MeLoDiC

آوا رها می شود :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آوا رها می شود :)

جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۱۹ ب.ظ

+ دیشب کلی خرگوش دیدیم :) خرگوشهای همسایه ی رها اینا ! صاحبخونه رفته بود جایی سپرده بود که شوهرخواهرم بهشون غذا بده و به اتفاق رفتیم وسط کلی خرگوش . این بین تونستم با گوشی دره پیتم از چهارتاشون که یک جا جمع شده بودن عکس بگیرم ... 

** اما در وصف حال این سفرمون به تبعیدگاه سابقم :((( در واقع همون بابل و ساری ! اساسا" ( با لهجه ی دکتر نیما افشار بخونید ) وقتی با تمام قوا از چیزی فرار میکنید اون چیز هم با تمام قوا به سمت شما جذب میشه . در واقع میخوای فرار کنی ولی اون دقیقا مثل بختک می چسبه به گلوت و راه نفس کشیدنُ حتی بهت می بنده . حالا مثلا تو میخوای کجا فرار کنی وقتی اون دو دستی چسبیده بیخ گلوت ؟؟؟ 

همه ی اینارو گفتم تا بگم این امواج منفی از تبعیدگاهُ امروز به بدترین شکل جذب کردیم ... بعد از آزمون وقتی خواستیم راهی ِ شهر و دیار خودمون بشیم توی کمربندی بابل ماشین به کل از کار افتاد ... حالا درمونده و وامونده به اینورُ اونور نگاه میکردیم بلکه یه امدادخودرویی چیزی بیاد به دادمون برسه :( ماشین های دیگه فرت و فرت از کنارمون گاز میدادنُ میرفتن و من به این فکر میکردم که چقدر حس خوبی دارن اونایی که درون اون ماشین ها نشستن :( بعد از کم خوابی و استرس امتحان و دوری ِ راه همین خرابی ماشینُ کم داشتیم . محمد بهم گفت بمون تو ماشین من برم ببینم میتونم کسیُ پیدا کنم یا نه ! یه مسیریُ پیاده رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت یه آپاراتی اونجا بازه میگه ماشینُ تا اینجا بتونی بیاری میگم دوستم بیاد براتون درست کنه :( 

هیچی دیگه من نشستم پشت فرمون ماشینی که کلا خلاص بود و محمد بنده خدا یه نفری ماشینُ هُل داد و مسافتیُ برگشتیم و منتظر موندیم تا دوستش بیاد ! کمی بعد گفت دوستم گفته من یدک کش ( خودروبر ) می فرستم تا ماشینُ یدک بکشه تا تعمیرگاه ! اونجا ابزارم کامله ... کلی موندیم تا در نهایت انتقال انجام شد ... 

چقدر حس بدی داشتم وقتی توی این ماشینی که روی چرخ های عقبش کشیده میشد نشسته بودم ... وقتی به سرعت گیرها می رسیدیم به شکل بدی بهمون ضربه وارد میشد و در نهایت چیزی حدود 15-17 کیلومترُ به این شکل برگشتیم .... :(  خیلی بد بود ! داشتیم دوباره برمیگشتیم به جایی که در واقع من داشتم ازش فرار میکردم :)))) 

وقتی به تعمیرگاه ایران خودرو رسیدم بنده خدا تعجب کرد ! گفت من فکر کردم پژو باشه . آخه کار من پژو هست نه پراید . اون راننده هم خودش تعمیرگاه داشت . گفت این بندگان خدا اهل اینجا نیستن . دوتایی باید دست بکار شیم ماشینشونُ راه بندازیم . در عرض چیزی حدود نیم ساعت ماشینمون این شکلی شد :((( 

تموم خستگی بعد از آزمون تو تنم بسط نشسته بود ! من ِ بی نوا هم توی تعمیرگاه ایران خودرو نشسته بودم و به پیاده شدن گیربکس ماشین نگاه میکردم :) از شانسمون روز تعطیلی هم بود و هیچ لوازم یدکی باز نبود . دیگه وقتی دیسک صفحه آزاد شد راننده ی یدک کش خودش سریع با یکی از دوستاش تماس گرفت و رفت و یه دونه نوشُ آورد ! البته این رفت و آمدش چیزی حدود یک ساعت طول کشید :(((((( 

بعد هم باز دو نفری جهاد نمودن و ماشینُ مجدد سرهم کردن و من تمام وقت به این فکر میکردم که اینا که ماشینُ به این روز در آوردن حالا بلدن جمعش کنن یا نه :)))) مثلا پیچ و مهره اضاف نمیارن ؟؟؟ یا در نهایت ماشین میتونه حرکت کنه ؟؟؟ خب تونست ! ولی تا این اتفاق بیفته سه ساعت طول کشید .... و ساعت 16:10 مجدد حرکت کردیم به سمت منزل . ساعت 17:00 بین راه موندیم ناهار تناول نمودیم :)))) ساعت 18:55 هم رسیدم خونه :((( امروز یکی از بدترین سفرهای من بود . اصلا نمیدونم چرا هر بار که مسیرمون به اون اطراف میخوره باید حتما یه اتفاقی برامون بیفته ! یا حال من بد میشه یا حال ماشینمون :( 

واقعا دست آقا مسلم ( راننده یدک کش) و احمد آقا ( تعمیرکار ماهر ایران خودروی ) امیرکلا درد نکنه ! هیچ وقت محبتی که امروز در حقمون داشتنُ فراموش نمیکنم . درسته اونا دستمزدی که حقشون بودُ گرفتن ولی به قول خود آقا مسلم " ارزش کار امروز ما این بود که شما تو جاده گیر نکردین و مشکلتون حل شد " ! خدا خیرشون بده ... 

بله ! این هم سفرنامه ی شرق مازندران ما در این تاریخ ... 

    p . s : کمی که خستگی از تنم رفت میام و بهتون سر میزنم . این مدت واقعا فرصت همچین کاریُ نداشتم . از همراهیاتون ، از دعاهاتون ، از مهربونیاتون صمیمانه تشکر میکنم . انشالله که خدا هم نظر لطفی به من داشته باشه و این سفر پر ماجرامون به یه خاطره ی خوش برای من تبدیل شه :) 

p.s.s : نیاز به یه همت عظمای دیگه دارم تا این جزوه و کتابهایی که تو اتاق تلنبار کردمُ جمع و جور کنم ولی بقول آقای همساده ( طنز پسرخاله ) الان من لهه لهم ! می فهمی ؟ لهه له ... 

  • جمعه ۹۳/۰۴/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">