MeLoDiC

موضوع آزاد :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۳۵ مطلب با موضوع «موضوع آزاد» ثبت شده است

۱۹
شهریور
۹۲


* آخرین صفحه ی کتاب شازده کوچولو ...

در نظر من این زیباترین و حُزن انگیزترین منظره ی عالم است . این همان منظره ی دو صفحه پیش است . گیرم آن را دوباره کشیده ام که بهتر نشانتان بدهم ، ظهور شهریار کوچولو بر زمین در این جا بود؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد . 

آن قدر با دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید اگر روزی تو (در) آفریقا گذارتان به کویر ِ صحرا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ِ ستاره چند لحظه ای توقف کنید و آن وقت اگر بچه ای به طرفتان آمد ، اگر خندید، اگر موهایش طلایی بود ، اگر وقتی ازش سئوالی کردید جوابی نداد لابد حدس میزنید که کیست . در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم ؛ بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته .... 


 نقاشی : آوا


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۴۶
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲



* دراز کشیدم و هی کتاب شازده کوچولو رو میخونم . هی از این صفحه به اون صفحه میرم و هی جملاتش برام برجسته ترُ برجسته تر میشه . اونوقته که هی میخوام بیام اینجا برگزیده هاشُ باهاتون شریک شم . تا میرسم به بخش 9 این کتاب ... 

گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده ها استفاده کرد . صبح روز حرکت ، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد ، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دوده گیری کرد . دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود . یک آتشفشان خاموش هم داشت . منتها به قول خودش " آدم کف دستش را بو نکرده! " این بود که آتش فشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک شد مرتب و یک هوا می سوزد و یکهو گر نمی زند . آتشفشان هم عین بخاری یکهو الو می زند . البته ما رو سیاره مان زمین کوچک تر از آن هستیم که آتشفشانهامان را پاک و دوده گیری کنیم و برای همین است که گاهی آنجور اسباب زحمت مان می شوند . 

شهریار کوچولو با دل ِ گرفته اخرین نهال های بائوباب را هم ریشه کن کرد . فکر میکرد دیگر هیچ وقت بر نمی گردد و اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولی ِ هر روزه کلی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیر حباب چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر شود . 

به گل گفت " خدانگهدار " 

اما او جوابی نداد . 

دوباره گفت " خدانگهدار !" 

گل سرفه کرد ! این سرفه اثر چاییدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت " من سبک مغز بودم . ازت عذر میخواهم . سعی کن خوشبخت باشی " 

از این که به سرکوفت و سرزنش های همیشگیش برنخورد حیرت کرد و حباب به دست هاج و واج ماند . از این محبت ِ ارام سر در نمی آورد . 

گل بهش گفت " خب دیگر ، دوستت دارم . این که تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است . باشد ، زیاد مهم نیست . اما تو هم مثل من بی عقل بودی ... سعی کن خوشبخت بشوی ... این حباب را هم بگذار کنار ، دیگر به دردم نمی خورد . 

- آخر باد ... 

- آنقدرها هم سرمائو نیستم ... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است . خدا نکرده گلم آخر ... 

- آخر حیوانات ... 

- اگر خواسته باشم با پروانه ها آشنا بشوم حز این که دو سه تا کرم حشره را تحمل کنم چاره ای ندارم . پروانه باید خیلی قشنگ باشد . جر آن کی به دیدنم می اید ؟ تو که می روی به آن دور دورها . از بابت درنده ها هم هیچ ککم نمی گزد . من هم برای خودم چنگ و پنجه ای دارم . و با سادگی تمام چهار تا خارش را نشان داد و گفت " دست دست نکن دیگر ! این کارت خلق آدم را تنگ میکند . حالا که تصمیم گرفته ای بروی برو دیگر ...... " 

و این را گفت ، چون که نمیخواست شهریار کوچولو گریه اش را ببیند . گلی بود تا این حد خودپسند ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۵۱
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲



روباه گفت: -خدانگه‌دار!… و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۴۹
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۲



* خانواده ای محترم  ( ایزابلا بوسی فدریگوتی ) 

کتاب بعدی که تصمیم به خوندنش دارم ... نمیدونم جذبم کنه یا نه ! ولی رمان هرمان هسه ( گرترود ) واقعا دوست داشتنی بود . یه جورایی منو بیاد کتاب شب ایرانی انداخت . با اینکه داستان کلا متفاوت بود ولی جنس عشقش خاص بود . دقیقا مثل شب ایرانی ! باید هر دو رو خونده باشید تا بتونین به نتیجه ای که من بهش رسیدم برسید . و اما جمله ی ابتدایی نویسنده که در این پست ازش نوشته بودم . 

به مرور که جلو و جلوتر رفتم تازه تونستم درک کنم منظور نویسنده از این جملات چه بوده . دقیقا مثل برنامه ی امروز ماه عسل !  که دوبلور صدا و سیما رو دعوت کردن . محمد رضا علیمردانی کسی که در دوران طفولیت مشکل صدا " لارنژیت " داشته و از همین بابت مورد تمسخر خیلی ها قرار گرفت و امشب تو برنامه جلوی دوربینی که تماشاگر میلیونی داشت گفت از تک تک کسانی که زمانی منو مورد تمسخر قرار دادن واقعا ممنونم ! 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۶
  • ** آوا **
۰۹
تیر
۹۲


پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد

تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که

یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده

و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند

که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام

کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح

روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور

داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ »

کشاورز که ترسیده بود گفت: «سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین

روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.»

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم (البته شاخه‌های

زیر پای خودمان، نه زیر پای دیگران)!



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۶:۰۷
  • ** آوا **
۲۷
آبان
۹۱

 + دوست دارم وقتی خلوت آوا رو خوندین بدون تعارف نظرتون رو بدونم . یا حتی اگر شما هم همچین چیزی رو تجربه کردین بگین ! شاید اینجوری منم بفهمم علت این اتفاق چی بوده . 

این مطلب رو رمز دار نمی ذارم . چون دوست دارم اگر خواننده ی خاموشی هم دارم که میاد و نوشته هام رو میخونه همراهم باشه و اگر نظری داره بگه ...  

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۱:۳۷
  • ** آوا **
۱۶
مرداد
۹۱


بخشی از داستان روباه و شازده کوچولو که فکرمو به خودش مشغول کرد ... 

بعد (روباه ) کمی مکث کرد و دنباله ی کلام قبلی اش را گرفت و گفت :" زندگی من در اینجا یکنواخت است . من مرغ و جوجه شکار میکنم و آدمها هم مرا . همه ی مرغ و جوجه ها شبیه هم هستند و همه ی انسانها هم همین طور . به همین خاطر کمی دچار کسالت شده ام ، اما اگر تو من را اهلی کنی زندگیم مملو از نور و شادمانی می شود . با صدای پایی آشنا میشوم که با هر صدای پای دیگر فرق خواهد داشت . صدای پای دیگران باعث می شود با عجله به سوراخ زیرزمینی خود فرار کنم ، اما صدای پای تو همچون آوای دلنواز موسیقی مرا از لانه ام بیرون خواهد کشید . ضمنا به آنجا نگاه کن ! آن گندم زار را می بینی ؟ من نان نمیخورم و گندم برایم هیچ فایده ای ندارد . آن گندم زارها هم مرا به یاد هیچ چیزی نمی اندازد و این واقعا غم انگیز است ! اما موهایی به رنگ طلایی داری و وقتی که مرا اهلی کردی عالی می شود ، چون گندم به رنگ طلاست و با دیدن آن من به یاد تو می افتم و صدای وزش باد را که در لابه لای گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت ..."

بعد ساکت شد و برای لحظاتی طولانی به شازده کوچولو خیره شد . 

سپس گفت :" به تو التماس میکنم ... مرا اهلی کن!"


.

.

+ آوا نوشت : بیچاره روباه :( 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۵۲
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۹۰


+ داشتم به این فکر میکردم که دو نفر وقتی کنار هم هستن چقدر راحت می تونن کلام و حس رو به همدیگه انتقال بدن ! اونوقت تو دنیای نت و ارتباطات نوظهورش چه بلاهایی که سر احساس آدمها نمیاد !

نظرتون چیه ؟؟ 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۰۱
  • ** آوا **
۰۶
اسفند
۹۰


 

+ نتیجه ی تفالم شد شعر بالا ! 

+ هر چی نوشتم پرید ... لابد نباید نوشته میشدن :(

+ امروز بیش از اندازه دلگیره ! خیلی خیلی دلگیر ! درُ دیوار خونه داره منو میخوره . 

+ مُرده دوست و مهمان است و دیدنش علتی برای ترس و وحشت در خواب نیست . اگر در خواب مرده ای را ببینید دوستی را ملاقات می کنید یا مهمانی برای شما می رسد. اگر مرده را در لباس خوب و چهره بشاش ببینید هم برای بیننده خواب خوب است و هم نشان آن است که روح مرده در آرامش به سر می برد. اگر مرده در لباس ژنده و پاره و چهره اش عبوس و گرفته باشد خواب ما می گوید غم و ناراحتی برایمان پیش خواهد آمد و گرفتار سختی و تنگی می شویم. اگر مرده در این حالت چیزی به شما بدهد خوب است ولی اگر چیزی از شما بگیرد و ببرد خوب نیست. اگر مرده شما را دعوت کند و شما همراه او بروید خوب نیست. وقتی که یک زنده را مرده ببینیم و آن زنده آشنا باشد نشان طول عمر و سلامت او است. اگر در خواب ببینید کسی که مرده آمد و کنار شما نشست خوب است ولی اگر مرده شما را دعوت کرد و نزد خود نشاند خوب نیست و اگر دست بر گردن شما افکند بدتر است...

+ از وقتی که چشم باز کردم ذهنم درگیر خواب دیشبمه ! و وقتی یادم میاد که چطوررررررر خوابهام تعبیر میشن وحشت میفته به جونم ! هر چند ترس از مرگ چیزه مسخره ای هست . همیشه گفتم مُردن تنها حقیه که از هیچ کس ضایع نمیشه ...

گاهی به شماها حسودیم میشه . میدونین چرا ؟ چون اگه یه زمانی آوا نباشه توی نت انقدر آشنای نزدیک داره که شماها ازش با خبر شین و حداقل بدونین چی به سرش اومده ...

با دلارامی مرا خاطر خوشست    کــــز دلــــم یکبــــاره بــــرد آرام را

ننگـــرد دیگـــــر بسرو اندر چمن    هر که دید آن سرو سیم انـدام را

+ دوستون دارم 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۴۲
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۰


یادتونه تو پست قبلی در مورد اصل 10/90  نوشته بودم ؟! خب اینم پستی که در واقع توضیح همون مطلبه ! 

+ استفان کاوی روانشناس معروف معتقد است 10 درصد زندگی چیزیست که بر شما اتفاق می افتد.

 90 درصد زندگی آن چیزی است که شما تصمیم میگیرید چطور عکس العمل نشان دهید.

آیا ما واقعاً کنترل بر 10درصد آنچه بر ما واقع میشود را نداریم؟

ما نمیتوانیم جلوی خرابی ماشین را بگیریم یا هواپیما تأخیر دارد و تمام برنامه ها یمان بهم میریزد ویا وقتی یک راننده وسط ترافیک جلوی ما می پیچد.

ما بر این 10درصد است که هیچ کنترلی نداریم و ۹۰درصد بقیه متفاوت است  شما هستید که آن 90 درصد را مشخص میکنید.

چگونه ؟ با عکس العمل خودتان، یا نوع برخوردتان با مسائل!

شما کنترلی بر چراغ قرمز ندارید، گرچه عکس العمل خود را میتوانید در کنترل خود داشته باشید. اجازه ندهید کنترل زندگیتان در دست دیگران باشد. شما هستید که نوع برخوردتان را کنترل میکنید.

+ حالا بیائید یک مثال را با هم مرور کنیم:

شما مشغول صرف صبحانه با افراد خانواده هستید و ناگهان دست دخترتان به لیوان چای خورده و تمامی آن بر روی پیراهن شما میریزد. شما اینجا هیچ کنترلی بر آنچه رخ داده ندارید. اتقاقی که بعداً می افتد بستگی کامل به نوع برخورد شما با مسأ له ( عکس العمل شما ) دارد.

شما با عصبانیت شروع به پرخاش به دخترتان میکنید و او هم ناراحت و گریان میز صبحانه را ترک میکند. حتی شما ناراحتی خودتان را به سر همسرتان خالی میکنید و او را مقصر می بینید که چرا لیوان چای را لب میز گذاشته بوده است !

با سرعت به اتاق خواب رفته و پیراهن را عوض کرده و بر میگردید. ولی اکنون دختر شما که با آن شرایط میز صبحانه را ترک کرده بود، برای سرویس مدرسه نتوانسته آماده شود و همسرتان هم که عجله دارد و شما هستید که با دلخوری و عصبانیت می باید دخترتان را به مدرسه ببرید در راه از سرعت مجاز بعلت عجله تجاوز کرده و یک جریمه هم میشوید.

حالا با یک ربع ساعت تأ خیر به مدرسه دخترتان رسیده ولی او که هنوز دلخور است بدون خداحافظی در را باز کرده و راهش را کشیده و با شانه های افتاده بطرف مدرسه میرود.

حالابا 20 دقیقه تاخیر به سر کار تان میرسید. تازه متوجه میشوید که در این گیرو دار کیف کارتان را هم در منزل جا گذاشته اید. روز شما خیلی بد شروع شد و بطوریکه پیش رفته بدتر هم شده و حالا شما منتظرید تا زودتر بتوانید به خانه برگردید.

وقتی بر میگردید، با فاصله نا مطلوب بین خود و همسر و دخترتان که از صبح تا به حال از دست شما ناراحت بوده اند، روبرو میشوید.

چرا شما یک روز بد داشتید؟

(الف) لیوان چای باعث شده؟

(ب) دخترتان باعث شده؟

(ج) مأمور راهنمایی رانندگی که شما را جریمه کرده باعث شد؟

(د) یا خودتان باعث آن بودید؟

شما بر اتفاق ریختن لیوان چای هیچ کنترلی نداشتید. آنجه در آن 5 ثانیه گذشت، چگونگی عکس العمل شما با واقعه ریختن چای بود که روز شما را خراب کرد. چیزی که میشد اتفاق بیافتد و میشود اینگونه باشد چنین است: دختر شما آماده گریه است. شما آرام میگوئید: اشکالی ندارد عزیزم، دفعات بعدی بیشتر دقت کن....

در حالیکه یک حوله برداشته و چای ریخته را پاک میکنید، به اطاق خواب رفته و لباس خود را عوض کرده و بموقع بر میگردید و می بینید که دخترتان در حالیکه به طرف سرویس می رود به شما نگاه تحسین آمیز و محبت بار میکند، دست تکان میدهد و خداحافظی میکند. بموقع به سر کار رسیده و با روحیه خوب به همکاران صبح بخیر میگوئید.

تفاوت را می بینید؟ دو سناریو که هر دو شروع یکسان ولی پایان بسیار متفاوت دارند. چرا؟ چون عکس العمل شما متفاوت بوده. شما بواقع بر 10 درصد وقایع زندگی کنترل ندارید ولی 90 درصد با نوع برخورد خودتان با مسائل رقم میخورد.

حالا به چند مورد اصل (قانون) 10/90 اشاره کنیم: اگر کسی راجع به شما کلام منفی بر زبان آورد، مثل اسفنج که آب را بخود میگیرد نباشید، بگذارید مثل قطره باران بر روی شیشه ماشین به پایین برود. شما هستید که نمی گذارید کلام منفی شمارا تحت تأثیرقرار دهد.بدرستی برخورد کنید تا روزتان خراب نشود و بدانید که یک عکس العمل غلط میتواند باعث شود تا یک دوست را از دست بدهید، از کار اخراج شوید، یا تمام وجودتان را استرس پر کند و هزار و یک درد جسمی و روحی پیدا کنید.

حالابا خود بیاندیشید دفعه آینده که یک راننده در ترافیک جلوی شما پیچید شما چطور بر خورد میکنید؟ آیا کنترل اعصابتان را از دست میدهید؟ آیا با آن راننده کورس میدهید؟ فشار خونتان بالا میرود؟ چه فرقی میکند، چه اهمیتی دارد که شما 10 ثانیه دیر برسید؟قانون( اصل)10/90 را بیاد بسپارید و نگران نباشید !

به شما گفته میشود که از کار بر کنار شدید... چرا خواب و خوراکتان را از دست بدهید؟ چرا اعصابتان را خرد کنید؟همه چیز درست میشود... درست میشود... فقط اگر تمام انرژی را در جهت جستجوی شغل دیگر بکار ببرید.

هواپیما تأ خیر دارد، شما دیر میرسید... چرا ناراحتی را بر سر مهماندار خالی میکنید؟ او هیچ مسئولیتی در ارتباط با آنچه شده ندارد... بی تقصیر است. وقت را به مطالعه بگذارانید، با همسفرتان صحبحت کنید، چرا خلق و خوی خود را بهم زنید؟ عصبانیت همه چیز را خراب تر میکند.

حالا می بینید وقتی که اصل 10/90 به کار برید چطور از نتایج آن متعَجب میشوید. شما با بکار بردن این اصل هیچ ضرری نمی کنید. ولی فقط تمرین کنید و تمرین کنید که تمرین کنید.

اصل 10/90 خارق العاده است، تعداد معدودی از این اصل مطلع هستند و آن را بکار میبرند. شما خود نتیجه را خواهید دید و زندگی را نوع دیگر تجربه میکنید. میلیون ها نفر از استرس نا خواسته و نا حق رنج میبرند و جز دردسر و سر درد چیزی ندارند.

خوبست همگی اصل 10/90 را درک کرده و بکار بریم که میتواند زندگی ها را تغییردهد لذت آن را ببرید. فقط نیاز به اراده دارد تا به خود فرصت تجربه را بدهیم. بواقع هر کاری که ما میکنیم، هر چه ما میدهیم، هر چه میگوئیم و حتی هرچه فکر میکنیم مثل بومرنگ است که به خود ما بر میگردد.

اگر خواهان دریافت هستیم، بیاموزیم که اول لازم است دهنده باشیم. شاید دستمان خالی بماند، ولی قلب ما سر شار از محبت و عشق خواهد بود. و برای آنهایی که عاشق زندگی هستند، به آن احساس در قلب خود رسیده اند.


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۴۳
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۰


چند وقت قبل یه جایی یه بازی وبلاگی دیدم که خیلی خوشم اومد تصمیم داشتم انجام بدم ولی بعد دیگه یادم رفت !

تا شد امشب . . .

اول بازی رو توضیح بدم !

سرتون رو بچرخونید اولین کتابی که چشمتون بهش افتاد رو باز کنید و در صفحه ی سیزدهم اولین جمله ای که مشاهده میکنید بنویسید !

این بازی نه هیجانی داره و نه بار علمی ! ولی حس تنوع باعث شد که امشب انجامش بدم . ولی چشمتون روز بد نبینه ! الان حباب و یسنا میدونن من هر طرف بچرخم کلاه قرمزی ها دور و برم هستن ! یه روزی ازشون عکش میگیرم تا ببینید ! :)

خلاصه دیدم اگه اونارو حساب کنم اولین جمله ی صفحه ی سیزدهم یا از قلب یا از دستگاه تنفس ! یا کبد و غدد یا دستگاه گوارش و مغز و اعصاب ! دیگه خیلی اینارو نادیده بگیرم از روان پرستاری و بهداشت جامعه سر در میارم !

یه قانون بازی رو لغو کردم و یه تبصره زدم ! کتابی غیر از کتب درسی و دقیقا این شکلی شدم  و اینبار نگاهمو تیز کردم تا اولین کتاب غیر درسی رو لابه لای کلاه قرمزی ها کشف کنم و شد این !

* راز گل سرخ ( سهراب سپهری )

دستمو دراز کردم و کتاب رو از لابه لای کلاه قرمزی ها برداشتم و ورق زدم !

هیممممممم ! خوردم به یه صفحه ی سفید ! سفید سفید . . .

اینم شانسه ما داریم ؟! 

یه تبصره ی دیگه اضافه کردم به بازی ! برگه های سفید قبول نیست 

یه کتاب دیگه !

اینبار چشمم خورد به کتاب . . .

* تنفس آزاد ( محمد علی بهمنی )

و اما اولین جمله از صفحه ی سیزدهم . . . ===> « یک »  ( . . . )

یه دیوار بدین تا من سرمو بکوووووووبونم توش ! یعنی من دریا هم برم باید با خودم آب ببرم !

اما میخوام این بار هر چی تبصره و قانون هست رو زیر پا بذارم و بنویسم !

همون چیزی که در صفحه سیزدهم این کتاب هست .

.

.

" همه ی بی خوابی های سالیانم

در این مجموعه

شبی بیش نیست

راحت باش و بخوان

آن قدر رویا در این دفتر هست

که به قرص خواب

نیاز نداشته باشی ! "

.

.

+ بله ! این شد سرگذشت بازی وبلاگی من .

+ حالا هر کی دوست داره این بازی رو انجام بده و نتیجه رو اعلام کنه !


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ دی ۹۰ ، ۲۱:۳۱
  • ** آوا **
۳۰
آذر
۹۰


شازده کوچول کویر را از پاشنه در کرد و جز یک گل به هیچی برنخورد ، یه گل سه برگه . یگ گل ناچیز ...

شازده کوچولو گفت : سلام

گل گفت : سلام

شازده کوچولو با ادب پرسید : آدم ها کجاند ؟

گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود . این بود که گفت " آدمه ها ؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد . سال ها پیش دیدم شان . منتها خدا میداند کجا می شود پیداشان کرد . باد این ور و آن ور می بردشان ، نه اینکه ریشه ندارند ! بی ریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده .

شازده کوچولو گفت : خداحافظ

گل گفت : خداحافظ



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ آذر ۹۰ ، ۱۰:۰۶
  • ** آوا **
۲۴
دی
۸۹


سلام مجدد من اومدم  

خب بریم سر اصل مطلب .

دیروز حاجی تو رادیو یه حرفی زد که من یکی که نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و بالطبع با شروع خنده ی من دختری که بغل دستم نشسته بود هم شروع به خندیدن کرد و همینطور راننده و بغل دستیش که یه پسر جوونی بود و اما علت خنده.

بحث بر سر مراسم خواستگاری بود و یه سری رسم و رسوم اشتباهی که این روزها خانواده ها به کرات دچارش میشن و اون ==> حضور آقا داماد در مجلس خواستگاری هستش 

حاجی فرمودند که خانوم ها در جلسه ی اول تنها در منزل دختر خانومی که قرار است بعدها عروس خونوادشون بشه حضور داشته باشند و بودن داماد هیچ ضرورتی ندارد . مادرشوهر و خواهرشوهر و شاید عمه خانوم و خاله خانوم و این خاله قزی و اون خاله قزی ... همینا کافین دیگه  . خب اینا برن دختر رو برانداز کنن از هر نظر  هیکل و قیافه و تیپ و مو و .... بعد شرایط کاریه آقا دوماد و شرایط مالی و مطرح کنن و از عروس خانوم هم اطلاعات کافی باطنی و ظاهری رو بپرسن و شرط و شروط ازدواج رو مطرح کنن و بحث مهریه و شیربها و همه و همه و همه .... البته این کار رو میتونن در چند جلسه بدون حضور آقا دوماد انجام بدن و البته در جلسات بعدی می تونن پدر شوهر و خان عمو و خان دایی و بابا بزرگهارو هم با خودشون ببرن ولی باز حضور داماد غیر ضروریست و نگاهش به همسر احتمالی آینده حرام می باشد ... حتی در این بین خانواده ی داماد می تواند تحقیقات لازمه را در مورد دختر خانوم و خونواده عروس خانم هم انجام دهند . وقتی دختر خانوم و خانواده اش از هر نظر تائید شدند و خونواده ی دختر هم به این ازدواج رضایت دادند ...

  • ** آوا **
۰۸
دی
۸۹


تو پمپ بنزین مشغول تخلیه ی آخرین قطرات بنزین ۱۰۰ تومنی هستیم و فریادی خاموش از اعماق درون که ای داد بیداد از فردا باید ۴۰۰ تومنی بزنیم و چند روز بعد هم ۷۰۰ را افتتاح کنیم ... همینطور مشغول چشم چرانی در جایگاه هستم که ناگهان در قسمت خروجی با پلاگاردی با این مضمون مواجه میشم ...

تحقق دولت الکترونیک با اجرای قانون هدفمند کردن یارانه ها 

کلا هنگولیدم و هیچ برداشت مثبت و حتی منفی از این جمله که نمیدونم فعل و فاعل و احیانا مفعولش چی هست نمیتونم داشته باشم  ... حتی تصورش هم زیباست  

فکر کن ! تو حیاط خونتون چاه آب بزنین و از اونجا که قراره یارانه ها هدفمند بشن و نمیتونی پمپ آب وصل کنی ( چون قراره در مصرف برق هم لطف کنی) مشغول کشیدن آب با دلوی متصل به ریسمان از درون چاه کذایی هستی که ناگهان می بینی ای داده بیداد !!! برنجی که روی هیمه گذاشتی ته دیگ بسته ! دلو را بی خیال میشوی و بدو بدو میروی سراغ کله* و با زغال گیر آتشش را کم میکنی تا ته دیگت بیشتر از انچه هست نشود ...

صدای شیهه اسب می آید و تصمیم میگیری باز هم بروی و با دلو آی بکشی و چقدر یادآوری ان برایت لذت بخش است ... دستان پینه بسته ات راه نگاه میکنی و باز می کشی و می کشی و میکشی ... حالا فرقی نمیکند ! چه ریسمان را و چه آه درون را ...

برای اسب که اصولا حیوان نجیبی است آب می بری و دستی از روی محبت بر پهلویش میکشی و می گویی بنوش حیوان که امروز بعد از ظهر باید بریم تا دانشگاه و راه بسی ناهموار و طولانیست ... و اسب سری از روی خرسندی تکان می دهد و در درونش از این همه آبی که به او داده ای قدردانی میکند ! بیچاره اسب که نجیبش می خوانند !

در حال نوازش اسب چشم چرانی میکنی و نگاهت به پشت دستت میخورد که از آتش تنور دیگر نیاز نیست که موهایش را با ژیلت یا کرم برچینی (این یعنی بهینه سازی یارانه ها ) ... آخ ! یادت می اید که هنوز خمیر نان را آماده نکرده ای ... سری تکان می دهی و با خود میگویی نان برای امشب کافیست ! فردا زمان بهتری برای پخت نان است و تو در این زمانه برای خودت یه پا نانوا شده ای 

صدای مادر می آید ! دختر جان بخاری هیزمی خاموش شد چه غلطی میکنی ؟؟؟ می دوی و تبر را از روی کنده جدا میکنی و تکه هیزمی که از باغ و بولاغ دزدیده ای را بر رویش میگذاری و با یک ضربه از وسط دو شقه اش میکنی و چند باری تکرار میکنی ... هیزم ها را به آغوش جان میکشی و به درون میروی و اتش بخاری را زیاد میکنی ... آبگوشت بر روی بخاری غل غل می جوشد ... دلت لک زده برای مرغ سرخ شده و کتلت ...

از بس که غذاهای جوشیدنی خورده ای خودجوش شده ای ... سیب زمینی سرخ شده دیگر گیر نمی آید !!! یک رویاست  مجدد مادر میگوید دختر پیت روغن را روی اتش بگذار تا آب گرم شود و بعده مدتها امروز بلکه بتونیم سر و تن خود را بشوییم ...  

بعد از ظهر تمیز و مرتب راهی دانشگاه میشوی ! با لباسهایی که بوی دود و اتش گرفته و سوار بر حیوان نجیبی که تند و تیزپا می تازد تا تو به کلاس عملی فیزیولوژی خود برسی ...

تصورش هم زیباست ! نه ؟؟؟

ما که گاز داریم ! ولی دلم به حال آن خانواده هایی می سوزد که فقط ماهی دو کپسول ۱۱ کیلویی سهمیه گاز برای پخت و پز دارند ... این درد است ! در زمانی که همه در حال پیشرفت هستند برگشتیم به دورانی که لوله کشی و جاده معنایی نداشت ... زمانیکه با روغن حیوانی چراغ روشن میکردند ... میگویی نه ؟ بشین و تماشا کن !

* کله = آتشی که در گوشه ای از فضای باز درست میکنند و با سه عدد سنگ پایه ای می سازند تا بر رویش دیگ بگذارند تا غذا بپزد  

مکتوب شده در چهارشنبه ۸ دی۱۳۸۹ساعت 22:41 
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ دی ۸۹ ، ۲۲:۴۱
  • ** آوا **
۰۳
دی
۸۹


دیشب باران می بارید و من برای سرکشی رفتم به خانه خودمان و دیدم که سقف چکه میکند و پسرم در حالیکه خیرات نثار گور بنده میکرد (البته منظورم فحش و ناسزاست) با خود میگفت : " گور پدرت ! می مردی پشت بام را ایزوگام کنی و بعد بمیری ؟! "

ناراحت شدم و برگشتم سر قبر خودم ! همین که داخل آن خوابیدم دیدم که سقف قبر من هم چکه میکند ! من هم در جواب پسرم (البته با کمی تاخیر) گفتم : " گور پدر خودت ! تو نمی توانستی این قبر بی صاحب من را سیمان کنی تا چکه نکند ؟! "

وقتی که از خواب بیدار شدم حس کردم سرما خورده ام ، دو سه تا کفن دیگر هم قرض گرفتم و پیچیدم دور خودم اما افاقه نکرد ! مثل کوپک (همان اصغر کوپک) می لرزیدم . ای کاش بهار دوباره بیاید . هاااااپچه!

واقعا که دنیای عجیبی است . امروز به مناسبت اولین سالگرد مرگم ، بچه هایم ختم گرفته بودند و گریه و زاری میکردند اما اینجا به مناسبت اولین سالگرد تولدم جشن گرفتند و خیلی هم خوش گذشت . یک کفن ضد آب (!) هم کادو گرفتم تا از خیس شدن در امان بمانم .

راستی صادق هدایت هم به باشگاه صدتایی ها پیوست . اینجا هر کسی که از صد سالگی مرگ یا تولدش میگذره ، عضو باشگاه صدتایی ها می شود .


هفته ی اول :

شنبه : امروز از طریق روزنامه فهمیدم که همسر عزیزتر از جانم هم مرده (!) گوش زنم کر ! خیلی خوشحال شدم چون از تنهایی درآمدم .

یکشنبه : امروز مراسم خاکسپاری همسرم به طرز آبرومندانه ای برگزار شد و حالا من و همسرم با هم همسایه ایم .

دوشنبه : امروز با یک دسته گل سرخ به دیدن همسرم رفتم . بقیه اموات دوست و آشنا هر کدام با گل و شیرینی برای عرض خیر مقدم آمده بودند .

سه شنبه : من و همسر نازنینم روزگار خوشی را میگذرانیم . به همسرم قول دادم که امشب شام برویم رستوران اموات .

چهارشنبه : امروز غرغر میکرد که فلان خانوم مرحومه ، فلان سرویس طلا را بسته و فلانی انگشتر یاقوت دستش کرده ... من بدبخت را بگو که فکر می کردم این طرف ها از این خبرها نیست .

پنجشنبه : دعوای من و همسرم امروز بالا گرفت ، علی الخصوص وقتی فرزندمان سر قبر ما آمده بود و برایمان چند شاخه گل آورده بود ، همسرم پایش را در یک کفش کرده بود که " تمام گلها مال من است".

جمعه : امروز با همسرم نشستیم و حسابی فکر کردیم . به این نتیجه رسیدیم که ما با هم تفاهم نداریم (آن دنیا داشتیم ها !!!) البته حالا توی خیابان های قبرستان در به در دنبال دفتر طلاق می گردیم .


هفته ی دوم :

شنبه : امروز بالاخره در منزل جدید مستقر شدم . بعد از کلی دوندگی و سئوال و جواب بالاخره حکم سکونت را گرفتم .

یکشنبه : امروز چند نفر داشتند تلویزیون نگاه میکردند . گفتم : " آگهی بازرگانی هم دارد ؟" . گفتند :" این که گفتی ، چیست ؟ "

گفتم : " خوش به حالتان که نمی فهمید ! "

دوشنبه : امروز ناصر را دیدم . رفتم یقه اش را گرفتم و گفتم : " نامرد آن یک میلیون ما را خوردی و آمدی اینجا ؟ " . پرتم کرد آن طرف و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن ، فهمیدم که خیط کاشتم .

سه شنبه : امروز مامور تلفن آمد سیم را وصل کرد و گفت " دفتر تلفن و گوشی را بعدا برایت می آورم " . خب حتما حق السبیل هم می خواهد . ظاهرا در این دنیا هم این جور چیزها مرسوم است .

چهارشنبه : امروز داشتیم گل کوچیک بازی می کردیم که توپ رفت توی اتاق یکی از همسایه ها . آمد بیرون و با عصبانیت توپ را شوت کرد و توپ آنقدر رفت که گم شد . یکی از بچه پرسید : " اسم شما چیشت ؟ " گفت : " زمانی بهم می گفتند مارادونا !!! "

پنجشنبه : چیزی که میخواهم بگویم  س.ان س.ووور می شود . پس نمی گویم ...

جمعه : مسابقات مقدماتی جام جهانی مردگان برگزار شد ، افتضاح شد . ایران باید با تیم دهم جهان مسابقه بدهد ...


  • ** آوا **