MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۰۶
تیر
۹۳


 

* اینجانب آوا در این زمان در منزل خویش آرمیده ام :) به معنای واقعی آرمیده ام . باور کنید ...

و اما شرح ماوقع ... 

دیروز غروب من و جناب همسر به اتفاق رفتیم منزل رهاجون ( خواهر بنده ) تا امروز مسافتمونُ با حوزه ی امتحانی "ساری" کمی کوتاه تر کنیم . حالا بماند که دیشب در بحبوحه ی تست زنی رها گیر داد که بریم فیلم "احضار" ببینیم و نشون به این نشون که من و رها ساعت 00:40 بامداد در اتاف مشغول تماشای فیلم بودیم و مانیتور رو در پوزیشن های مختلف تنظیم کردیم و در نهایت مانیتورُ به یاد لپ تاپم گذاشتیم روی زمین و خیلی زیبا فیلمُ تماشا کردیم و بعد از دو ساعت خوابیدن ساعت 04:20 به سمت ساری حرکت کردیم :)

عکس بالا حدودای ساعت 05:20 گرفته شد ... 

ساعت 07:10 صبح دم در دانشگاه حاضرباش ردیم و از همون ابتدا یکی یکی همکارای بیمارستانیُ که مثل من طرحشون تموم شده بودُ دیدار کردم و کمی احوالپرسی و بعد از اون هم روشنک چشم قشنگمُ به همراه نامزدش (عقدی) دیدم و کلی همدیگه رو بوسه بارون کردیم . بعد هم مونا و میترا رو دیدم که خیلی دلم براشون تنگ شده بود حسابی همدیگه رو چلوندیم :دی ! داخل محوطه که رفتیم یه وقتی دیدم طاهره فریاد زنان اومد سمت من و روشنک و کلی ذوق کردیم و بعد هم محجوبه ! دوستای دوره ی دانشگاهمُ بعد از سه سال میدیدم . کلی خوش بحالمون شد . ولی تو قسمت امتحانات من تنها و غریب بودم و هیچ آشنایی اونجا نبود :( 

آزمون ساعت 10:45 تموم شد و الان بنده اصلا نمیدونم وضعیتم چطوره :) در واقع زدم به عالم بی خیالی . خب تلاشمُ کردم و امتحان هم برگزار شد ولی واقعا تا نتایج اعلام نشه نمیدونم چی پیش میاد ... 

باقی در ادامه ی مطلب ، بدون رمز ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۶ تیر ۹۳ ، ۲۱:۱۹
  • ** آوا **
۰۵
تیر
۹۳


 

* سَـ خت ترین تست استخدامی بدون جواب ِ من  :))))) 

+ در سریال کره ای "دونگ یی" چه کسی بانوی چه کسی است ! 

الف ) بانو جانگ بانوی بانو چان می باشد

ب) بانو چان بانوی بانو جانگ می باشد

ج) بانو این هیون بانوی بانو جانگ و بانو چان می باشد

د) تمام بانوها بانوی تمامی بانوها می باشند 

نکته ی انجرافی سئوال : امپراطور برای همه و همه برای امپراطور ... [ای بمیری تو عالیجناب] :))))))) 

در واقع شانس آوردیم جواب تست طبق قانون باید چهارگزینه ای باشه وگرنه حالا حالا می تونستیم گزینه های انحرافی بنویسیم :)))))))))))))

P. S : فردا این موقع از این همه استرس رها می شم :دی 

P.S.S : دعــــــــــــــــــا لطفا ...  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۱:۰۰
  • ** آوا **
۰۴
تیر
۹۳


* کارت ورود به جلسه رو امروز گرفتم . آرمون صبح روز جمعه برگزار میشه . در شهری که آخرین بار آخر مردادماه 1389 باهاش خداحافظی کردم . در واقع همون تبعیدگاه سابقم "ساری" ... الان غمم شده که چطور باید اون مسافت طولانی و خسته کننده رو تاب بیارم ...  لازم ِ که تاکید کنم (؟!) حسم به اون شهر تحت تاثیر هیچ شخص خاصی نیست و تنها از امواج منفی هست که اون ایام اونجا کسب کردم ؟!؟! :) 

** در وصف فوتبال ... گــــــــــــــــــــــــــــــل ! درست در همین لحظه اولین گل جام جهانی تیم ملی ایران به ثمر رسید :دی 

*** هـ مین الان گل سومُ هم خوردیم :دی ! یه دیوار بدین لطفا :(((((((((( بهتره بنده برم در افق شامگاهان محو شم ... [نذاشتن لذت این گل حتی برای دو دقیقه موندگار بشه]

+ دوستان دعا کنین ! برای من البته 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۴ تیر ۹۳ ، ۲۲:۱۳
  • ** آوا **
۰۳
تیر
۹۳


 

* در حین تست زدن یهویی همچین طالبی - بستنی جلوی روی آدم ظاهر شه آی می چسبه ! آی می چسبه ! دست ِ دست اندرکاران این دسرِ خوشمزه واقعا درد نکنه :) با تشکر از یاسی و باباییش 

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۸:۴۸
  • ** آوا **
۰۱
تیر
۹۳


 

* کمی این روزها ذهنم آشفته شده و نمیتونم دقیقا تمرکز داشته باشم روی مطالب . حس و حال زمان کنکورُ دارم و روزهای آخر ! از طرفی میگم بهترین کار این ِ که این مدت فقط تست بزنم ولی از طرفی دلم آروم نمیگیره . روز جمعه آزمون ِ و هنوز خبر ندارم برای آزمون کدوم شهر باید برم . احتمالا ساری باشه ولی هنوز مشخص نیست . وسط حجم زیادی کتاب و دفتر و محصور شدم انگار :((( 

** اندر احوال جام جهانی و بازی ایران و آرژانتین ... حداقلش اینبار اگه از مسی سئوال شه نظرتون در مورد تیم ایران چیه چهار ستون بدنش میلرزه :))) و میگه ... خودمونُ تیکه و پاره کردیم تا تونستیم در دقیقه ی نود و یک یه گل به ثمر برسونیم :دی 

حال و روز مسی شده حال و روز من ... امیدوارم بتونم در وقت اضافه گل موفقیتُ بزنم :)

+ از تک تک شما عزیزان بابت همراهیاتون ممنونم ... 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ تیر ۹۳ ، ۲۰:۱۷
  • ** آوا **
۳۰
خرداد
۹۳


 

+ ب یمارستان نیروی جدید میخواد و من این مدت باقیمونده تصمیم دارم تمام وقتمُ اختصاص بدم به خوندن و مطالعه ی مطالب جهت آزمونی که در پیش دارم پس خود به خود تا یه مدت اینجا کمرنگ میشم . اگر نرسیدم نظراتتونُ به موقع تائید کنم ... اگر نرسیدم مطالبتونُ بخونم ... اگر نرسیدم در وبتون اعلام حضور کنم منُ به بزرگواری و محبت خودتون ببخشین . انشالله بعدا" جبران میکنم .

و اما خواسته ی خودخواهانه ی من ... 

لطفا برام دعا کنین تا به اونچه که براش این همه زحمت کشیدم برسم . 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۳۴
  • ** آوا **
۲۷
خرداد
۹۳


 

* خدا رحمت کنه ننه جونمُ ! همیشه وقتی باباجون میخواست فوتبال تماشا کنه غُر میزد که چرا انقدر این بندگان خدارو تو زمین می دوئونن ( فعل اجبار به دویدن :دی ) به جاش بیان نفری یه توپ بدن بهشون تا اینا کمتر بدوئَن ! [صرف این فعلا دویدن هم سخته هاااااااااا . حالا گفتنش راحته نوشتنش خیلی سخت تره ] ...

خلاصه ی کلام بازی امشب هم تموم شد . ندیدم ولی صداشُ حسابی شنیدم . هیجانش هم زیاد بالا نبود چون همسر به نقطه ی جوش نرسید :دی ! بیچاره اوناییکه روی برد و باخت شرط بسته بودن . با سر رفتن تو دیوار الآن ! 

فوتبال امشب اگرچه پربرکت نبوده ولی یه منفعتی برای شخص شخیص ِ بنده داشتم اونم اینکه ، همیشه آخره شب جوونها تو خیابون ویراژ میدادن و گاهی داد و بیداد ( عربده کشی در واقع ) میکردن ولی امشب به لطف جناح چپ و راست این بازی از این سر و صدا و هیاهو خبری نبود (!) اینم برکت فوتبال امشب برای بنده :دی

** آخ ننه جون نیستی که ببینی این جوونا ( بازیکنای تیم ملی منظورمه ) اگه می دوَن برای گرفتن توپ ِ ! بعد اونوقت این همه ایرانی که امشب ندویدن و در خانه هایشان جلوی TV بسط نشستن فقط میخواستن ببینن ملی پوشان ما میتونن توپُ بگیرن یا نه ! به نظرم این گروه بیشترتر گناه داشتن حتی :دی 

+ به تمام بینندگان کِش آمده که ذکر امشبشان این ِ که خدا رو شکر که اگر نبردیم حداقل گُل هم نخوردیم تسلیت عرض می نموئیم :دی 

جهت روشن سازی ناآگاهان این جمع ----->  ننه جون = مامان باباجونم :) 

+ در خلال بازی سرعت نت انقدر بالا بود که بنده زودتر از اونچه فکرشُ میکردم تونستم یه فیلم دانلود کنم . ممنون ازعدم حضور دوستان در ساعت مذکور :دی ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۷
  • ** آوا **
۲۶
خرداد
۹۳


 

* دیگه همه ی شما کم و زیاد با باغ وسیعی که پشت آپارتمانمون هست آشنا هستین . امسال به لطف همین باغ و درختهای سرسبزش انواع جک و جونورهارو تو خونه مون رویت می کنیم که پشه آشناترین اونهاست ... وقتی این پشه ی زیبا رو دیدم ناخوداگاه یاد شادی جون افتادم که از دیدارهای وقت و بی وقتش با حشرات خونه ی نوسازش می نوشت ... دقیقا منم همچین مکافاتی با این حشرات دارم . در واقع پررو تر از این حرفان که با انواع حشره کش ها از بین برن . مثلا همینی که این بالا روی ال سی دی لپ تاپم نشسته ! دقیقا دو ساعت تمام با من وبگردی کرد و بدون اینکه حتی رمز ادامه ی مطلبمُ داشته باشه حتی مطالب رمز دارُ هم خوند :) 

فکر کنم کاملا ملموس باشه که این پشه منُ از رو برده که تونسته دو ساعت تمام همونجا بشینه و هر جا که سرک کشیدم همراهم باشه و اون هم سرک بکشه :دی . نه ؟؟؟ این عکس برای حدودا دو هفته ی قبل ِ که تازه به نمایش در اومد ...

* و اما این عکس ... 

این خوش تیپ که همچین با ژست بادی بیلدینگی خودش دل هر آدمیُ می لرزونه شکار امشب ِ منه . ایشون خیلی زیبا اومدن روی ساعد راست بنده نشستن و همینجور تو چشمای من زُل زد و من هم نگاش کردم . انقدر نگاهامون با هم تلاقی کرد تا اینکه نامرد یک دفعه هیپنوتیزمم کرد و نیش خودشُ جلوی دیدگانم درون پوستم فرو کرد و بنده هم خیلی زیبا از ناحیه ی کمر ایشونُ گرفتم و در حالیکه نیشش هنوز تو بدنم بود از خودم جداش کردم :دی بعد هم یه فشار خیلی کوچولو بهش دادم و این عکس یادگاریُ با هم گرفتیم :دی دقیقا مثل توریستهایی می مونه که لب ِ ساحل حموم ِ آفتاب میگیرن :))) روحش شاد ... 

+ ادامه ی مطلب بدون رمز ....


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۳
  • ** آوا **
۲۱
خرداد
۹۳


* ا مروز ( سه شنبه ) یه خبر خیلی بد شنیدیم که هنوزم بعد از گذشت چند ساعت تو بُهت و ناباوری هستم ! متاسفانه تنها پسرخاله ی محمد امروز فوت شد ... محمد هم ساعت 16:00 راهی ِ کرج شد تا فردا صبح زود به همراه خونواده ش راهی ِ اصفهان شن برای مراسم تشییع و الباقی مراسم ... خیلی حالم گرفته ست . خدا به دل مادرش صبر بده ... 

** د ختر دائیم ( همونیکه من بهش میگم عسل ) این چهار - پنج روزی خونه مون بود و امروز بعد از اینکه محمدُ ترمینال رسوندیم رفتیم خونه ی داییم اینا تا دختر داییمُ هم خونه شون برسونیم و برای شام هم همونجا موندگار شدیم . از شانسمون همین امشب اخبار رسما در مورد قتلهای سریالی دختربچه های جنوبی و بازگشت خفاش شب صحبت کرد و تصویر دخترکی که پلکشُ دوخته بودنُ هم نشون داد . یه لحظه جوش آورده بودم . موقع اومدن هم وحشت بدی به جونم افتاده بود .

اگه خواهر بزرگم قرار نبود که برگرده ، بی شک من و یاس برای خواب همونجا می موندیم . لحظه ی حرکتمون هم عسل گفت اگه یه وقتی ماشینتون بین راه خاموش شد از ماشین پیاده نشین . ماشینُ قفل کنین و همون تو بمونین . انقدر این روزها فشار عصبی روم هست که حد نداره . شنیدن اخبار این قتلها یک طرف . تنها بودن ما هم یکطرف ( منظورم همراه نبودن یک مرد باهامون ِ ) . و از طرفی هم این دختر دایی ما  تند و تند میگفت و نفوس بد میزد . آخرش گفتم " بس کن وگرنه فحش میدما " دو سه تایی هم در باب "خفه شو " نثارش کردم و بعد با دلهره ای وصف ناشدنی حرکت کردیم . تا به خونه برسیم و درب خونه رو از داخل قفل کنم در واقع کُپ کرده بودم :( این همه شبها رانندگی کردم و اینور و اونور رفتم هیچ شبی مثل امشب نترسیده بودم .... 

خدا لعنت کنه تمام کسانی که ترس و وحشت به جون مردم می ندازن و جامعه مونُ انقدر نا امن کردن ! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۲
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۳


 

قابل توجه دوستان عزیز : پست قبلی هم جدیدا" ثبت شده و ادامه ی مطلب اون بدون رمزه !

* این دو تکه چوب نوشتُ وقتی یاسی برای اردو میرفته خریده . هر بار یکیُ ! مادر که باشی میتونی حس کنی چقدر خوشاینده که دخترت در اردو و تفریح هم بیادت باشه ... دو روز قبل این عکسُ گرفته میگه مامانی اینُ برام بزار تو ف.ب ! بعد یه متن هم خودش گفت و براش تایپ کردم ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۶
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۳


 

* شنبه یاسُ گذاشتم کلاس زبان و به اتفاق دختر داییم که من عسل صداش میکنم راهی ِ جنگل سرسبز دوهزار شدیم ! دو نفری آی چسبید ... ولی بعد هر جایی خواستیم بمونیم وحشتمون گرفت . و در نهایت وارد یک منطقه ی خصوصی شدیم و ورودیش ماشینی 5000 تومان بود دیگه به پسره گفتم آقا من فقط نیم ساعت میخوام اینجا اتراق کنم . اونم گفت فرقی نمیکنه . انقدر چونه زدیم تا در نهایت گفت 3000 تومان بده اونم چون همشهری هستی . گفتم 2000 تومان راضی باش . گفت این دیگه صدقه ست . گفتم ببین ما دو تا خانوم می تونستیم ماشینُ کنار جاده پارک کنیم و همونجا مجانی نیم ساعت بمونیم ولی واقعیتش ترسیدیم اومدیم به شما پناه آوردیم . گفت باشه برین داخل :دی

هیچی دیگه یه قبض 5000 تومانی داد و ما 2000 تقدیم کردیم برای نیم ساعت نشستن در کنار این رودخونه ولی حداقل آرامش داشتیم :دی هر چند کمی بعد یهویی دیدیم اطرافمون خالی از دیگران شده و ترسیدیم :دی اصلا یکی نیست به ما بگه شما که جراتشُ نداشتین بیجا کردین رفتین . هر چند به گمونم باز از این کارها کنم :دی 

+ ادامه ی مطلب بدون رمز ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۶
  • ** آوا **
۱۷
خرداد
۹۳


 

 

زمین در انتظار تولد یک برگ 

              و من در حال شمارش معکوس 

                                          صفر همیشه پایان نیست !

                                                                   گاهی آغاز پرواز است ... !!!

کتایون عزیزم ... 

از صمیم قلب شب میلادتُ به تو و عزیزترینت تبریک میگم ....

و از خداوند منان بهترین ها را برای شما آرزومندم :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۵
  • ** آوا **
۱۱
خرداد
۹۳


 

* امشب قرار بر این ِ که سکوت ِ کافه رو بشکنم ... حتی اگر دلیلش یک لیوان چای باشه ... 

 

غروب امروز عجیب دلگیر بود . صدای رعد به همراه آسمونی پر از ابر ... هوای دل ِ آدمُ به راحتی ابری میکنه . روی تراس ُ کمی جمع و جور کردم تا بتونم کمی فضا باز کنم برای نشستن یک نفره یا نهایتا" دو نفره !

دیدن آسمون ابری که درونش غُرش رعد غوغا میکنه به اندازه ای غم آلوده که دلم ... بی خیال ! تو باور کن که من اصلا" بغض نکردم .

به جای بغض کردن از چشم انداز موجود لذت بردم و ناخن هامُ لاک زدم . لاکی بسیار ملایم و خوش رنگ ... و بعد خودمُ به نوشیدن یه لیوان چای دعوت کردم :) به همین راحتی ... 

در حین نوشیدن چای به این فکر میکردم که شُعار وبلاگم " کافه ی خیابان هفتم ، به صرف یک فنجان چای " هست و  نامردی کردم و خودمُ به صرف یک لیوان چای دعوت کردم :دی 

+ امروز موفق شدم فیلم HER رو دانلود کنم و ببینم . گاهی اوقات دیالوگها عجیب درد دارن . در مورد این موضوع بیشتر از این نمیخوام حرف بزنم . 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۷
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۳


 

قبل از هر چیز عید مبعث بر همگی مبارک 

و بعد می رسیم به تبریکات دیگه ! 

 

+ لاله ی عزیزممممم تولد مروارید کوچولوی دوست داشتنیت هم مبارک باشه . می بینم که شما هم نصیبتون یه دختر جوزایی شده . امیدوارم که تموووووووووم لحظه های با هم بودنتون با حضور گل خانوم تازه از راه رسیدتون بهاریُ زیبا باشه . 

لاله ی من زودتر بیا اون روزشمار دوره ی بارداریتُ درست کن که دخترک از روزشمار خودش سبقت گرفته 

ببخش که بی اجازه عکستُ از وبلاگت کش رفتم 

+ اسمای عزیزم تولد شما هم مبارک باشه دختر خردادی دوست داشتنی  

هر چی آرزوی خوبه مال تووووووو

+ بلاگفا ، تمااااااااااام شکلک هایی که در نظرات امروز درج نمیشه مستقیم در حلقوم مبارکت که تمام حس و حال نظر دهیمُ در نطفه خفه کردی  از دیروز دقیقا روی اعصابمی  ....


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۴
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۳


 * صـ ندلی جلو نشسته ام .با اینکه  مستقیم به جلو نگاه میکنم گوشه ی چشمم ولی سرآستین های بیرون زده از کُتش را به خوبی تشخیص میدهد . کرایه مسیر پانصدیست . هزار تومان سمتش میگیرم بدون اینکه باز نگاهش کنم . با احترام خاصی کرایه را میگیرد از درون داشبورد مقداری پول به ظاهر خرد خارج میکند و سه عدد دویست تومانی می گیرد سمتم . سر آستین پیراهن سفیدش دو عدد دکمه ی طلایی دارد که عجیب برق میزند. 

ناخوداگاه بیاد تازه دامادها می افتم . نه ! اصلا دقیقا به یاد دامادی می افتم که مشغول مسافر کشی ست ، حتی در روز عروسی اش . از داخل کیف پولم با کمی گشتن 100 تومان سکه پیدا میکنم ولی از من نمیگیرد ... کمی جلوتر میگویم " پیادم میشوم " جایی برای ایستادن ِ قانونی پیدا نمیکند . در جواب جمله ام میگوید " چقدر مردم شهر شما بی قانون پارک میکنن . اگر اینجا یاد بگیرن که دوبله پارک نکنن انقدر رانندگی در این شهر ساحلی زیبا سخت نمیشه . کی ماموریت سه ماهم تموم میشه تا برگردم کیش " تشکر میکنم و پیاده می شوم ... 

حالا فهمیدم جریان سرآستین های پیراهن سفیدش با آن دکمه های طلایی چیست ... 

+ لطفا دوبله پارک نفرمایید . شاید در شهر شما هم مردی با سرآستین های سفیدی که دکمه های طلایی دارد مشغول مسافرکشی است ... که اتفاقا آن هم از کیش آمده باشد ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۳۷
  • ** آوا **
۰۵
خرداد
۹۳


 

* هـ ر چی نوشتم پرید ........ حس نوشتن هم به همراهش ... لعنتی ! اَه ...

آوا نوشت : اونایی که فکر میکنن طرفشون احمق ِ و هیچی سرش نمیشه !!! قابل توجه همونا . من در سکوت به عمق خریتت می خندم ... !!! 

قرار نبود که در این مورد بنویسم ولی با مُهر سکوتی که بلاگفا زد به دهنم این یه جمله رو هم اگر نمی گفتم خفه میشدم ... :) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۳


 

*  امروز مثل تمام روزها بود ... صبح با طلوع خورشید شروع شد و همه برای شروع یک روز جدید استارت کاری خودشونُ زدن . هیچ اتفاق خاص و غیر منتظره ای در کار نبود . قرار بود مثل همه ی پنجشنبه های قبلی بیمارستان باشم . تو بیمارستان وقتی رها تماس گرفت و با اون حالت شیطنت بهم تبریک گفتم انگار تموم خون بدنم تو صورتم دوید که گونه هام قرمز شد و سعی میکردم مطرح نکنم تا پرسنل بخش و همکارها متوجه نشن امروز روز ِ منه ! روز من ِ جوزایی ... بی شک اگر آقای عَ... پرسنل آزمایشگاه شیفت بود بهش تولدشُ تبریک میگفتم و اون هم بهم تبریک میگفت . و باز سر اینکه کدوم یکی از نظر ساعتی زودتر متولد شدیم باز دچار چالش مجدد میشدیم ولی خب ایشون هم تشریف نداشتن و این چالش هم برای بار چندم به وجود نیومد ... 

** اول خرداد سال 1386 مراسم سوم ننه جونم ( مادر پدری ) بود و روز سوم خرداد بود که تازه مادرم یادش اومد که تولدم گذشته . بوس بازی های تولدم غروب سومین روز خرداد اتفاق افتاد و بابام چپ میرفت و راست میومد میگفت لپتُ بیار جلو ببوسمت :)))))) امروز هم چهلم ِ دایجون بابامه ! پدربزرگ "هیچکس" عزیزم . خونواده م درگیر مراسم اون خدابیامرز بودن و مادرم مسئول پخت و پز ناهار و شام مجلس ایشون بوده و تا بحال که یادشون نیومده . خدا میدونه کی یادش بیاد ...

ولی یه حس خوشایندی در این روز همراهمه که نمیتونم پنهانش کنم و اونم اینکه پارسال روز تولدم مادرم کمر درد شدیدی داشت . خیلی شدید .... انقدر شدید بود که برای دو سه ماهی استراحت مطلق بود تا کم کم مشکلش رفع شد . با گذشت این یکسال امروز واقعا خدارو شاکرم که مادرم حالش بهتر شده و اون مشکل تا حد زیادی رفع شده . خدارو هزاران بار شکر ... 

امروز تو بخش بودم که یاس تماس گرفت و گفت " مامانی تولدت مبارک " بعد از کمی لوس بازی پرسید " اصلا یادت بود که تولدته ؟" گفتم  نه ! :))))))))) دوباره گفت ولی مشخصه که میدونستی . فکر کنم عمه ح بهت اسمس داده و فهمیدی . ظاهرا عمه ها پدر و دخترُ از خواب غفلت و بی خبری در آوردن :دی 

از تک تک شماها ممنونم . واقعا نمیدونم این همه لطف و مهربونیتونُ چطور باید جبران کنم . ولی دوست دارم باور کنین که قدر محبتاتونُ میدونم و تک تک کلماتی که برام نوشتین به اندازه ی وسعت دنیا برام ارزشمند خواهد بود . دست همگیتونُ می بوسم ........

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۲
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۳


 

* دوستان از تمامی شما بابت تبریک تولدم بی نهایت ممنونم  

از آقا یزدان که همیشه و در همه حال همراه بودن و هستن ...[کلیک کنید]

از کتایون عزیزم که سه روزه به هر شکل ممکن غافلگیرم میکنه ...[کلیک کنید] 

از شادیِ جان که همیشه در کنار خودم حسش میکنم ... [کلیک کنید]

 از آسیه ی عزیزم که متواضعانه همراهی میکنه...[کلیک کنید]

از لاله ی مهربونم که بهترین هدیه ی تولدُ بهم داد و من هنوز مست ِ سوپرایزرشم [کلیک کنید]

و از مریم عزیزم که با پیامک صبحگاهیش روحمُ تازه کرد :*****************

از تک تک شماها ممنونم . 

مارال عزیزم تولد شما هم مبارک باشه مهربون ...

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۹
  • ** آوا **
۲۹
ارديبهشت
۹۳


 

* جایی در صفحه ی 44 این کتاب نوشته ...

 " داری در خیابان راه می روی ، یا در یک مهمانی هستی ، یا اصلا" تنها هستی و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی ، در چشم های کسی نگاه میکنی و ناگهان می فهمی که این می تواند شروع چیزی بزرگ باشد ...

+ بعد از خواندن کتاب " گرترود " هرمان هسه ، این کتاب هم حسابی بهم چسبید . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۵۸
  • ** آوا **
۲۸
ارديبهشت
۹۳


 

* اینم دسر امروز بنده . البته از اونجا که اصلا قرار نبود سر از بلاگفا در بیاره بی هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای کشیدمش تو ظرف ولی بعدش از رنگ و لعاب ژله ش خوشم اومد و عکس گرفتم تا شماها فعلا چشماتون مستفیض بشه تا بعد ... برای همین ممکنه از دید خیلی هاتون بد سلیقگی باشه :))) 

لازم به ذکره از همین تریبون اعلام کنم کلیه ی دوستان در صورت تمایل به میل نمودن این دسر میتونن در منزل این جانب به تمایلات خودشون جامه ی عمل بپوشونن :))) چی گفتم من ! 

+ عنوان این پست هم از برنامه ی بفرمایید .... شام گرفته شده با عنوان [دسر : فرنستنی ، فرنی + بستنی ] . حالا شده کار من ! ژلستنی ، ژله + بستنی . البته داخل ژله ش هم بستنی هست :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۴۰
  • ** آوا **