این روزها هیچ چیزی سر جاش نیست ...
* ا مروز ( سه شنبه ) یه خبر خیلی بد شنیدیم که هنوزم بعد از گذشت چند ساعت تو بُهت و ناباوری هستم ! متاسفانه تنها پسرخاله ی محمد امروز فوت شد ... محمد هم ساعت 16:00 راهی ِ کرج شد تا فردا صبح زود به همراه خونواده ش راهی ِ اصفهان شن برای مراسم تشییع و الباقی مراسم ... خیلی حالم گرفته ست . خدا به دل مادرش صبر بده ...
** د ختر دائیم ( همونیکه من بهش میگم عسل ) این چهار - پنج روزی خونه مون بود و امروز بعد از اینکه محمدُ ترمینال رسوندیم رفتیم خونه ی داییم اینا تا دختر داییمُ هم خونه شون برسونیم و برای شام هم همونجا موندگار شدیم . از شانسمون همین امشب اخبار رسما در مورد قتلهای سریالی دختربچه های جنوبی و بازگشت خفاش شب صحبت کرد و تصویر دخترکی که پلکشُ دوخته بودنُ هم نشون داد . یه لحظه جوش آورده بودم . موقع اومدن هم وحشت بدی به جونم افتاده بود .
اگه خواهر بزرگم قرار نبود که برگرده ، بی شک من و یاس برای خواب همونجا می موندیم . لحظه ی حرکتمون هم عسل گفت اگه یه وقتی ماشینتون بین راه خاموش شد از ماشین پیاده نشین . ماشینُ قفل کنین و همون تو بمونین . انقدر این روزها فشار عصبی روم هست که حد نداره . شنیدن اخبار این قتلها یک طرف . تنها بودن ما هم یکطرف ( منظورم همراه نبودن یک مرد باهامون ِ ) . و از طرفی هم این دختر دایی ما تند و تند میگفت و نفوس بد میزد . آخرش گفتم " بس کن وگرنه فحش میدما " دو سه تایی هم در باب "خفه شو " نثارش کردم و بعد با دلهره ای وصف ناشدنی حرکت کردیم . تا به خونه برسیم و درب خونه رو از داخل قفل کنم در واقع کُپ کرده بودم :( این همه شبها رانندگی کردم و اینور و اونور رفتم هیچ شبی مثل امشب نترسیده بودم ....
خدا لعنت کنه تمام کسانی که ترس و وحشت به جون مردم می ندازن و جامعه مونُ انقدر نا امن کردن !
- چهارشنبه ۹۳/۰۳/۲۱