خاطرات یک مُـــرده
ناراحت شدم و برگشتم سر قبر خودم ! همین که داخل آن خوابیدم دیدم که سقف قبر من هم چکه میکند ! من هم در جواب پسرم (البته با کمی تاخیر) گفتم : " گور پدر خودت ! تو نمی توانستی این قبر بی صاحب من را سیمان کنی تا چکه نکند ؟! "
وقتی که از خواب بیدار شدم حس کردم سرما خورده ام ، دو سه تا کفن دیگر هم قرض گرفتم و پیچیدم دور خودم اما افاقه نکرد ! مثل کوپک (همان اصغر کوپک) می لرزیدم . ای کاش بهار دوباره بیاید . هاااااپچه!
واقعا که دنیای عجیبی است . امروز به مناسبت اولین سالگرد مرگم ، بچه هایم ختم گرفته بودند و گریه و زاری میکردند اما اینجا به مناسبت اولین سالگرد تولدم جشن گرفتند و خیلی هم خوش گذشت . یک کفن ضد آب (!) هم کادو گرفتم تا از خیس شدن در امان بمانم .
راستی صادق هدایت هم به باشگاه صدتایی ها پیوست . اینجا هر کسی که از صد سالگی مرگ یا تولدش میگذره ، عضو باشگاه صدتایی ها می شود .
هفته ی اول :
شنبه : امروز از طریق روزنامه فهمیدم که همسر عزیزتر از جانم هم مرده (!) گوش زنم کر ! خیلی خوشحال شدم چون از تنهایی درآمدم .
یکشنبه : امروز مراسم خاکسپاری همسرم به طرز آبرومندانه ای برگزار شد و حالا من و همسرم با هم همسایه ایم .
دوشنبه : امروز با یک دسته گل سرخ به دیدن همسرم رفتم . بقیه اموات دوست و آشنا هر کدام با گل و شیرینی برای عرض خیر مقدم آمده بودند .
سه شنبه : من و همسر نازنینم روزگار خوشی را میگذرانیم . به همسرم قول دادم که امشب شام برویم رستوران اموات .
چهارشنبه : امروز غرغر میکرد که فلان خانوم مرحومه ، فلان سرویس طلا را بسته و فلانی انگشتر یاقوت دستش کرده ... من بدبخت را بگو که فکر می کردم این طرف ها از این خبرها نیست .
پنجشنبه : دعوای من و همسرم امروز بالا گرفت ، علی الخصوص وقتی فرزندمان سر قبر ما آمده بود و برایمان چند شاخه گل آورده بود ، همسرم پایش را در یک کفش کرده بود که " تمام گلها مال من است".
جمعه : امروز با همسرم نشستیم و حسابی فکر کردیم . به این نتیجه رسیدیم که ما با هم تفاهم نداریم (آن دنیا داشتیم ها !!!) البته حالا توی خیابان های قبرستان در به در دنبال دفتر طلاق می گردیم .
هفته ی دوم :
شنبه : امروز بالاخره در منزل جدید مستقر شدم . بعد از کلی دوندگی و سئوال و جواب بالاخره حکم سکونت را گرفتم .
یکشنبه : امروز چند نفر داشتند تلویزیون نگاه میکردند . گفتم : " آگهی بازرگانی هم دارد ؟" . گفتند :" این که گفتی ، چیست ؟ "
گفتم : " خوش به حالتان که نمی فهمید ! "
دوشنبه : امروز ناصر را دیدم . رفتم یقه اش را گرفتم و گفتم : " نامرد آن یک میلیون ما را خوردی و آمدی اینجا ؟ " . پرتم کرد آن طرف و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن ، فهمیدم که خیط کاشتم .
سه شنبه : امروز مامور تلفن آمد سیم را وصل کرد و گفت " دفتر تلفن و گوشی را بعدا برایت می آورم " . خب حتما حق السبیل هم می خواهد . ظاهرا در این دنیا هم این جور چیزها مرسوم است .
چهارشنبه : امروز داشتیم گل کوچیک بازی می کردیم که توپ رفت توی اتاق یکی از همسایه ها . آمد بیرون و با عصبانیت توپ را شوت کرد و توپ آنقدر رفت که گم شد . یکی از بچه پرسید : " اسم شما چیشت ؟ " گفت : " زمانی بهم می گفتند مارادونا !!! "
پنجشنبه : چیزی که میخواهم بگویم س.ان س.ووور می شود . پس نمی گویم ...
جمعه : مسابقات مقدماتی جام جهانی مردگان برگزار شد ، افتضاح شد . ایران باید با تیم دهم جهان مسابقه بدهد ...
- جمعه ۸۹/۱۰/۰۳