کردم و گزینه ی خاموش رو زدم . البته بعد از این عملیات باز گوشی سه بار ریست شد و در نهایت رضایت به خاموش شدن داد . 

امروز گوشی رو بردم پیش یارو. براش توضیح دادم و اون می خندید . حس ابله بودن بهم دست داد . گفتم من اغراق نمی کنم . دقیقا گوشی بقدری داغ بود که مجبور شدم کاورش رو در بیارم و حتی تو یخچال بزارم . پوزخند به لب گوشی رو روشن کرد یه ال سی دیش نگاه کرد گفت باید عوض شه . گفتم حرف من الان از باطری ای هست که عوض کردین ... بعد گرفتم تو دستم دیدم در حال داغ شدنه گفتم ببین چقدر داغ شده . گرفت تو دستش گفت اوه اوه اشکال از باطریه ... خلاصه قانع شد که من اغراق نکردم . بلافاصله گوشی رو خاموش کرد گذاشت روی پیش خوان (خوان؟ خان؟) . لیوان چای ای که کنار دستش بود رو گرفت و رو به همکارش گفت " اه ! چاییم سرد شده " ... منم خیلی جدی گفتم گوشیمو روشن کن لیوان چاییت رو بزار روش برات داغش میکنه :) یارو آی خندید . گفت خلاصه واسه هر چیزی جوابی داری . هیچی دیگه و این چنین شد که یه تومن دیگه رفت تو لیست خرجهای مزخرفی که یهویی موند رو دستم ... 

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۳۱
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۷

در حال خوندنش هستم . چقدر روال زندگی اون زن برام قابل درکه . چند خط و بند که می خونم کتاب رو می بندم ! طاقباز کف اتاق دراز میکشم و به سقف خیره میشم . به خودم که میام می بینم دقایق طولانی به هیچ چیزی فکر نکردم ... 

هنوز تمومش نکردم . برای خوندن کتاب باید سرم دنج باشه . فعلا انواع صداها توی سرم موج مکزیکی میزنه ... تمرکز خوندن کتاب رو ندارم ولی دلم میخواد تمومش کنم ... اطلاع از عاقبت سرنوشت اون زن برام جالبه . 

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۹
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۷

سلام ...

شده بود مدتهای نسبتا مدیدی ننویسم ولی نشده بود که بخوام گرد و خاک روی سیستم رو بزدایم تا بیام و بنویسم ... 

بعد از گذشت سه ماه و اندی نداشتن گوشی دلیلی شد تا حالا اینجا تایپ کنم . چقدر بی معرفتم من :) 

گوشیم در دست تعمیر هست و هزینه ای نسبتا گزاف رو دستم گذاشته . 

این روزها اُورت پول خرج میکنم . نه اینکه بگم پول دارم . نه به خدا ... پوله که به راحتی از دستم در میره و من با چشمانی اشک بار باهاش وداع میکنم و اشک چشمانم بدرقه ی راهشه . ولی تهه همه ی اینها میگم خدایا شکرت ...  

روزهای آخر سربار منزل باباحاجی بودن رو می گذرونم و اگه خدا بخواد تا آخر این ماه به منزلمون نقل مکان میکنیم . نمیدونم شما هم اینطور هستین یا نه ! ولی خب تجربه به من ثابت کرده من هر چقدر در طی روزهای عادی زندگی دنبال تمیزکاری و جمع و جور کردن هستم روزها آخر بی خیال همه چی میشم . همچین وقتایی برام مهم نیست که لباس تا شده چند روز متوالی روی مبل اتاقم بیفته و جلد خالی قرص روی میز ... بی خیال همه چی میشم و سعی میکنم کمی تو این دنیای بی غمی مثلا شاد باشم . 

واسه همینه که الان مجبور شدم از سر و روی سیستم گرد زدایی کنم تا بتونم رغبت کنم این چند سطر رو بنویسم . 

این روزها استرسهای زیادی دارم ... چه مالی و چه روحی ... خدا بُعد مالیش رو حل کنه روحیش خودش حل میشه :)))))))))))) 

یه چیزی میگم اگه خوندین لطفا نخندین :) از این گوشی نوکیاها دارم که هر دکمه ش رو باید چند بار فشار بدی تا یه حرف تایپ شه :)))) این دو روز که به اجبار به این گوشی رو آوردم مچ دستم درد گرفته ولی یه جورایی حس خوبی بهش دارم ... چون کار منو راه میندازه . 

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۳
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۷

* درست در این تاریخ من متولد شدم و درست در این لحظه تنها برای خودم نشستم و این کلمات رو تایپ میکنم . از ماه قبل تولدم رو مرخصی گرفتم تا برای خودم خوش باشم و از همه ی روزهای خدا حداقل یک روز رو برای خودم زندگی کنم ولی حالا می بینم که به روز مرخصیم رسیدم و هیچ ایده ای براش ندارم . سال قبل میلاد ( خواهر زاده م که سربازه) پیشم بود و من به این شدت تنها و بی انگیزه نبودم . 

پاور سیوینگ گوشیم رو فعال کردم تا فقط اسمس و تماس دریافت کنم . به بقیه گفتم فردا عصر و شبم و این دروغی شاخ دار بود  . می دونم دقیقه به دقیقه ی یک خرداد رو تو خونه برای خودم تنها سر میکنم ولی دلم نمی خواد کسی خلوتم رو بهم بزنه . برای همین دروغ گفتم ( من آدم خوبی نیستم . خودم خبر دارم ) 

نیاید شعار بدین که تاریخ تولد هر کسی یه روزی هست مثل باقی روزها . این هم یک دروغ خوش آب و رنگه . همه دوست دارن روز تولدشون برای افرادی که توی زندگیش مهم هستن بُلد باشه .

امروز خیلی سعی کردم کامنتهای اینستاگرامم رو غیرفعال کنم ولی نمی دونم چرا نشد . تنها نظرات پنج پست انتهایی رو بستم ، برای علی منتخب و مارال [دوستان مجازی و با مرام چندین ساله م] پیام تبریک تولد گذاشتم  و نت گوشیم رو دیس کانکت کردم و گوشی رفت روی پاور سیوینگ ... 

** بـه سال گذشته فکر میکنم . تو پادگان منتظر میلاد بودم تا بیاد و ببینمش . وقتی منو دید کلی ذوق کرد . گوشیم زنگ خورد و اسم کتایون افتاد روی گوشیم ... از زیر مقنعه گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و صدا آهنگ میومد ... هپی بردز دی تو یو .... و صدای دوست داشتنی کتایون که از پشت خط تولدم رو تبریک میگفت . این دل نشین ترین تبریک تولدم بود . امیدوارم که حالش خوب باشه . می دونم ! من آوای همیشه همراهه خوبی براش نبودم . 

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۲
  • ** آوا **
۲۳
ارديبهشت
۹۷

* بـیمار مذکور در پست قبلی شکر خدا بهتره . هنوز تو بخش مراقبتهای ویژه به ونتیلاتور وصله ولی هوشیاریش خوبه .البته به خوبی میدونم بیماری که هوشیاره چقدر مبارزه میکنه برای پس زدن اون دستگاه کمک تنفسی لعنتی و این خودش بزرگترین شکنجه ست ... 

**دیشب با یکی از همکارا پشت استیشن پرستاری نشسته بودم و من مشغول نوشتن دستورات تلفنی بودم که یکی از همراه ها اومد و خطاب به یکی از ما گفت " خوشگل خانم یه سئوالی داشتم " من بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم " بفرما عزیزم ؟" هنوز حرفش رو شروع نکرده بود که دوباره گفتم " حالا با کدوم یکی از این خوشگلا بودی ؟ من یا همکارم ؟ " انقدر سر همین حرف سه نفری خندیدیم که بنده ی خدا دیگه نمی تونست تمرکز کنه بگه حرفش چیه ! 

بعد از اینکه خنده هامون قابل کنترل شد گفت شما تک تکتون زیبا هستین و چهره هاتون نور میده و ... از این جور حرفها ... هیچی دیگه کلی هندونه زد زیر بغلمون الان ما مدل اون پسرایی که میرن بدن سازی (!) اون مدلی راه میریم تا هندونه ها نریزه و به فنا نره . 

*** راستی ! دیروز روز جهانی پرستار بود . پس روزم مبارک :) 

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۰
  • ** آوا **
۲۲
ارديبهشت
۹۷

* واقعا نمی دونم تو رشته ی کار ما پرستار شاد هم وجود داره یا نه ! پرستاری که غم و غصه ی بیمارهاشو بزاره پشت در خونه ش و یا اصلا از در بخش بیرون نبره و بی خیال عالم وارد خونه و زندگی شخصیش بشه ... 

هر روز که می گذره از اتفاقهایی که دور و برم میفته افسرده و افسرده تر میشم . تمام ساعاتی که تو بخش مشغول کارم تماما فکر و ذهن و توانم رو برای بیمارها میذارم و وقتی از بخش بیرون میام تا ساعتها و گاهی حتی تا شروع شیفت بعدی باز به ساعتی که باهاشون گذروندم فکر میکنم . 

امروز بعد از پایان شیفت شب کاری درست در لحظاتی که در حال تحویل دادن بخش به مسئول شیفت صبح کار بودم یکی از بیمارامون بد حال شد . سریعا با پزشک بیهوشی تماس گرفتم ! پزشک مربوطه که بالای سر بیمار حاضر شد در حال معاینه و بررسی علائم بیمار بود که من از همکارا خداحافظی کردم و راهی شدم . بین راه همکارم از ماشین پیاده شد و من موندم و جاده ای که منو به سمت خونه می رسوند و دلی که پر از درد بود . در حد جنون با سرعت اومدم . مطمئنم که تو مسیر خلاصه دوربینی بوده که خلافم رو ثبت کرده باشه . اشک میریختم و یه جاهایی فریاد کشیدم ... خیلی زودتر از هر زمانی رسیدم خونه و اونایی که تو خونه انتظار اومدنم رو در اون ساعت نداشتن هاج و واج نگاهم میکردن . 

یه لیوان شیر خوردم و به خلوت همیشگی خودم پناه بردم . به دختر جوونی فکر میکردم که هیچی از زندگیش نفهمید . به دختری که تا به خودش اومد فهمید کلیه هاش جوابش کردن و رفت زیر دیالیز ... چند وقت بعد با بدبختی کلیه ای بهش پیوند زده میشه و تو دوره ای که داروهای سرکوب کننده ی ایمنی واسه جلوگیری از پس نزدن عضو پیوندی می خورده سرطان معده خودش رو نشون میده . با شروع شیمی درمانی و خطر پس زدن کلیه ی پیوندی درد و مرض بعدی عود میکنه . لنفومای پس از پیوند ... این همه درد واسه یه دختر جوون که تنها سه دهه عمر کرده واقعا اجحافه ! حالا که شیمی درمانی لنفوما رو شروع کردن کلبولهای سفیدش به قدری کم شدن که عملا بدن هیچ دفاعی از خودش نداره . هیچ !!! 

پلکهام به شدت سنگین میشن و می خوابم . صدای تیک تاک ساعت رو می شنوم و چشم رو که باز میکنم تنها 5 دقیقه ست که خوابیدم . گوشی رو برمیدارم به همکارم اسمس میدم ... 

میگه اینتوبه شد و به ویژه منتقل شد ...

** امیدی ندارم که پاش به خونه برسه ! می دونم فرداشب که پام به بخش برسه خبر تلخ تری رو می شنوم . کاش یه فکری بحال ما میکردن . کاش وقتی برای رفرش فکری ما میکردن تا توان ادامه ی کار رو داشته باشیم . کاش انقدر قوی بودم که بتونم مشکلات کاری و آسیب های عاطفی ناشی از شغلم رو پشت در بخش بزارم و با خیال راحت به خونه و خلوت خودم برگردم .  

  • ۳ نظر
  • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۴
  • ** آوا **
۰۸
ارديبهشت
۹۷

تنها نشستم تو اتاقم اشک میریزم و تایپ میکنم . این تنهایی و بی همزبونی خیلی سخته ... 

درست تو همین دقایق که من در حال تایپم یه جایی تو شهرمون صیغه ی طلاق جاری شد و یه خونواده ی سه نفره از هم پاشیده شد . حس خیلی بدیه . خیلی بد ! این همه سال صبر و تحمل کنی که نذاری زندگیت به فنا بره ولی یه جایی کارد می رسه به استخوونت و در نهایت میشه اینی که امروز شد ... 

رهای عزیزم ! خواهر کوچولوی من ... می دونم که لحظات خوشی نیست . می دونم خاطره ی تلخی برات باقی مونده ... ولی با همه ی وجودم برات روزهای خوشی رو آرزومندم ... !!! ببخش که کنارت نیستم تا دستای نحیفت رو توی دستم بگیرم و به آغوش بکشمت و بهت یقین بدم تو اشتباه نکردی . که تو همه ی تلاشت رو برای حفظ این زندگی کردی اونیکه لیاقتش رو نداشت نفهمید و گند زد به زندگی تو و مانی قشنگم ... 

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۸
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۷

سلام به همه ی دوستان عزیز . 

در اولین روز از اردیبهشت آدم باید خیلی روش زیاد باشه که بخواد بگه " دوستان سال نوتون مبارک " ! ولی خب من پر رو تر از این حرفام . فلذا !!! سال نو مبارک . با اروزی بهترین ها برای شما دوستان عزیز ... :))) 

انقدر که نیومدم و نیومدم و نیومدم ، حالا که اومدم روم نمیشه از چی بگم و بنویسم...

از سفرمون به شمال ، از شیفتهای سنگین ، از دلتنگیام ، از حسهای خوشی که این ایام درگیرشم ... 

از شکستن طلسم شرکت نکردن تو جمع های دوستان و همکاران !!! 

* خـلاصه اینکه بعد از سی و اندی سال زندگی بر روی کره ی خاکی و چندین سال سابقه ی کاری و پرستاری دو روز قبل طلسم شکست و برای اولین بار در مهمونی یکی از همکارا شرکت کردم و بی نهایت هم خوش گذشت و بنده بعد این همه سال اساسی طلسم رو پوکوندم :))) 

واقعا خوش گذشت ! هنوز شیرینی ِ خوشی مهمونی منزل همکار زیر دندونمون هست که دوباره برنامه ی دور همی ِ دیگه ای واسه چهارشنبه ریخته شد . البته این بار قرار نیست خونه ی کسی بریم ! قرارمون یک باغ سنتی هست ... 

** از مسئول شیفتی همین اندازه بگم که خیلی زود تونستم امورات بخش رو به دست بگیرم و تا حد زیادی ، هم خودم راضی هستم و هم سایر همکاران ... یه جورایی همه از روال کارم غافلگیر شدن و خودشون اقرار میکنن که میدونستن تواناییش رو دارم ولی نه دیگه تا این حد :) 

*** خـیلی وقته که دیگه تمایلی ندارم زیاد از روزمرگیهام بنویسم. نمی دونم از دوستان قدیمی که تو بلاگفا همراهم بودن باز هم کسی اینجا دنبالم میکنه یا نه . متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم خواهر کوچیکم تصمیم نهایی خودش رو گرفت و بعد از این همه سال تحمل عذاب و رنج زندگی مشترک تصمیم به جدایی گرفت . امروز قرار امضای نهایی رو داشتن که به دلایلی رفت واسه آخر هفته . یه جور حس تناقض عجیبی داریم این روزها . نمی دونیم بابت رهاییش خوشحال باشیم یا برای فروپاشی زندگی زناشوییش ناراحت . فقط تنها چیزی که همه مون رو ناراحت و نگران میکنه عاقبت تنها پسرش هست و بس . گاهی وقتها یه سری آدمها انقدر بی شعور میشن که انگار زمانیکه فهم و شعور تقسیم میشده اینا حتی به تهه صف هم نرسیدن . شوهر خواهرم یکی از اون پس مونده های جا مونده از صف تقسیم فهم و شعور بوده . چه از نوع ذاتیش و چه از نوع اکتسابیش . 

به امید عاقبت به خیری خواهر کوچولوم و پسرش ... 

 

  • ۵ نظر
  • شنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۳
  • ** آوا **
۲۶
اسفند
۹۶

بعد از رفتن مسئولمون سرپرستا ر محترم به شکل واضحی ممانعت میکرد از اینکه من مسئول شم . البته این مسئول شدن آش دهن پر کنی نیست. فقط بعنوان مدیریت کننده ی شیفت کارم رو ادامه میدم. خلاصه همونا که نذاشتن ما سوپروایزر شیم اینبارم بدشون نمیومد چوب لا چرخمون بذارن. بهر حال میخواستن یا نمیخواستن زین پس به عنوان مسئول ادامه خواهیم داد. هر چند از بالین کمی فاصله میگیرم ولی از وجدان بیدار نه. یاد اخرین شبی که رئیس اسبق داشت بهم وصیت میکرد افتادم. بنده ی خدا خیلی نگران بود که نکنه از سر لج و لجبازی نذارن من انتخاب شم. 

+ نیاز به تبریک نیست. اشل کاری همونه ، حقوق هم همونه فقط بار مسئولیت زیاد میشه . هر چند رئیس اسبق بر این عقیده بود که خیلی زود از مسئولیت احتمالی میزنی بالا سوپروایزر میشی و حق نداری این پیشنهاد رو رد کنی وگرنه با خودم طرفی ... 

  • ۳ نظر
  • شنبه ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۶
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۹۶

* چـند شیفت قبل بیماری رو از اتاق عمل تحویل گرفتم . خانم پیری بود . نوه ش همراهش بود و همزمان که من مشغول رسیدگی به بیمار بودم اون با گوشی همراهش در حال بحث کردن با شخصی بود [قرص بود بود خوردم به گمونم] و هی تهدید میکرد که روی اعصابم نرو کار دست جفتمون میدم . کمی که گذشت نوه ش که اسمش سعیده بود گفت میره تا قرص مادوپار مادربزرگش رو تهیه کنه . رفت و حدودا ده دقیقه بعد برگشت .

من در حال پانسمان بیمار دیگه ای بودم و کارم که تموم شد وسایل رو جمع کردم که برگردم به تریتمنت . تو کوریدور بخش بودم که یهویی دیدم سعیده با چهره ای رنگ پریده و صورتی عرق کرده تلو تلو خوران به دیوار تکیه داد و تا خواستم به خودم بجنبم [توجه کنید که کلی وسیله ی پانسمان آلوده دستم بود] به دیوار تکیه زد و ولو شد روی زمین . همون وقت اطرافش پر از خون شد . باتفاق یکی دیگه از همکارا رفتیم به کمکش ولی با تمام وجود ممانعت میکرد .

در نهایت بعد از کلی حرف زدن و اصرار راضی شد شماره ای به ما بده تا بهش اطلاع بدیم . اون شماره ی دوست پسرش بود . بیشتر حس میکنم میخواسته که ما به اون پسر این یقین رو بدیم که سعیده سر خودش بلایی آورده . خون کف زمین ریخته بود و سعیده سعی داشت مچ دستش رو از ما قایم کنه . پسر که تماس رو جواب داد مسئولمون براش توضیح داد که بعد از جر و بحث شما سعیده اقدام به تیغ زنی کرده و رگ دستش رو زده . الانم راضی نمیشه که اورژانس ببریمش تا بخیه و پانسمان انجام شه . پسره مورد نظر اصلا براش مهم نبود و خیلی راحت گفت خودم باهاش تماس میگیرم .

از خریت سعیده و از بی خیالی پسر بقدری حرصم گرفته بود که با حالتی پر از عصبانیت رفتم سمتش و گفتم دستت رو بیار جلو ببینم چه غلطی کردی با خودت [این رفتار از من بعید بود] ظاهرا انتظار چنین برخوردی رو از من که همیشه لبخند به لبم ، نداشت . خیلی خودم رو کنترل کردم که تو گوشش نزنم . بغضش ترکید. بیتادین رو ریختم روی دستش و از سوزش دستش رو کشید و برد پشتش . دوباره سرش داد کشیدم و گفتم " واسه اون کثافت دستت رو زدی حالا نازت برای ماهاست ؟! دستت رو بیار جلو ببینم " خلاصه دستش رو جلو آورد زخمش رو شستشو دادم و پانسمان کردم . گوشی رو دادم بهش گفتم " قفل این لامذهب رو باز کن ببینم ، همه رو مَچَل خودت کردی" . رمزش رو باز کرد و دادم به مسئولمون گفتم یه شماره از پدری، مادری ، دایی ، عمویی ... چیزی پیدا کن باهاش تماس بگیر بیان جمعش کنن ببرنش [با مسئولمون هم با خشونت برخورد کرده بودم :)))] 

خلاصه تماس گرفتیم و عموش آخره شبی اومد دنبالش و بردش . حالا جالب اینجاست به عموش گفته بودیم که حالش بد شده فشارش افتاده لطفا بیان ببرینش دکتر هر چی میگیم ببریمت اورژانس میگه دفترچه و پول همراهم نیست . اون بنده ی خدا دو ساعت طول کشید تا بیاد وقتی باهاش تماس گرفت که من رسیدم بیمارستان بگو با نگهبانها هماهنگ شه من بیام بالا ... هراسون اومده میگه وای عموم اومد بفهمه منو میکشه . رفته تو اتاق در رو بسته و بیرون نمیومد . دیگه مسئولمون با عموش صحبت کرد و بهش گفت برادرزاده ش چه خریتی کرده و ازش خواست باهاش رفتار تندی نداشته باشه و حتما ببرتش دکتر تا به زخمش که نسبتا عمیق هم بوده رسیدگی کنه . اون بنده ی خدا هاج و واج نگاهمون میکرد و میگفت یعنی چی رگش رو زده ... 

بعد از اینکه سعیده به اتفاق عموش رفت همکار دیگه مون که دو ساعت تا اومدن عموی سعیده کنارش بود و سعی میکرد باهاش حرف بزنه تا فکر دختر رو آروم کنه گفت " شانس آوردیم . هم ما و هم بیمارستان . این احمق میگه میخواستم خودم رو از پنجره بندازم پایین . حتی تا لب پنجره هم رفتم و روی کاناپه ایستادم ولی بعد دیدم اون پایین در حال ساخت و سازن و تنها به ارتفاع دو طبقه دارم و این باعث مرگم نمیشد و تنها دست و پام میشکست . برای همین منصرف شدم و رفتم تیغ خریدم و کشیدم به دستم " 

ما طبقه ی چهارم هستیم + یک طبقه ی همکف = طبقه ی پنجم :)

حالا تصور کنین اگر اون پایین ساخت و ساز نبود این دختره ی احمق میخواسته خودش رو از طبقه ی پنجم به درک واصل کنه . الان که فکرش رو میکنم میبینم عجب شانسی آوردیم ... 

** آقای خاتمی استاد روانشناسی بالینیمون میگفت آمار اقدام به خودکشی در خانمها بالاتر از آقایونه ولی جالب اینه که درصد خودکشی موفق آقایون بالاتر از خانمهاست ... و این یعنی خانمها بیشتر قصدشون جلب توجهه ولی آقایون میخوان از بیخ و بن خودشون رو بکشن ! تاسف باره ولی واقعیته . 

بقول مسئولمون این دختر اگر میخواست واقعا بمیره بعد از اینکه رگش رو زد یه گوشه ی دنجی خودش رو گم و گور میکرد تا از خونریزی تموم کنه نه اینکه کل آسانسور و کریدور رو به گند بکشونه و بیاد وسط پنج تا پرستار ! خب مشخصه پرستارها هیچ وقت دست رو دست نمیذارن تا اون واسه خودش یواش یواش بمیره :) 

نتیجه ی اخلاقی این پست : 

1- اگر خواستین خودکشی کنین [البته به شرط مُردن واقعی] هرگز نزدیک یک پرستار این کار رو نکنین . اونا شعور ندارن و بی شک جلوی موفقیت صد در صدی شما رو خواهند گرفت . یه همچین آدمهای بی درکی هستن . 

2- هیچوقت گول لبخندهای ظاهری یک پرستار رو نخورین . درون هر کدوم از اونها می تونه یک گودزیلا خوابیده باشه که یهویی بیدار شه خفتتون کنه . از ما گفتن.

3- پرستارها قابل اعتماد نیستن ! زنگ میزنن آمارتون رو به خونواده هاتون میدن . 

+ اگر شما نتیجه ی دیگه ای کسب کردین بنویسین . به نام خودتون درج میشه :) 

 + نتیجه ی اخلاقی شباهنگ عزیز : به خاطر کسی بمیرید که لااقل برایتان تب کند.

+ نتیجه ی اخلاقی آقاگل عزیز : به خاطر یه نفر دیگه خر نشید به بچه‌هاتونم بگید خر نشن. :|


+ نتیجه ی اخلاقی آقا جواد : اینکه مردن که کاری نداره اگه مردی زندگی کن.



  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۴۸
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۹۶

چهار سال قبل : 

* بـهم گفتن تو موکل داری ! گفتم یعنی چی ؟ گفتن یعنی اینکه یکی هست که مختصه توئه . یکی که صداش توی ذهنت می پیچه و تو فکر میکنی این تویی که جواب میدی ... خندیدم . گفتن نخند ! واقعیته . گفتم برام قابل درک نیست . گفت ناراحته که چرا نمی تونه با تو ارتباط برقرار کنه . باید خودت رو قوی کنی تا بتونی ارتباط بگیری ... من فقط خندیدم ...

نشستم پشت سیستم ! چشمام رو بستم و گفتم نمی خوام درگیر این حرفها بشم ولی وجدانا اگه هستی یه نشونه بده . وبلاگ روناک رو باز کردم . می خوندمش بدون اینکه نظری بزارم و اون هیچ وقت نفهمید که من یکی از خواننده های وبلاگشم . بعد از فوت یکی از اقوامشون دیگه ننوشت و من هم گمش کردم . 

وبلاگش رو باز کردم . چند پست قبل تر یه مطلب رمز دار نوشته بودی ! خطاب به شخصی به نام مریم . نوشته بود مریم این پست برای توئه و چیزی که میخواستی رو در ادامه ی مطلب گذاشتم . رمزش هم چهار حرف اول فامیلیته. 

این برای من حکم یک نشونه رو داشت . چشمهام رو بستم و سعی کردم انگشتام رو روی کیبورد رها کنم و چهار تا کلید رو فشار دادم  hash ... در کمال ناباوری ادامه ی پست برام باز شد ... سریع بستمش ! حتی خودم ترسیده بودم .

** چـند روز بعد مسابقه ی وبلاگ نویسی بود ! وبلاگهای خوب از طریق دوستان معرفی میشدن . تو همون معرفی ها بود که به وبلاگ آقای بنفش رسیدم . آقای بنفش زیر این پستم نظر داده بود [کلیک] البته اون زمان توی بلاگفا می نوشتم برای همین وقتی نوشته هارو به بیان انتقال دادم کامنتها نیست و نابود شد ... 

آقای بنفش نوشته بود " نوشتنت رو دوست دارم و به وبلاگتون رای دادم " لینک وبلاگم رو بعنوان معرفی در وبشون قرار داده بودن و برای همین چند روزی بود که خواننده های جدیدی به وبلاگم میومدن . یک روز عصر دوباره یه حسی قلقلکم داد که باز امتحان کنم . 

ناخواسته باهاش حرف میزدم . وقتی وارد خونه میشدم بلند سلام میکردم . وقتی تنها بودم بلند بلند از روزم که چطور گذشت حرف میزدم . اون روز یهویی یاد اتفاقی که توی وبلاگ روناک رخ داده بود افتادم . تصمیم گرفتم یه بار دیگه دنبال نشونه باشم . چشمام رو بستم و گفتم الان که میخوام وارد مدیریت وبلاگم بشم اولین اسم ناشناسی که می بینیم چیه ؟ کمی تمرکز کردم بلند تکرار کردم " صهبا" ! اسمی که تو تمام عمرم نشنیده بودم و حتی توی بلاگها ندیده بودم . وبلاگم رو باز کردم و نظرات پشت هم صهبا رو دیدم . ازم آدرس ایمیل خواسته بود تا شعرهاش رو برام بفرسته . آدرس دادم و چند تایی رو برام فرستاد . من مات و مبهوت به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم و باز دنبال نشونه بودم ... 

باهاشون تماس گرفتم گفتم این اتفاقها افتاد ! گفتن " گفتیم که اون دنبال برقراری رابطه ست و تو ممانعت میکنی " 

با شخص دیگه ای در موردش حرف زدم . گفت تو ممکن نیست موکل داشته باشی ! تو فقط حس ششم قوی ای داری . و اونم مربوط به چاکراه هاست ... کمی برام توضیح داد و من دقیقا یاده سه یال قبلش افتادم که دکتر با خودکار روی گرافی سرم شکافی رو نشون داد و گفت این شکاف حاصل ضربه ی محکمیه که به سرت خورده و یا تصادف . در صورتی که من هیچ وقت سرم ضربه نخورده بود . وقتی بهش گفتم با تعجب نگاه کرد و گفت امکان نداره ... 

#حس_ششم

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۶
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۹۶

* خـلاصه بعد از دو سال و اندی همکاری ، یکی از بهترین پرستارهایی که در عمرم دیدم سه روز قبل بازنشسته شد و رفت که به زندگیش برسه . شخص مورد نظر سوژه ی این پست بوده [کلیک] . 

تاریخ هجدهم آخرین شیفت شب کاری ایشون بود که به سخت ترین شکل ممکن و با کلی بی تابی گذشت . بقدری اشک ریخت که من مونده بودم مگه یک نفر چقدر می تونه اشک داشته باشه !!! به همون اندازه هم اشک ما رو در آورد . دقیقا مثل یک انسان دلسوز داشت برام وصیت می کرد . کلی بهم سفارش کرد . تو تایمی که من و اون تنها بودیم کلی جملات قشنگ رو همراه با بغض و اشک بیان کرد که نمی دونستم بابت قشنگی جملاتش شاد باشم یا بابت حال دلش ناراحت . هیچ وقت فکر نمیکردم از دید این همکار دوست داشتنی انقدر کار و مسئولیت پذیریم مورد قبول باشه . وقتی یک نفر انسان با مسئولیت میاد و میگه من تو رو قبول دارم و اگر کسی جز تو بشه مسئول من شب نمی تونم با خیال راحت توی خونه سرم رو بزارم روی بالش ! شنیدن این جمله یه جور حس خوشایند زیرپوستی در ذره ذره ی وجود آدم ایجاد می کنه . اون شب من و همکار کلی حرف زدیم و باز بهش تاکید کردم که من اوایل آشناییمون پیش خودم خیلی عجولانه قضاوتش کردم و اونم تاکید کرد که اولین شیفتی که با من کار کردی فهمیدم تو یکی از بهترین های این شغل هستی :) 

دیشب جاشون خیلی خالی بود . اول شیفت وقتی پام رو توی بخش گذاشتم عدم حضورش واقعا محسوس بود ولی چون دیگه نبود تا بهش تکیه کنیم باید خیلی با دقت تحویل میگرفتم تا بعد مشکلی پیش نیاد . الکی الکی مسئولیت افتاد گردن من . حالا شاید این موقتی باشه ولی همکارای دیگه م هیچ کدوم قبول نکردن که مسئولیت رو به عهده بگیرن . 

** عـکس بالا نوشت : چند شیفت قبل بیمار بدحالی داشتیم که یهویی افت سطح هوشیاری داد و با دکتر که تماس گرفتیم گفتی سی تی مغز بشه و مشاوره ی نورولوژی . دیروقت بود و متاسفانه پزشک فوق تخصص مربوطه از بیمارستان رفته بود . باهاش تماس گرفتیم گفت من این وقت شب برام مقدور نیست بیام و مشاوره رو انجام بدم . مجدد با دکتر اصلی تماس گرفتیم گفت این شماره م. عکسهای سی تی رو برام بفرستین . ما هر چی تو تلگرام سرچ کردیم دکتر رو نیافتیم و در نهایت خیلی اتفاقی واتساپ رو باز کردم دیدم تو لیستم اضافه شده .خلاصه عکسهای کلیشه ی سی تی رو براش فرستادم و اونم تماس گرفت و دستورات رو تلفنی بیان کرد . متاسفانه متاسفانه اون بیمار دو روز بعد فوت شد . همکاری که در موردش اون بالا نوشتم میگه " تو تنها کسی هستی که اینجا پاچه خواری بقیه رو نمی کنی و چشم چشم الکی نمیگی ، واسه همینم هست که نذاشتن سوپروایزر شی" گفتم چطور ؟ گفت " حتی خودم وقتی دکتری رو خطاب میکنم بصورت آقای دکتر و خانم دکتر خطاب میکنم ولی تو نه " درست میگه . من به همون کلمه ی دکتر اکتفا میکنم . اون عکس هم سندش . تازه اسم دکتر هم تو گوشیم فقط به اسم فامیلش سیو کردم :))))) 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۴۹
  • ** آوا **
۰۹
اسفند
۹۶

در دل ویرانی 

آخرین دلخوشیم 

چشم ویرانگر توست ... 

خسته از جنگیدن 

آخرین فرصت صلح

عشق عصیانگر توست 

کاش غیر از " من و تو " 

هیچ کس با خبر از ما نشود 

نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز

نوبت بازی دنیا نشود ... 

# زنده یاد: دکترافشین یداللهی 

* شعرها حسهای مشترکی هستن که در وجود افراد متعددی شکل گرفته ، جوانه زده ... ولی فرق اون افراد با هم اینه که یه سریا این حسهای مشترک رو درون خودشون لمس میکنن و پرورش میدن و تعداد معدودی علاوه بر لمس و پرورش با کلام و آهنگ زیبا با بقیه شریک میشن ... 

روحت شاد دکتر جان 

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۸
  • ** آوا **
۰۹
اسفند
۹۶

* یـادمه وقتی بچه بودم یک روز باتفاق خواهر کوچیکم رها تو هال نشسته بودیم و در ورودی خونه باز بود . همینطور که مشغول بودیم یک آن هر دومون میخکوب شدیم و زُل زدیم به بیرون ... یک چیزی مثل دودی غلیظ و منسجم از جلوی ایوون خونه مون رد شد و به سمت بغل خونه رفت . من مطمئن بودم چیزی که من دیدم رو ، رها هم دیده . ولی هیچکدوم چیزی نگفتیم . من حتی نترسیدم ... 

تا حدودای چهار سال قبل ! همون روزی که من تست میزدم واسه اون استخدامی مزخرف ... همون روزی که تو خونه تنها بودم و یاس و بقیه بدون اینکه تلویزیون رو خاموش کنن از خونه رفته بودن. همون روزی که شبکه ی چهار یه فیلم نسبتا ترسناک داشت. من تست میزدم و حواسم به فیلم نبود. اون وسطا دیالوگی از دختر بازیگر شنیدم که برام جذاب بود بلند شدم از اتاق رفتم تو هال تا برای تایم استراحت فیلم رو ببینم ولی هنوز دو قدم از اتاق خارج نشده بودم که تلویزیون خاموش شد . اولش فکر کردم شاید برای لحظه ای نوسان برق داشتیم . دوباره روشن کردم و نشستم ولی هنوز دو دقیقه نگذشت که باز خاموش شد . انگار آزمون و خطا بود . تی وی رو روشن کردم برگشتم تو اتاق خودم چند دقیقه گذشت و خاموش نشد . دوباره رفتم توی هال باز خاموش شد . باز هم نترسیدم . چیزی درون من می گفت : " اهمیت نده " ! دستام رو به نشونه ی تسلیم گرفتم بالا و گفتم " تسلیم میرم تست میزنم " برگشتم تو اتاق . کمی بعد به خواهرم زنگ زدم دلم میخواست در موردش با کسی حرف بزنم تا کسی بهم اطمینان بده من توهم زده نیستم . تا لب باز کردم و شروع کردم به تعریف رها گفت " من که بهت گفتم اون هست ولی تو نمی خوای باهاش ارتباط برقرار کنی و در ادامه گفت یادنه اون سال توی حیاط اون مه غلیظ از جلوی خونه رد شد ؟! گفتم مه نبود دود بود . دود غلیظ ... گفت من اونو به غلظت یک مه دیدم و مطمئنم تو خیلی واضح تر دیدی ... " 

حالا چرا بعد این همه سال اومدم اینارو نوشتم !؟ چون یه جایی در درونم میگه خودت رو خلاص کن انقدر تو خودت نریز... میخوان باور کنن میخوان نکنن . من قرار نیست خودم رو به دیگران ثابت کنم . 

میخوام راحت بنویسم . میخوام راحت بنویسم "پ" هر وقت چیزی رو گم میکنه بهمراه مادرش دست به دامن من میشن که فلانی ما فلان چیز رو گم کردیم و هر بار من میگم باباجان شما خیلی قضیه رو جدی گرفتین ! و تاکید میکنن که تنها کار خودته . مثل همون وقتی که سنگ تولدش رو گم کرد و من با صراحت گفتم توی کیف صورتی ! رفت سراغ کیفش و گفت نبود و یکماه بعد هیجان زده تماس گرفت که " میدووووونی چی شد توی ریخت و پاش کمدم یه کیف صورتی پیدا کردم که قدیمی بود و به کل یادم رفته بود اون رو دارم سنگ تولدم داخل اون بود " یا وقتی که جزوه ی دوستش رو پیدا نمیکرد و من اصرار داشتم طبقه ی بالای یک کشو ! هر جایی رو که فکر میکرد گشت ولی پیدا نکرد و آخره شب پیام داد که جزوه رو تو کشوی بالایی دراور که جای لوازم آرایشش هست پیدا کرد.

امشب خیلی یهویی تصمیم گرفتم بیام و بنویسم . کاغذ تا شده رو بین صفحه ی خونده شده ی کتابم گذاشتم و شروع کردم به تایپ ! فوق فوق فوقش اینه که بگین آوا دیوونه شده :) 

شایدم دلم خواسته کمی خیال پردازی کنم !!!

#حس_ششم

این دسته از نوشته ها رو با موضوع حس ششم دسته بندی کردم .

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۶

من که می گویم 

وقتی عاشق شدی 

باید روزی هزار وعده دوستش بداری

هزار وعده قربان صدقه اش بروی

صدایت کرد ، با تمام وجود و جانت بگویی " جان دلم" 

همیشه آغوشت را برای دلتنگی هایش باز کنی 

مبادا شوی کوله بارش

باید شوی آرام جانش

مبادا از قصد برنجانی

باید دلیل خندیدنش باشی

باید طوری باشی که وقتی 

از خستگی های زمانه به آغوشت پناه آورد 

یک دفعه و یکجا 

در آغوشت همه را فراموش کند 

پا به پای هم پیش بروید

تازه آنوقت است که قشنگی های زندگی را میفهمید

چه دنیای زیبایی داریم و 

خیلی هایمان خودمان را از آن محروم کردیم ...! 

 [متن کپی ]

* اگر نوشته های بالا براتون ملموس بود ، اگر کلمه به کلمه ش رو تجربه می کنید پس شما یک آدم خوشبختید .

* یـکروز اسکرین شاتی از نوشته هاشون رو دیدم . اسم عشق خودش رو " لعنتی جان منی [قلب]" سیو کرده بود :) و جالب اینجاست خودش می خوند " لعنتی ، جانِ منی "

به نظر من اون " لعنتی " عاشقانه ترین کلمه ی ممکن بود برای کسی که بشه صاحب تمام روح و جسم و احساست :) 

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۱۰
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۶

* چـند شب قبل داشتم به ماجرایی فکر میکردم که در یک زمان و مکانی برای ساعاتی فکرم رو مشغول کرده بود . بدجور ... 

ولی جالبه هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر یادم اومد ( بهتره بگم اصلا یادم نیومد) که سر چه موضوعی اون اتفاق افتاد . آقا ما هی فکر کردیم و به نتیجه نرسیدیم که نرسیدیم . اصلا انگار یه بخشی از ذهن و مغزم با هم دیلیت شده بود . تنها درس مهمی که از این سردرگمی گرفتم این بود که ما آدمها گاهی یه سری از افراد رو تو زندگی خودمون خیلی بزرگ می کنیم . در واقع نه اینکه اونها بزرگ باشن . نه !!! ما اشتباها بزرگشون می کنیم، بعد یهویی مثل یه بادکنکی که بادش کم کم می خوابه هی کوچیک و کوچیک و کوچیک تر میشن و در نهایت می بینی بود و نبودشون با هم فرقی نداره . که اگر داشت حداقل بعده این همه فکر کردن یادت میومد سر چه موضوعی تصمیم گرفتی دیگه نباشه . 

خلاصه ی کلام اینکه " در دوستی ها [حتی ] ، واقع بین باشیم " .

من که تصمیم گرفتم دیگه روی هر کسی اسم دوست و رفیق نذارم . و یادم باشه ارزش هر کسی به خودش برمیگرده و نه واسطه ها . تامام ... 

** پـیرو پست قبل ( بند وسطش البته ) : خرج ماشین بیشتر از حد انتظارم بود و جالب اینجاست من هنوز ماشینم رو دوست دارم و براش خوشبو کننده هم خریدم حتی :) 

*** بـیمارستان ما هر سال برای راهپیمایی 22 بهمن و روز قدس از در اصلی بیمارستان اتوبوس میزاره برای ایاب و ذهاب پرسنل جهت این واجب شرعی :) اون بین هر از گاهی کارت هدیه ای هم به شرکت کنندگان تقدیم میکنن تا راهپیمایی ها گرم و پرهیجان باشه و تعداد شرکت کنندگان بیشتر و بیشتر . مدیونین مدیونین فکر کنین من تا بحال شرکت کرده باشم ( کلا از وقتی فهمیدم [شنیدن نه ! فهمیدن ! من به راحتی هر چیزی رو قبول نمیکنم مگر اینکه بهم ثابت بشه] پرسنلی که در نماز جمعه شرکت میکنن بهشون اضافه کاری تعلق میگیره اونجا هم دیگه نرفتم و نمیرم ) ! اونوقت امسال هدیه ای ندادن که هیچ حتی اتوبوس هم نذاشتن و اذعان داشتن که با توجه به احتمالاتی که در رابطه با شلوغی مخالفین میدن هیچ گونه مسئولیتی رو متقبل نمیشن . 

**** بـچه ی یکی از اقواممون به آمریکا میگه آملیکا ! اونوقت از همین حالا بهش یاد دادن که تو راهپیمایی ها بلند بگه ملگ بل آملیکا . طفل ِ خدا هنوز نمی دونه بغیر از شعار راه های بهتری هم برای پیشرفت و خودساختگی و استقلال هر کشوری هست .

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۲
  • ** آوا **
۲۱
بهمن
۹۶

* تـو سرویسم در راه برگشتن به خونه. خسته م. خسته ی شب کاری و البته کلی فکر آشفته که مثل یویو توی سرم بالا و پابین میره. جدیدا برای نوشتن توی وبلاگم دچار مشکل شدم. شاید واسه خاطر این هست که زمان کمتری رو توی خلوت خودم تنها هستم. نمیدونم! میشینم پشت سیستم تا بنویسم ولی یهویی میبینم حسش نیست ... 

** بـه لطف برف شدیدی که چند روز قبل باریده و به لطف جهالت و بی تجربگی من و البته کم لطفی اطرافیان آگاهم ماشین دچار یه خرج اساسی شد و الان در تعمیرگاه به سر میبره. تصمیم گرفتم از این به بعد حتی جای بنزین تو باکش هم ضد یخ بریزم  :-))) الان خنده های من نشان از سرخوشیمان است :-))))

*** از چهارشنبه یاس به اتفاق باباش اومدن کرج و درست همین چند دقیقه قبل از مدرسه تماس گرفنن که چرا دخترمون یاس مدرسه نیومده:-) خلاف ملت سنگین شده والا اون زمان ما یا غیبت نمیکردیم یا اگرم قرار به غیبت بود لزوما باید حضوری والدین اقدام میکردن برای اطلاع به اولیای مدرسه. اونوقت این پدر و دختر حتی زحمت یه تماس تلفنی رو نکشیدن. واقعا عجب دوره و زمونه ای شده :-)))

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۵۸
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۶

* Room [اتاق]

ژانر : درام 

محصول مشترک کانادا و ایرلند بریتانیا -2015

کارگردان : Lenny Abrahamson

بازیگران :                                        

Brie Larson...Ma

Jacob Tremblay ... Jack

Sean Bridgers ... Old Nick

Wendy Crewson ...Talk Show Hostess

فیلم قشنگی بود و من خوشم اومد . تمام مدت زمانی که فیلم رو تماشا میکردم احساس خفقان داشتم و اینکه چقدر راحت میشه دنیای دیگران رو تا این اندازه محدود کرد .

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۱۹
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۶

* دیشب خیلی دلم هوای روژین رو کرده بود . رفتم به وبلاگش سر زدم . نوشته هاش رو کمی مرور کردم . به پیج آبجی خانوم ( خواهرش) سر زدم و عکسهاش رو نگاه کردم ، محو زیبایی لبخند بی نظیرش شدم و در آخر انقدر به صداش گوش کردم تا کم کم چشمام سنگین شد و خوابیدم . یه سری آدمها خیلی یهویی میان تو زندگیمون . کم کم عزیز و عزیزتر میشن و باز خیلی یهویی ترکت میکنن . طوری که انگار هیچ وقت نبودن . روژین یکی از همون آدمها تو زندگی من بود . چطور یک آدم می تونه انقدر با ظرفیت باشه ؟ چطور می تونه انقدر راحت با این همه درد و رنج باز بیاد و از مهربونی بنویسه ؟ دلم برات تنگ شده روژین ! من هر روز با افرادی از جنس بیماری تو سر و کله میزنم . به خیلیهاشون وابسته میشم و همین حالا که دارم اینا رو تایپ میکنم نگران یکی از اون ناب ها هستم . خدایا تو فکر کن من بنده ی زبون نفهم تو هستم که جز با معجزه قانع نمیشه . بیا و یه بار دیگه واضح و روشن معجزه کن ...# خانم حسینی عزیز :(

** چـند شب قبل تو راند بخش بودم که وارد اتاق 26 شدم . دیدم هر دو بیمار اون وقت شب روی تخت نشستن رو به روی هم و در حال گفتگو هستن . پرسیدم مشکلی دارین که بیدارین ؟ خندیدن و گفتن نه داریم درد دل میکنیم . صبح رفتم سراغشون دیدم مونا با لبخندی ملیح گفت خانم ( فامیلیم) داشتیم پشت سر شما غیبت میکردیم . گفتم چطور ؟ گفت با ایشون ( هم اتاقیش) میگفتیم چقدر شما مهربونی . ایشون میگن این خانم حرف ندارن هیچ وقت یادم نمیره شب یلدا چقدر با صبوری کارای من و بغل دستیم رو انجام میدادن و سعی میکردن قانعمون کنن که مشکلی نیست . راستی روزتون هم مبارک :)# مونا ق...ن

بارها گفتم و باز هم میگم ! روزی که من لبخند رضایت رو روی لب بیمارام نبینم و از بخش بزنم بیرون تمام روز غمگینم . 

و اجر شغل من دعای همون بیمارهاست ! امیدوارم که هیچ کسی مریض نباشه ...

*** مـتاسفانه دیروز یکی از جوونهای شهرمون تو سانحه ی تصادف فوت کرد . از دیروز تا بحال تو فکر مادرشم . اون تنها پسر و فرزند این زن بود ! مادری که دنیا دنیا امید و آرزو رو امروز همراه با پسر جوونش به گور سپرد :(((( 

#امیرحسین عزیز روحت شاد 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۲۸
  • ** آوا **
۰۹
دی
۹۶

گاهی میان مردم در ازدحام شهر ...

" غیر از تو " هر چه هست ... 

فراموش میکنم ...

+ فریدون مشیری

*یـک عمر ترسیدم از قضاوت شدن . یک عمر خودم رو توبیخ کردم واسه افکار دیگران! و حالا بعد این همه سال تازه فهمیدم همه ی عمر به خطا رفتم . واقعیت اینه که ما هر کاری کنیم و هر راهی بریم همیشه هستن کسایی که سرزنشت کنن ، بحق و یا ناحق قضاوتت کنن . برای همین در تلاشم تا دیگه به قضاوت دیگران فکر نکنم و تمام حواسم رو به این جمع کنم که خودم از انتخابم ، از راهی و مسیری که در تصمیمات زندگیم پیش رو میگیرم و از موجودیتم راضی باشم . بودن اندک دوستانی که ازم دور شدن ولی من واقعا خسته م بابت اینکه بخوام نظرات دیگران رو عوض کنم . چون بر این باورم که هر کسی یقین داره حرف و فکرش درست ترینه . پس این یک تلاش بی حاصله ! حداقل در مورد اطرافیان من اینطور بوده . هر چند این روال منجر به تنهاتر شدن خودم میشه . ولی تنهاتر شدن بهتر از اینه که هر لحظه بترسی از حرفی که نزدی و دیگران با حس و حال خودشون برداشت کنن و بخوای برای برداشت اونها توضیح بدی . 

** ازدحام شهر جغدها :) من به اون غار فکر میکنم ... 

  • ** آوا **