+ جنایت و مکافات ( فئودور داستایفسکی )
+ برای یک روز دیگر ( میچ آلبوم )
+ ذره ای ایمان داشته باش ( میچ آلبوم )
- ۰ نظر
- شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۰۸
+ جنایت و مکافات ( فئودور داستایفسکی )
+ برای یک روز دیگر ( میچ آلبوم )
+ ذره ای ایمان داشته باش ( میچ آلبوم )
صِدام که سر به آسمون کشید ، دلای عاشقُ به این جنون کشید ...
*از صبح که چشم باز کردم و سیستمُ روشن کردم دارم به این ترانه ی مرتضی پاشایی گوش میدم ... :(
انشالله که خداوند به تمامی بیماران سلامتی عنایت کنه ...
متن ترانه در ادامه ی مطلب ...
+ با نشانگر موس برید روی عکس ... بلاگفا اینبار ترکونده اساسی :دی ( نمیدونم تو بیان هم عمل میکنه یا نه )
* دیروز و پریروز رفتم خونه ی مامان اینا ، برای سرخ کردن سبزی قورمه سبزی کمکش کنم و بعد هم نصف نصف بین خودمون تقسیم کنیم . دیگه نشد زودتر برم برای تهیه ی هدیه ی روز پدر . تا امروز که قبل از ظهر همت گماردیم و اقدام نمودیم :دی و هدیه ی روز پدرُ هم برای پدر عزیزم تهیه کردم بعد از ناهار میرم تا حضورا روزشُ بهشون تبریک بگم . هدیه ی امسالم الآن در کادو به سر می بره ! یک عدد پیراهن تابستانه :) امیدوارم که خوشش بیاد .
برای محمد هم یکی از محصولات نیوا رو خریدم . یاسی هم که نخودی تمامی این مناسبت ها ! یه دونه خوش بو کننده ی بدن هم برای یاس خریدم :دی
** جـا داره یاد کنیم از پدران عزیزی که در قید حیات نیستند ... دایی های عزیزم ... روحتون شاد . انشالله که خداوند خودش به دل فرزندانشون صبر بده ...
تمام دیروز مادرم مابین تمام کارهاش برادرهاشُ بنام صدا میزد ... و بعد آهی بلند ... بی شک خواهر هم دلتنگه برادراشه :(
مربای خوشمزه ای شده و بی نهایت خوش رنگ :)
دوستان شما هم بفرمایید :q
+ آقا یزدان از شما بابت راهنماییتون بسیار بسیار ممنون .
میلاد پر برکت سرور شیعیان جهان حضرت علی مرتضی(ع) ُ
به همه شیعیان تبریک میگم ...
******
روز مرد بر تمامی مردان باوفای سرزمینم مبارک باد .
پدر یعنی اعتبار ... پدر یعنی تکیه گاه ... پدر یعنی کسی هست که همیشه میتونی براش ناز کنی و نازتُ بخره ... به هر قیمتی که دلت بخواد ... پدر یعنی دستهای تکیده ای که برای آسایش و آرامش خونواده از جون مایه می ذاره ... پدر یعنی اقتدار ... پدر یعنی دنیا ! روز تمامی پدران پیشاپیش مبارک . بعد از خدا بی شک پدران بزرگترین حامی هر خانواده هستند . انشالله که سایه ی هر مردی بر سر خانواده ش حفظ باشه ...
+ و یک تبریک ویژه به آقایونی که همیشه ، همراه ِ ما در کافه ی خیابان هفتم بودند ...
آقا یزدان ِ عزیز ، علی دایجونم و برادر بزرگوارم جناب رهگذر و همینطور پنجره ی سهراب ( انشالله به لطف خدا شما هم به مُراد دلتون برسید ) ...
* تـ ا بحال به اندازه ی سن مان از خدا عمر گرفتیم دست به پُخت مربای بهارنارنج نزدیم ! ( خودمُ میگم ) بعد امشب آقا یه کیسه بهار نارنج از اون دُرُشت و خوشگلهاش آورده که مرباش کنم :( حالا از خاله جون می پرسم بهم آموزش میده ولی تاکید میکنه که قِلِق ( درسته آیا ؟) داره . از مامان می پرسم که اونم میگه من زیاد قلقشُ نمیدونم میدادی خاله جون برات درست میکرد . آقا محمد هم از مامانش پرسیده ایشون هم فرمودند که کار شما نیست ! حالا بنده چیکار کنم بنظرتون ؟؟؟ :(((
فعلا شستمشون و گذاشتم تو آب تا بجوش بیاد تا آبُ عوض کنم . تصمیم دارم چند مرتبه هم این عملُ انجام بدم . بیچاره بهاره ها ... ولی مشکل اینجاست که بنده الان دو تا دستام کلا بوی بهار نارنج گرفته . خونه بوی بهار نارنج گرفته ! تو اشپزخونه که نمیتونم کار کنم از بس معطر شده . عملا بنده در حال نفله شدنم ! نفسم بالا نمیاد خُب :(
دوستان سر آشپز اگر در باب تهیه ی مربای بهار نارنج توصیه و تجربه ای دارید لطفا خساست رو بذارین کنار و ارانه بدین ... :)
** امروز باتفاق مامان خانوم و خاله جون و دخترخاله جان رفتیم سر باغ مراسم سبزی چیدن :دی بعد هم رفتیم خونه ی مامان تا جمع و جورش کنیم . این پروسه فعلا تموم نشده . قراره مامانی صبح 6-7 کیلو سبزی مکمل بخره تا حسابی جور شه بعد بریم اونارو سرخ کنیم نصف نصف :دی پیشاپیش خسته هم نباشیم :دی
* و اما باقی عکسها ...
دیروز مانی عزیزم بدو ورود با این شاخه گل ظاهر شد و در حالیکه پشت مامان رهاش قایم شده بود شاخه گلُ گرفت سمتمون و رها اذعان داشت که این شاخه گل برای عمو محمد ِ ! عمو محمد روز معلم مبارک :دی
این ظرف میوه هم هدیه ی یکی از دانش آموزای آقا معلم ِ که چون از مدلش خوشم اومد بعنوان تزئین استفاده ش کردم ...
+ باقی در ادامه ی مطلب بدون رمز البته ...
* امروز مامان اینا به اتفاق دو تا خواهرها و شوهر و بچه شون ناهار منزل ما تشریف داشتن و بعد از ظهر به اتفاق اکثریت ( بجز باباجون و داداشم ) الباقی راهی شدیم به سمت شهر رامسر برای شرکت جشن بهار نارنج ... خیلی خوش گذشت و بعد از کلی گشت و گذار در در اون مکان رفتیم سمت ساحل و کمی از خودمون هیجان در وَکَردیم :دی ...
ناقص ...
این پنجره بی مورد می شود
اگر تو ...
از آن سویش عبور نکنی ...
این اتاق بی مورد می شد
اگر این پنجره را نداشت ...
این خانه ...
این کوچه ...
این محله ...
فکرش را که میکنم
من هم
شاعری بی مورد می شدم ...
+ تنفس آزاد " محمد علی بهمنی "
* دوست داشتن ِ تو دلیل نمی خواهد
حتی بهانه نیز ...
نه ! بهانه هم نمیخواهد...
کافیست چشم هایم را ببندم و تو در افکارم حلول کنی ...
آنوقت حتی اگر به زبان ِ سر نگویم ، بی شک خواهی دانست که بی مهابا دوستت دارم ...
* آوا
.
.
+ ساناز عزیزم {کلیک} شنیدن ِ خبر ازدواجتون ، شیرین ترین و زیباترین رخدادِ امسالم بود . از صمیم قلبم به شما تبریک میگم و براتون آرزوی خوشبختی روز افزون و لحظاتی لبریز از عشق دارم .
* امروز چهلم ِ همکارم ِ و فردا هم سومین سالگرد مسیب دایجونم ، دایی خوب و عزیزم !
به فاصله ی یک سال دو تا از داییای عزیزمُ از دست دادم . هنوز از غم رفتن اولی کمرمون صاف نشده بود که مرگ دومی اونُ به کل شکست ... انشالله که خدا به باقی ِداییام سلامتی عنایت کنه و سایه شون بر سر عزیزانشون هماره مستدام باشه :( و حالا بعد از گذشت سالهایی که در نبودش به سختی گذشت ، باز درنزدیکی تاریخ ِ واقعه دلم پر درده که چه غریبانه اون عزیزُ از دست دادیم ...
و اما اسحق دایجونم ... روز تو هم مبارک ... :(
مرگ حق ِ ! و زیبایی مرگ در این ِ که بعد از رفتنت ازتو به نیکی یاد شه ... روح تمامی رفتگان شاد ...
+ دوستان برای آرامش روحشون لطفا فاتحه بفرستید ...
** و پیشاپیش روز ِ معلمُ ... به تمامی معلمان زحمتکش ایران زمین ، از همسرم گرفته تا کلیه ی دوستانی که در این شغل خداپسندانه خدمت میکنند تبریک میگم . انشالله که همیشه سربلند و موفق باشید ...
* دیروز یه خبر خیلی بد شنیدم و از شنیدنش شوکه شدم . امروز به محض اینکه وارد بخش شدم سرپرستار منو به گوشه ای کشوند و صحت اون خبرُ تائید کرد . حالم خیلی خیلی گرفته !
ناقص
* این وقت شب در حال تهیه ی ناهار یاس و آقا محمد هستم . روزهای چهارشنبه یاس و باباش بلافاصله بعد از یه استراحت کوتاه نیم ساعته از پایان مدرسه مجدد کلاس فوق برنامه دارن که باباش تدریس میکنه . در همچین روزی بنده باید ناهارشونُ آماده کنم و بدم همراهشون ببرن . بچه م بعد از پایان این کلاس باید سریعا خودشُ برسونه خونه و لباسشُ عوض کنه و سریعا خودشُ به کلاس زبان برسونه ... تا غروب که به اتفاق با هم برگردیم خونه . یعنی ساعت 18:00 ! بمیرم ... حسابی خسته میشه :( حالا چی شد که الان در حالیکه منتظرم تا برنجشون دم بکشه دست بکار شدم و مشغول تایپم ...
به دلیل بی جنبه بودن یه سری از افراد لازم شد مطلبُ به ادامه ی مطلب انتقال بدم !
ناقص
* بعد از اینکه یاسُ جلوی آموزشگاه پیاده کردم رفتم خونه ی مامان تا قند خونشُ با گلوکومتر چک کنم ! دست بر قضا گلوکومترم حسابی بازی در آورده و بعد از کلی ور رفتن تصمیم میگیرم که باطریُ خارج کنم کمی با روش ماساژ دادن باردارش کنم که موفق هم میشم . سریع قند مامانُ چک میکنم و باز راه میفتم به سمت آموزشگاه موسیقی ...
از کوچه ی فرعی می پیچم تو خیابون فرعی ! کمی جلوتر یک عدد GLX در حال عقب اومدنه و من کاملا ترمز گرفتم تا آقا تصمیم بگیره میخواد چیکار کنه ولی ظاهرا اوشون تمام حواسشون به جدول کنار جاده ست و اصلا متوجه ی من و ماشین که کمی دورتر ایستاده ایم نشدن . دیدم همینجور داره میاد تو شکم ماشین که اینبار دستمُ محکم گذاشتم روی بووووووووووق و یک سره بوق زدم . با شنیدن صدای بوق ممتد پا رو ترمز گذاشت و بعد از اون بود که کوبوند به جلوی ماشین ! انقدر حرصم گرفته بود که حد نداشت . واقعا موندم یه سری از راننده ها ( مرد و زن هم نداره . آدم بی توجه از هر دو جنس وجود داره ) در چه حال و هوایی هستن که همچین اتفاقاتی رخ میده . بعد از اینکه کوبوند حرکت کرده به سمت جلو ! چند تایی نور بالا زدم و اونم راهنما زد کنار کشید و منم یاسُ سوار کردم و کمی جلوتر موندم .
بیشتر از این عصبانی بودم که بدون اینکه توجهی کنه داشت میرفت ! پیاده شدم و یارو هم پیاده شد . یک آقایی در حدود 190 قـــــــــد و چهارشونه تو سن و سالهای 40-45 ! اولین جمله م این بود . شما وقتی دنده عقب میای نباید پشت سرتُ نگاه کنی . با لبخند و خیلی محکم گفت " چرا " ! ( در واقع هدف همون بله بود و تصدیق حرف من ) . ماشینُ برانداز کردم و چیزی نشده بود . سرمُ بلند کردم و دیدم همونطور که لبخند میزنه با لهجه ی شیرینی بهم گفت " همشیره چیزی نشد . انقدر دنده عقب زدیم به ماشینای دیگه که میدونیم کدوم حالت ضربه هست و کدوم نیست " انقدر لهجه ش شیرین بود که نتونستم جلوی لبخندمُ بگیرم . ( البته چون ماشین چیزیش نشده بود لبخند به لبم اومد و گرنه به این راحتی نرم نمیشدم ) پرسیدم " اهل کجایی " جواب داد " بوشهری هستم " صمیمیت و لبخندش هم ناشی از خونگرم بودنش بوده که شنیدم جنوبی ها شدیدا در رگ و پوستشون دارن . عذرخواهی کرد و خداحافظی کردیم و برگشتم تو ماشین .
بعد از اینکه مجدد حرکت کردم یاد حرف محمد افتادم که میگه " اگه تنها بودی و اتفاقی افتاد و مجبور شدی پیاده شی حتما قفل پدالُ بردار بعد پیاده شو " ... بهش میگم " اونوقت خواستن اعدامم کنن تو میای بگی من گفتم و زنم مقصر نیست ؟!" در جواب میگه " گفتم قفل پدالُ برداری که یه وقت جرات نکنن اذیتت کنن ، نگفتم که بکُشی ، ضمناخواستی بزنی پاهاشونُ نشونه بگیر دیه ش با من " :))))
* عکس همون درخت مذکور که در پست قبل در موردش نوشته بودم :)
+ باقی عکسها به ادامه ی مطلب منتقل شد . البته بدون رمز
* گـاها" بچه ها تا این اندازه تنبل می شوند ! البته گاهی که با خستگی زیاد میرسم تو حیاط تازه می فهمم این بچه هم حق داره بعد از نصف روز فعالیت جسمی وقتی به غول پله ها میرسه تسلیم این تکنولوژی شه ...
این رویداد هر روز راس ساعت 12:50 اتفاق می افته . گاهی شیطنتم گل میکنه و میگم ایکاش با خانم واحد بالاییمون انقدر صمیمی بودم که جهت شوخی و مزاح بند کیف را میگرفتم ! حالا هی من بکش و هی اون ... با این اوصاف به نظرتون صمیمی شم یا نه ؟؟؟ ( آیکون یکعدد آوای شرور با خنده های آتشین )
** کـم کم باید آماده شم تا یاسُ برسونم کلاس موسیقی ...
* این هم بهونه ی امشبم برای اینکه سر ذوق بیام و این پستُ بذارم . کمی سرده ولی دلچسبه . همیشه از رقص پرده (تحت تاثیر نیروی باد) لذت میبردم . الان که مشغول تایپ هستم پرده همینطور با شدت میاد تا وسط اتاقُ برمیگرده ! و این حالت در تمام طول پرده به چشم میخوره . از طرفی سرما دقیقا میره تو گوش راستم و با توجه به سابقه ی عفونت گوش این اصلا خوب نیست ولی من پتو کشیدم رو سرم و مسیر گوشمُ با پتو بستم :)
** یـ ه وقتایی پشت میز ناهارخوری میشینم و دقایقی بس طولانی دست میزنم زیر چونه م و به مناظر اطراف نگاه میکنم . گاها باورم نمیشه که در مرکز شهر ... در جایی که از یکطرف به خیابون اصلی راه داره و صدای تردد ماشین ها به گوش میرسه چشم اندازی به این زیبایی داشته باشه . دیشب خاله جون اینا مهمونمون بودن . خاله جون هی از پنجره بیرونُ تماشا میکرد و میگفت چقدررررر اینجا دلبازه ... :)
*** درخت ِ کنار بالکن خونه مون یادتونه ؟؟؟ (کلیک) گفته بودم روزشماری میکنم بهار از راه برسه و شاخ و برگ بزنه ! چند روز قبل براندازش کردم دیدم جوونه های نورسته رو میتونم رو شاخه های ببینم . خواستم عکس بگیرم تا شما هم ببینین که دیدم زیاد مشخص نیست . گذاشتم برای چند روز بعد ! امروز دیدم حسابی شاخ و برگ زده و عکس گرفتم که ببینین ولی نمیدونم چرا این یه عکسُِ نمیتونم با گوشیم بلوتوث کنم رو سیستم . حالا صبح با دوربین عکس میگیرم ُ میذارم . خوشگل شده :)
* امروز قراره از این گروه هم امتحان بگیرم . دیروز همه شون یکصدا میگفتن " تو رو خدا امتحان نگیرین " ! کمی بعد گفتم قبول . امتحان نمیگیرم و بر اساس اون چیزی که تا بحال بودین بهتون نمره میدم . اینبار همه شون یکصدا " نه استاد ! امتحان بگیرید " :دی
ازشون فرآیند پرستاری نخواستم ولی گفتم تو امتحان یه کیس میدم بهتون با یه شرح حال مختصر . شما براش حداقل دو تشخیص پرستاری با دو سه تایی راهکار بنویسین . باز همه یکصدا گفتن " استاد فرآیندُ شفاهی بپرسین " گفتم باشه ! به هر دو نفرشون یه بیمار فرضی با شرح حال فرضی دادم گفتم دو نفری براش یک تشخیص درست و دو تا راهکار بر اساس اولویت بدین . از 5 گروه دو نفره هیچ کدومشون نتونستن یه تشخیص بگن . وقتی تند تند بهشون تشخیصهارو گوشزد کردم همه شون میگفت " ای وای این بود ... ای وای اون بود ... " در نهایت باز همه شون درخواست کردن که " فردا ( یعنی امروز ) فرآیندُ هم ازشون کتبی بگیرم " ! واقعا خودشون هم موندن چی میخوان :دی
از طرفی امروز بچه ها هم واحد اتاق عملُ امتحان دارن و هم اینکه میان ترمهاشون شروع شده . سئوالها آماده ست و پرینت هم گرفتم ... حالا من موندم امتحان بگیرم یا نه ! :دی
** با همراه مامانی تماس گرفتم میگم کجایین ؟؟؟ میگه هنوز یکی دو ساعتی مونده تا برسیم الموت ! از ساعت 5 صبح راه افتادن هنوز نرسیدن . میگم چرا انقدر طول کشیده ؟ مامان میگه تو راه موندیم تا صبحونه بخوریم تا کمی استراحت کنیم ... از اونور صدای باباجون میاد که میگه " بی معرفت میومدی کمی تو رانندگی کمکم میکردی انقدر خسته نشم " و باز ادامه میده " لپتُ بیار ماچ کنم " همینجور ادامه میده که دیگه مامانی بای میده و منم قطع میکنم .... هاهاهاها
+ برای دایجون بابام ، الموت مراسم ختم گرفتن ! مامانی و باباجون به اتفاق رها و مانی ِ من ، امروز حرکت کردن تا به مراسم برسن ...
* عشق یعنی ؛ مادری با قدمهای آهسته وارد فروشگاهی میشه و بی هدف می چرخه بلکه چیزی به دلش بشینه تا برای دخترکش بخره ! و این تنها قصد ِ از پیش تعیین نشده ی اون مادره ! کمی بعد رو به روی قفسه ی عروسکها قرار میگیره . روی پاهاش می شینه و با یه لبخند و گردنی کج بهشون نگاه میکنه . یکیشونُ برمیداره و به موهای نرم و فرفریش دستی میکشه . دوباره میذاره سر جاش . بلند میشه و باز بقیه رو برانداز میکنه . دوباره برمیگرده و جلوی قفسه ی همون خوشگلا باز روی پاهاش میشینه . اینبار لبخندش عمیق تر میشه و یکیُ برمیداره و راه میفته به سمت آقای صندوق دار ! عروسکُ بدون کادو میذاره روی صندلی کنار راننده و برمیگرده خونه . اونُ جایی قرار میده تا وقتی دخترک وارد اتاق شد قبل از هر چیزی نگاهش به اون بیفته . میدونه که ذوق میکنه ...
غروب وقتی به اتفاق دخترک و بابایی برمیگردن خونه یه لامپ شب تاب هم براش میخرن . وارد خونه که میشه به دخترک میگن قبل از اینکه لامپ اتاقُ روشن کنی چراغ شب تابُ روشن کن ببین نورش خوبه؟! دخترک وارد اتاق میشه و چراغ شب تابُ هنوز به پریز نزده ناخودآگاه لامپ اتاق روشن میکنه . یه " واااااای" میگه و با لبخندی پر از سئوال به سمت درب برمیگرده . بابایی و مامانی همزمان دست میزنن و میگن "یاسی جون تولدت مبارک " ! یاس هم از ذوق نمیدونه باید چیکار کنه . عشق یعنی همین که با دیدن لبخند دخترت ذوق مرگ بشی ! به همین راحتی ...
** عشق یعنی ؛ وقتی با سردرد مبهمی که تو سرت حس میکنی دراز کشیدی و تو خیال و تنهایی خودت هزاران فکرُ حلاجی میکنی ... صدای درب میاد . کمی مکث میکنی تا شاید خودشون کلیدُ بندازن تو در ولی باز صدای زنگ میاد . اینبار تلو تلو خوران بلند میشی و میری سمت درب . درب که باز میشه دخترکُ می بینی که یه جعبه ی راه راه سفید و سورمه ایُ گرفته سمتت و با ذوقی غیر قابل توصیف میگه " مامانی روزت مبارک " :) ماچ و بوسه هست که نثار هم میکنید و کمی بعد انگشتر تو دستتُ نگاه میکنه میگه " مامان سلیقه ی منه دوسش داری ؟ " و تو دلت ضعف میره از اینکه دخترت انقدر بزرگ شده که به سلیقه ی خودش میخواد دل مامانشُ شاد کنه و این حس ، خوده خوده عشقه !
+ خدایا لذت داشتن و چشیدن این حس ِ مملو از عشقُ به تمامی زنان سرزمینم ارزانی دار ... الهی آمین ... !
مادر عزیزم وقتی چشم به جهان گشودم قلب کوچکم ،
مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد ...
دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبایی بر چهره ی خسته ات نشست
و دنیایت سبز شد ...
و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت ...
از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پر مهر و محبت است
که احساس آرامش و خوشبختی
خواهم کرد ...
.
.
.
مامانی ناز و مهربونم روزت مبارک
*** بی نهایت دوستت دارم ***
.
.
خدایا تو رو به شرافت محمد (ص) و به پاکی فاطمه (س) و تمامی ائمه (ع)و سوای از پاکی این بزرگان ، به بزرگی خودت که بزرگترینی قسم میدم که طعم مادر شدن و مادر بودن را با تمام سختی ها و شیرینی های خاص خودش به کسانی که چشم انتظار فرشته ی پاک زمینی هستند بچشان ... الهی آمین !