MeLoDiC

بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت
۹۰


با من به رویا بیا ، به رویای عشق

بیا تا بر فراز بلندترین کوه گام نهیم

بیا تا در ژرف ترین اقیانوس شنا کنیم

بیا تا به دورترین ستاره پر کشیم

بر عشق ما هیچ چیز ناممکن نیست ...

تولــــــدم مبارک 

* اگر می خواهی دنیا را کوچک ببینی خود را بزرگ ببین ... 

کوچک نیستم ! بزرگ هم نیستم ! آدمی هستم میان تمامی آدمها ...

بی هیچ برتری ... 

من همانم که باید باشم ! بی هیچ تردیدی !

چندیست که زندگی میکنم در میان تمامی شماها ...  

با تمام لحظه های پر تب و تاب خودم ... 

با تمام شادی ها و غم ها 

با تمام سختی ها و سهل ها 

آمدم تا باشم ! 

به شکرانه ی نفسی که خدا ارزانی ام کرد باز هم در این شب شکرگزارش هستم ...  

 

+ شادی عزیزم  با پستی که برام گذاشت واقعا منو شرمنده ی محبت هاش کرد .

امیدوارم بتونم روزی جبران محبتهاشو کنم  .

شادی جون من این همه نیستم که تو گفتیا !  

همینطور از دوست عزیز و همراه همیشگی مون آقا یزدان هم کمال تشکر رو دارم  .

مرسی از مهربونیتون 

 شادی جون نوشته هاتو خوندم ولی متاسفانه کد کامنت هات فعال نمیشه که بتونم ازت تشکر کنم 

راستی از عکسی که گذاشتی خیلی خوشم اومد و منم همونو گذاشتم ... مرسی خانومی !

+ چند روز دیگه (۶ خرداد) تولده روشنک عزیزه چشم قشنگمه  !

خودشو کشت تا بهش بگیم آخره این هفته چه خبره ولی خب باز باید بگم نمی تونم تو وبلاگش کامنت

 بذارم  ! عزیزم به خدا یادمونه ... حالا بذار روزش برسه بعد خودتو بکش  

+ امروز اسما (دختر داییم ) خودشو کشت تا به محمد یادآوری کنه امشب تولده اواست !

البته اونم با اینکه فهمیده بود ولی حسابی مارو سر کار گذاشت  

+ خدایا کمکم کن تا برای اعضای خونوادم همونی باشم که می خوان  

+ خدایا کمکم کن تا بتونم برای باقی مردم هم در حد توانم مفید واقع شم  


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۲۸
  • ** آوا **
۲۷
ارديبهشت
۹۰


دو روزه که اورژانسمون شروع شده و من و آنه با هم تو واحد پانسمانیم ! دیروز کلا چهار نفر اومده بودن که یکیشون تعویض پانسمان داشت !

یه پسری در حدود 16-17 سال که بالای ابروش بخیه خورده بود ... 
تا رفتم پانسمان رو عوض کنم دیدم ای داده بیداد زخمش عفونت داره !  من هی فشار میدادم و چرک و خون بود که از گوشه ی بخیه می زد بیرون و اون بنده خدا هم هی سرشو میکشید و میگفت درد دارم ! در نهایت کل عفونت رو تخلیه کردیم و مجدد پانسمان کردیم و وقتی بلند شد کلی ازمون تشکر کرد و همش میگفت " سرم سبک شده "  ... کارهای او سه نفر ربط خاصی به ما نداشت !

دیروز مجلس سوم شوهر خاله ی مامانی بود و ما هم بعد از ناهار رفتیم و تو مجلس شرکت کردیم و بعد به اتفاق مامانی و ض... دایجون و یسنا رفتیم سمت محل ! خونه ی حباب اینا سر زدیم و بعدش رفتیم مزار و تا غروب اونجا بودیم و برگشتنی هم به اصرار داییم  برای شام موندیم خونشون ! یسنا هم دیشب شام خونه ی ض... دایجون موند . البته وجدان درد داشت که حباب اینارو تنها گذاشته ولی خب  پسر داییم و پسر خالم خونشون بودن  ...

و اما امــــــــــــــــــــروز 

بدو ورود به واحد پانسمان دیدم ۸ تا پرستار خانوم گرد هم اومدن و با تاسف و افسوس دارن از یه حادثه حرف میزنن بعد از سلام و صبح بخیر متوجه شدم که موقع تحویل شیفته ! ظاهرا تو شیفت شب یه پرایدی با چهار تا سرنشین ( زن و شوهر و دختر و پسر ) منحرف میشن به لاین مخالف و میرن زیر تریلی  صحنه ی وحشتناکش این بوده که سر شوهره قطع میشه و میفته تو بغل زنش ... پسرشون هم سرش له میشه و غیر قابل شناسایی و دختره هم فوت میشه ! در کل در عرض چیزی در حدود چند ثانیه سه نفر از افراد یه خونواده به شکل فجیعی از بین میرن  و مادره هم اورژانس بستری بود و کاملا تو شوک بود  ... این از شروع کاریمون !!! بعدش دیگه کار خاصی نداشتیم و بعد از بحث و تبادل اطلاعاتمون مجدد رفتیم تو واحد های خودمون .

باز هم سرمون خلوت بود تا اینکه بعد از ساعت ۱۱ یهویی انگار جنگ جهانی شد  از درو دیوار مصدوم میومد تو واحد ... یکی شکستگی سر به دلیل برخورد با نیمکت ! یکی سقوط بلوک از ارتفاع و شکستگی سر ! بریدگی انگشت با کارد ! بریدگی دست با دستگیره ی شکسته ! پارگی تاندون به دلیل شکستن شیشه " این بنده خدا یه دختر بچه عقب مونده که جیگرمو آتیش زد " ! سوختگی با آب جوش " یه بچه ی دو ساله ی ناز" و ..... 

وای دیگه ساعت آخر کاریمون حسابی سرگیجه گرفته بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ! مسئول پانسمان هم تو اتاق عمل سرپایی بود ! دیگه پرسنل اومدن و به دادم رسیدن 

وقتی برگشتم خونه به قدری خسته بودم که بعد از ناهار تا سرمو گذاشتم رو بالش خوااااااااابیدم و وقتی بیدار شدم که محمد اومده بود ازم خواست تا برای تایپ سئوالهای امتحانی پایان مدرسه ازم کمک بگیره ! کلی سئوال تایپ کردم و پرینت گرفتیم ...   هر سال تحصیلی که به این مرحله میرسه من کلافه ام ! هر روز و شب کارمون همینه  راستی هر کی میخواد سئوالها رو لو بدم بگه تا دو دستی تقدیمش کنم  البته بگما ! محمد یکی از طراحان سئوالات نهایی استانه 

برای شام هم قارچ خوردیم !  چند روز قبل یکی از آشناهامون برامون از ییلاق یه دونه قارچ جنگلی آورد که واقعا خوشمزه بود . نصفشو امشب خوردیم و نصفه دیگشو هم گذاشتیم فریزر تا بعد بخوریم  ! باز قراره برامون بیاره ...

برای فردا ناهار ولیمه دعوتیم !یکی از آشنایان از سفر کربلا برگشته . انشالله قسمت تموم آرزومندان 

+ پریشب در حال تماشای سریال خارجی هستیم که یاس می پرسه : مامانی اینا مگه به سن تکلیف نرسیدن ؟ ( منظورش هنر پیشه های سریال بود ) !!! میگم : چطور مگه ؟   میگه : آخه روسری سرشون نیست  

+ خانوم پرستار امروز فهمیده من یه بچه دارم ! میگه مگه خودت چند سالته ؟ سنم رو که بهش گفتم این شکلی شد  ... میگه اصلاااااا بهت نمیاد ! منم دو تا گوش مخملی روی سرم در اومده و صداهای دلنوازی از خودم در میارم الان  و دچار اعتماد به نفس کاذب شدم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۰۱
  • ** آوا **
۲۳
ارديبهشت
۹۰


این چند وقت اصلا حس نوشتن ندارم !

میام که بنویسم ولی می بینم از گفتن و نوشتن خالی هستم ...

بخش دیالیز تموم شد و حالا مونده جلسات جبرانیش که باید برم ! اساتید سر غیبتها کمی گیر دادن و اذیت کردن ! البته من شانس آوردم که به معاون آموزشی ارجاع داده نشدم وگرنه باید یه کمیسیون هم میذاشتن برای دو روز غیبت من و بحث حذف واحد و این ارجیف ...

نمیدونم این ترم آخری و این روزهای آخر چه مرگشون شده که اذیت میکنن ! انگاری برای دلخوشی بوده که غیبت کردیم . جالبش اینه وقتی به اقوام میگم من برای غیبت هام دچار درده سر میشم کسی حرفمو باور نمیکنه ! بیا ! اینم از اون درد سری که می گفتم ... اونروز به استاد میگم یعنی به منم میگن باید مدرک ضمیمه ی نامه ی درخواست جبرانیم کنم ؟ میگه اگه بخوان آره ! با طعنه میگم پس یادم باشه یدونه از اعلامیه های داییمو به درخواستم منگنه کنم ... اونم میخنده ! واقعا جای تاسف داره ! ایکاش همیشه مقررات رو با همین سخت گیریشون رعایت میکردن !

پریروز کارورزی دیالیز تموم شد وقتی اومدم خونه دیدم درو دیوار خونه دارن منو له میکنن ! انگاری فشار قبر من بود ! از محمد خواهش کردم تا بریم خونه ی آبجی کوچیکم ... اونم با کلی ناز و عشوه خلاصه جواب مثبت رو داد و ساعت نزدیک ۷ بود که راه افتادیم ... تا دیروز ۴ بعد از ظهر اونجا بودیم و بعدش برگشتیم سمت شهر خودمون ... برای شب قرار بود محمد بره عروسی یکی از دوستاش ...

روم نشد ازش بخوام بریم سر مزار ! ولی به محض اینکه لباسمو عوض کردم خودش گفت بپوش بریم مزار و یه فاتحه ای بفریستیم و برگردیم ... مجدد اماده شدیم و راهی شدیم . البته قبلش یه سر بیمارستان رفتیم . برادرزاده ی زندایی محمد که یه پسر ۱۸-۱۹ ساله هست داشته از دانشگاه میرفته که تو یکی از خیابونای این شهر خراب شده توسط دو سه نفری تهدید میشه تا ازش دزدی کنن . اونم از دستشون فرار میکنه و با سرعت میره سمت خیابون ! که یه ماشین سپاه با سرعت بهش میزنه و اونم پرت میشه یه گوشه ! الان هم سه شبه که تو ای سی یو بستری هست و داغونه ! خدا کنه این یکی زنده در بره !

بعد از عیادت از اون میریم سمت مزار ! آبجی بزرگه رو هم سر راه سوار می کنیم و با خودمون می بریم .

وقتی میرسیم همه دور قبر نشستن و مشغول گریه و زاری هستن . میرم یه گوشه می شینم و به درد دلها گوش میدم . نمیدونم چرا از وقتی جنازه ی دایجون رو تو خاک گذاشتن دیگه اشکم خشک شد و فقط وقتایی که دلم از برخوردها میشکنه اشکم راه میفته ! باز می شینمو وقت رفتن که میشه میرم شمع روشن میکنم و فاتحه می فرستم و راه میفتیم سمت خونه ! تا نزدیکی مسجد که میرسم حباب باز صدا میزنه که برای شام بمون ! بهش میگم که محمد شب نیست ! به هر حال خداحافظی میکنیم و برمیگردیم خونه ! شب محمد میره عروسی ! نصف شبی همزمان هم نت قطع میشه و هم خطوط همراه اول و ایرانسل ! دیگه چه خبر بود خدا داند !

امروز صبح حدودای ۸ بود که مامانی تماس میگیره که شوهر خاله ش فوت شده ! پیر بود و فرتوت ! خدا رحمتش کنه ... محمد آماده میشه و میره برای مراسم تشییع ! ازم میخواد باهاش برم ولی دیگه حال و روز شرکت کردن تو مراسم عزا رو ندارم و این میشه که تنهایی میره !

الان هم محمد و یاس گرفتن که بریم محل مادریم ! برای فردا باید گزارش کار بنویسم و تحویل استاد بدم ولی هنوز انجامش ندادم ...

دیگه بر نگشتم که ویرایش کنم ! اگه اشکال تایپی داره بذارین به حساب عجله ای که دارم ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۶:۱۶
  • ** آوا **
۱۸
ارديبهشت
۹۰


خلاصه امروز بعد از شش روز رفتم بخش ! از همون بدو ورود تسلیت ها شروع شد و تا اخرین دقایق هم ادامه داشت ! ممنون از محبت تموم دوستان و پرسنل بخش ، از خدمه گرفته تا سرپرستار مهربونش ... 
بعد از تموم شدن ساعت کاریمون رفتم پیش خانوم فت... تا در مورد غیبت هام باهاش حرف بزنم و به نحوی راضیش کنم در ادامه ی دوره ی دیالیزمون برای جبرانی ها بیام ولی هر چی من خواهش کردم اون به هیچ صراطی مستقیم نشد که نشد و یه لنگه پا موند که حتما باید بعد از اورژانس بیای برای جبرانی . هر چی دلیل منطقی و غیر منطقی اوردم راه به جایی نداد ! یاس رو بهونه کردم ! تموم شدن دوره ی کاورزیمون تو اون شهر رو بهونه کردم ! فرار بودنه کار با دستگاه دیالیز رو مطرح کردم ... دیگه هر چی دلیل و برهان می شد آورد آوردم و آخرش با کلی منت بهم گفت چون دانشجوی منضبط ما هستی و هیچ وقت غیبت موجه و غیر موجهی نداشتی می تونم کاری کنم که زمانش رو از تیرماه بکشم به خرداد ماه ! تازه برای همینش هم زیر سئوال میرم و باید جوابگو باشم ... 
به هر حال ! در نهایت به این نتیجه رسیدم که این همه آیه و قسم و خواهش و تمنا الکی بوده و اشتباه ! و باید خودم رو سنگین نگه می داشتم تا به وقتش برم برای جبرانی ها ! فقط خدا خدا میکنم آتویی دستم ندن و کسی رو نبینم که این بین بره جبرانی ...

+ نسبت به آلارم دستگاه دیالیز شدیدا حساس شدم و دقیقا نقش ملودی برگشت اس ام اس با گوشی سونی اریکسون رو برام بازی میکنه ! به طوری که دلم میخواد محکم سرمو بکوبم به همه جاش ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۰۷
  • ** آوا **
۱۶
ارديبهشت
۹۰


پرواز را بخاطر بسپار  

                         پرنده مردنی ست ....


این روزها با تموم سختی هاش داره میگذره و این قانون گذره زمانه !!!

بحران بدی رو میگذرونیم ! امیدوارم بتونیم باهاش کنار بیایم و به روال عادی زندگی برگردیم .

دل و دماغ بیمارستان رفتن رو ندارم !

اصلا دوست ندارم یه بار دیگه پام به بخش سی سی یو یا ای سی یو باز شه !

اصلا دوست ندارم یه بار دیگه دستگاه های ونتیلاتور رو ببینم .

این روزها دلمون شدید زود رنج شده و با هر حرفی اشکمون راه میفته !

تنها چیزی که آروممون میکنه یاداوری خاطرات خوش گذشته با دایجونه !

خاطراتی که تو خوب بودنشون هیچگونه شک و شبهه ای وجود نداره !

گوشزد خوبی های دایجون توسط غریبه ترین افراد محل !

حضور افرادیکه نمیدونیم کی بودن ولی از تهه دل ناله میزدن و اشک میریختن !

خدایا بزرگی و کرمت رو شکر !

واقعا افتخار میکنم مردی که این روزها همه از خوبیش یاد میکنن دایجونه من بوده !

کسی که بزرگ و کوچیک ، غریبه و آشنا ، زن و مرد از فراقش سوختن و نالیدن !

کسی که ذره ذره ی خاک مسجد به خدمتگزار بودنش به ائمه شهادت میدن !

تا بود همه دوسش داشتن و وقتی هم که رفت ازش به نیکی یاد شد !

این برای من که خواهرزاده ش هستم یه افتخاره !

میدونم نبودش رو هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه برای خونواده ش و حتی ما که اقوامش هستیم پر کنه !

جاش همیشه و همیشه خالیه ولی یادش هم چنان پابرجا ... 

+ با تاخیر فراوان روز معلم رو به معلمین عزیز تبریک میگم ، همینطور به همسر خودم ! 

+ دایجون بزرگم (پدره یسنا) هم معلم بود !

این روزها کادوی خوبی از این دنیا دریافت کرده ... مبارکش باشه !

روح هر دوشون شاد باشه انشالله ... 

دیروز مراسم سوم دایجون با حضور خیل عظیمی از جمعیت به شکل پرشکوهی برگزار شد !

خدایا همه میگفتن ازش راضی هستن تو هم راضی باش !!!

+ ایام عزاداری دخت پیامبر (ص) رو به تموم دوستداران اهل بیت (ع) تسلیت میگم .



  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۳۷
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۰


تا حالا هر چی دعا کردین بسه !!!

از این به بعد برای شادی روحش فاتحه بفرستین !!!

داییم رفت ! به همین راحتی ...................


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۱۴
  • ** آوا **
۱۱
ارديبهشت
۹۰


دانشکده یه نمایشگاه کتابی دایر کرده و دیروز رفتم تا ببینم چه خبره ! کلا از اینکه لابه لای قفسه های مملو از کتاب قدم بزنم و به هر کدوم هم سرکی بکشم لذت میبرم ولی خب واقعا برای پول دادن و خریدن تموم جونم می لرزه و به رعشه میفتم :)

چندتایی کتاب درسی خودمون بود که اصلا اصلا برام جذابیتی نداشت و خودم همه شون رو دارم و به قول حباب اون دسته کتابهام معروفن به کلاه قرمزی :) دوستان عزیز خودم " منظور همون برونر و سودارث هاست "

بعد از کلی گشتن و وسواس تونستم دو تا دفترچه بخرم که یکی برای خودم و یکی برای یاس و در نهایت سه تا دونه کتاب هم خریدم با عناوین " راز گل سرخ - سهراب " و " دستور زبان عشق - قیصر امین پور " و یکی دیگه هم با محتوای جملات زیبای عاشقانه ...

اومدم خونه و کمی با دقت بهشون نگاه کردم دیدم ای داد بیداد کتاب امین پور اصلا با روحیه م سازگار نیست ! همش بحثهای اجتماعی بود ... امروز مجدد رفتم کتابخونه و باز سه تا کتاب گرفتم . البته یکیش از این جیبی هاست . " تنفس آزاد - بهمنی " و طالع بینی متولد خرداد و " زود بیا محبوبم - شیدا شیرودی " ... حالا صحبت کردم که دستور زبان عشق رو پس ببرم ...

اما ذات ما ایرانیها ...

اومدم خونه و دیدم زورم میاد برای اون کتاب عاشقونه پول بدم و برای همین برداشتم از صفحاتش عکس گرفتم و عکسهارو میخوام نگه دارم و کتاب رو پس بدم :دی !!!

خب چیه ؟ واقعا زورم میاد :) !

دو روزه که میریم بخش دیالیز ! این دو روز خیلی گیج بودیم ولی امروز کمی بهتر بودیم و تونستیم کارهای ست و پرایم دستگاه رو انجام بدیم :* دیروز این موقع از پیشرفت کاریمون با دستگاه دیالیز ناامید بودم ولی امروز بهتر بود !

از دیروز دارم به این فکر میکنم که اگه فقط به کار کلیه های خودمون کمی فکر کنیم به قدرت بی حد و اندازه ی خدا پی می بریم ... به اندازه ی یه مشت کوچیه و یک سره داره فیلتر میکنه ! تموم الکترولیتهای بدنمون رو میزون میکنه و نیازی به هپارینه شدن هم نداره ! نیازی نداره اینو بخوریم و اونو نخوریم راه بندازیم ... بعد وقتی میری پای دستگاه و میبینی یه دستگاه با اون عظمت با اون پیچیدگی فقط برای چند ساعت کار کلیه رو انجام میده  تازه اونم با کلی عوارض جانبی احتمالی ، اونوقته که از تهه قلبت خدارو شکر میکنی که نعمت سلامتی رو بهت داده ! خداجون شکرت !

این سومین بخشی هست که طی این سالها توش بودیم و سرپرستارش مرد بوده ! این بخش هم مهر تائیدی بود بر این فرضیه م که مردها برای سرپرستاری جنبه ی بیشتری دارن ! :دی

از نظر روحی خیلی بهم ریخته ام ! دلم میخواد یه روز از صبح تا شب به دور از هر جنجال و آشوب روزمره دلمو بزنم به کوه و جنگل و گم شم ! ولی دریغ و صد افسوس ...


محمد تصمیم داره روز سه شنبه به اتفاق پسرداییمو پسر خاله م و یکی از همکاراش برن عیادت داییم ! ایکاش با خبرهای خوش برگردن ... :(


+ یه بخش از کتابچه "زود بیا محبوبم "

وقتی تنها بودم ، نمی دانستم ستاره ای در دور دستها می درخشد

و ناگهان دستی ، ترا به آسمان من می بخشد !

ترا به اسمان من می بخشد ...


+ خداییش اگه جملات خودمون رو بخوایم کمی مرتبش کنیم فکر کنم قشنگتر از این بشه ! نه ؟ :)




  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۲۸
  • ** آوا **
۰۸
ارديبهشت
۹۰


روز دوشنبه بعد از اینکه از بیمارستان اومدم خونه و ناهار خوردیم یهویی حس کردم اگه فردا برم تهران دیره !نمیدونم این چه حسی بود که بهم دست داد . به مامان زنگ زدم و بهش گفتم من امروز میرم ! گفت بمون فردا با خاله جون سه نفری میریم . بلیط رزرو میکنم و تنها نرو . گفتم نه من امروز میرم . به محمد گفتم الان ساعت 2 هست و تا اماده شم نهایت بشه 2:30 و نهایتا 3 ترمینالم ... اونم مخالفتی نکرد و گفت هر جور خودت دوست داری ! تندی حاضر شدم و اصلا نفهمیدم چی ریختم تو ساک ... 
ساعت 3 ترمینال بودم و چون قرار بود جلو بشینم تا مسافر جور شه خیلی طول کشید و در نهایت ساعت 4:45 راه افتادیم ... 
ساعت 9:35 ترمینال بودم و با دایجون تماس گرفتم و اومد دنبالم و برای ساعت 10 خونه ی داییم بودم . الهی بمیرم حباب خیلی دپرس بود و من اصلا نمی تونستم چطور باید ارومش کنم ... آخه وضع خودمم مثل خودش بود ... فرداش خیلی زود ناهار خوردیم و به اتفاق حباب و خواهرشوهرم (زندایمم) و پارسا رفتیم بیمارستان . برای دایجون اینا هم ناهار بردیم و از شمال هم دو نفر از دوستای هم محلی اومده بودن و چهار نفری غذاشون رو خوردن ... ساعت 2 که شد ما تو اتاق تحویل چادر بودیم و چادر به سر وارد بیمارستان شدیم ... 
وای خدا ! ایکاش زنده نبودم تا همچین روزی رو نبینم ... 
حباب بالاسر باباش بود و هی صداش میکرد و من هم لال شده بودم . تا چند دقیقه مات و مبهوت بودم ... کم کم حواسم اومد سر جاش ! گوشیمم تند و تند زنگ میخورد و اصلا نمی دونستم تو جواب اقواممون که از راه دور جویای حال دایجون بودن چی بگم . برای همین هر چند تا تماس یه دونشو جواب میدادم و اصلا یادم نیست چی بهمشون میگفتم ... 
با یه دنیا بغض نشستم تو کریدور بخش و پسر داییمو دیدم که با عجله وارد بخش شد و به ما گفت چرا اینجوری میکنین ؟ منتظر جواب نموند و وارد بخش شد . بعد از چند دقیقه خودش گریه کنان خارج شد . با گریه ی اون اشک منم راه افتاد و دیگه داشتم خفه میشدم ... این بین یسنا هم تماس گرفت ... انگاری منتظر بودم تا یکی باهام هم کلام شه ... یه وقت دیدم که چشمام سیاهی میره و به هق هق افتادم ... خواهرشوهرم هی بهم میگفت آوا گریه کن نذار بمونه تو دلت ! دیگه خودمو خیلی کنترل کردم که پرسنل بخش عصبانی نشن ... چقدر تو اون لحظات دلم برای حباب که آروم آروم بالا سر باباش بود و اشک میریخت سوخت ... آبجیم و شوهرش هم اومدن و مانی رو من گرفتم و اونا داخل شدن ... چند دقیقه ای موندیم و دوباره وارد اتاق شدم . دستای داییمو بوسیدم و کمی صداش کردم ... اونوقتها که موهاش مشکی بود تک و توک سفید داشت به من میگفت بشین موهای سفیدمو بکن . منم براش این کارو میکردم . الان بیشتر موهاش سفید رنگ شده . همیشه بهش میگم دایجون حاضری باز بشینی موهای سفیدتو بکنم ؟ میگه آره ! میگم پس نخ بیار تا برات بند بزنم ... آروم در گوشش میگم دایجون موهای سفیدت رو بکنم ؟ هیچی نمیگه ! میگم دایجون آوا هستما ! نمیخوای بگی " هند این کیجا بم ؟" (باز این دختره اومد ؟ ) ولی باز هیچی نمیگی !!! خدایا به دل ما رحم کن ... ب
ا حال و روز داغونی برمیگردیم خونه ! 
علی دایجون شب قبل موقعی که من رسیده بودم خونشون تماس گرفته شمال و همه رو غدغن کرده از اینکه بیان تهران و من اینجا به این نتیجه میرسم دلیل این همه عجله ای اومدن من چی بوده !!! مامان و خاله روزگار برای کسی نذاشتن ... هر چی میخوام تلفنی مامان رو آرومش کنم نمی تونم ... یسنا بهم اسمس میده که عمه داره خودش رو میکشه یه جوری آرومش کن ! ولی کاری از من بر نمیاد !!! باهاش تماس میگیرم و میگم اصلا راه بیفتین بیاین ! کی میخواد جلوتون رو بگیره ... یه ساعت نمیشه که میشنویم مامان و خاله جون و آبجی بزرگم و زنداییم به اتفاق دومادمون راهی شدن ... 
غروب با ترمینال تماس میگیرم و چهارتا بلیط رزرو میکنیم که من و ابجیم اینا صبح راه بیفتیم . ولی دلم راضی نیست و خودم دوباره تماس میگیرم و برای خودم رو کنسل میکنم . 
شب مامان اینا میرسن خونه ی دایجون و قیامتی بر پا میشه ! داییام کمی آرومشون میکنن . خاله جون تند و تند قسمم میده که تو رو جون یاس بگو دایجون خوبه ؟ من لال شدم و چیزی نمیگم ... 
صبح آبجی کوچیکه راهیه شمال میشه و داییم مصره که من هم برم من ولی باز سماجت میکنم و می مونم . 
ساعت 11 بود که داییم تماس میگیره و کمی پشت تلفن گریه میکنه ! مامان هم پشت بند اون آن چنان سر و صدایی راه میندازه که دل ما می ترکه ! خاله م تو سره خودش مشت میزنه و زن داییم و حباب هم ناله میزنن . دیگه نمی تونیم تو خونه نگهشون داریم . این میشه که آژانس میگیرم و من و حباب و مامان راهی میشیم تا بقیه با دومادمون بیان ... تو ماشین صدای گریه های ریز ریز حباب رو میشنوم . چیزی بهش نمیگم . چند دقیقه بعد یهویی دستمو میگیره و خودشو میندازه تو بغلم . دیگه هق هق میکنه و منم اشک میریزم ...
وارد بیمارستان میشیم داییم با بغض از مامان میخواد که بره بالا . فقط سفارش میکنه که بالا رفتی سرو صدا راه ننداز که بیرونت میکنن و دیگه نمیتونیم بریم ... مامان میشه یه شیرزن ! میره بالا و بغضش رو خفه میکنه ! دایجون رو میبرن سی تی و مامان هم باهاش میره و می مونه و جواب رو برای پرسنل میبره . دیگه تحمل نداره . میاد بیرون و به محض خروج از ساختمون وسط حیاط سر و صدا میکنه ... حباب جلوتر رفته تا مامان رو بیاره پیش ما و تماس میگیره و میگه بیاین عمه داره خودشو میکشه ! با دایجون میریم . دو سه نفری دورش رو گرفتن و دارن آرومش کنن ولی آروم بشو نیست !!! سر حباب رو تو بغلم میگیرم و دوتاییمون گریه میکنیم ...
چند دقیقه بعد باقی هم میرسن ... دیگه نمیتونم بگم چیکار کردن ... 
ساعت عیادت .................................
تند و تند تماس دارم . همه نگرانن .........................

دستای دایجون رو میبوسم . کمی بدنش رو ماساژ میدم . با دستمال مرطوب صورتش رو میشورم ... 
بینی و گوشهای کوچیکش رو پاک میکنم ........... دوباره می بوسمش و از اتاق خارج میشم ... 
بارون میباره و تو حیاط بیمارستان زیر بارون نشستم ... دلم خونه !!!
مامان اینا از همونجا راهیه شمال میشن و منم که قرار بود غروبش برم ترمینال منتفی میشه و میرم خونه دایجون ! 
بعد از شام تا دیر وقت میریم پشت بوم و کمی با حباب حرف میزنیم ... 
صبح زود راهیه ترمینال میشم ... 
ی... دایجون هم امروز رفته تهران و مستقیم میره بیمارستان . ض... دایجون به اتفاق علی دایجون هم منو میرسونن ترمینال و میره بیمارستان ... 
سوار ماشین که میشم دلم کنده میشه ! دوست نداشتم برگردم ولی چه کنیم که زندگی جریان داره و باید پا به پاش دوید ... 
ساعت 1 میرسم خونه ی مامان اینا ! مامان مشغول بسته بندی نذری هاست . ظاهرا خاله جون برای فردا بعد از ظهر برای سلامت دایجونم نذر کرده و سفره دارن ... 
این سه روز فقط و فقط کارمون دعا کردن بود و تو تنهایی و خلوت اشک ریختن . 
کاری جز دعا کردن از دستمون بر نمیاد ... 
به خدا دیگه روم نمیشه از شماها بخوام ... ولی میخوام باز پر رو بازی در بیارمو ازتون خواهش کنم 
برای سلامت دایجون خوبم که آزارش به هیچ بنی البشری نمیرسه دعا کنین !!! 
 آرزوم اینه که باز داییم رو صحیح و سالم ببینم و صدای خنده هاش رو بشنوم . باز وقتی میریم تو حیاطشون ببینم رو بالکن خونه ایستاده و با اخمی که پر از خنده هست بهمون نگاه کنه و بگه باز اومدین که ! 
آرزوم اینه که باز تو هالشون دور هم دراز بکشیم و جدول حل کنیم !

که باز ساعتها بشینیم جلوی آکواریومش و دایجون هم پز ماهی های تازه به دنیا اومدش رو بده و براشون غذا بریزه و اونها هم به ذوق غذا بیان دور انگشتش جمع شن و داییم نازشون کنه !


ای خداااااااااااااااااااااااااااااااا ! می شنوی ؟؟؟؟ آرزوهام خیلی بزرگن ؟؟؟؟؟؟


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۴۶
  • ** آوا **
۰۷
ارديبهشت
۹۰


 گاهی اوقات خدا بدجوری آدمهارو امتحان می کنه !

البته خدا کارش درسته و هیج کاریش بی حکمت نیست .

این ماییم  که از یاد خدا غافل میشیم و کم میاریم ...

خیلی سخته ...............

 ازتون خواهش می کنم برای بر گشتن سلامت داییم دعا کنین .

این روزها شدیدا محتاج دعای دوستانیم  !!!! 

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۰:۲۹
  • ** آوا **
۰۴
ارديبهشت
۹۰


امروز زیاد روز جالبی نبود !

کلی دپرس شدیم ...

اون از بیمار بخش پست سی سی یو که یهویی ارست کرد و پرسنل بخش نتونستن کاری براش کنن و تموم تلاششون بی نتیجه موند و در نهایت رفت برای آی سی یو ... دیگه خبر ندارم چی شد :(

اونم از اینکه فهمیدم بیمار بخش آنکولوژیمون " همون خانومه جوون که سه تا بچه داشت " استیج آخر بیماریش رو می گذرونه و اونم تو بخش ویژه بستریه :( 

خدایا به خودش که نه ! حداقل به بچه هاش رحم میکردی قربون کرم بی حدت بشم :(

وای چقدر امروز روز بدی بود ... 

قرار بود برای آخره هفته به اتفاق آقا محمد و یاس بریم تهران تا از دایجون هم عیادتی کنیم ولی متاسفانه به دلیل جلسه ی مهم کاری محمد این برنامه کنسل شد و حالا قرار شد من خودم تنهایی برم تهران ...

با مامان که در میون گذاشتم گفت اونم قراره بره ! حالا احتمالش خیلی زیاده که سه شنبه صبح زود با مامان برم ... خیلی وقته از ترمینال نرفتم مسافرت ... یه حس غریبیه انگار :)

دو روزه میرم و برمیگردم . البته رفتنم اول با خداست و بعد با من ولی برگشتنم اول با خداست و بعد با خدا و بعدترش هم با خدا ...

امیدوارم قسمت به برگشتنم باشه :)

چقدر رمانتیک شدم من :زبون 

اصلا غروبها همیشه دلگیره ! مخصوصا غروبهایی که هوا ابری باشه و سرد و زمین هم خیس ...

اونوقته که دلم خیلی چیزها میخواد :( حس میکنم زیادی افسرده ام ! هیمممممم

امشب مهمونی هستیم :)

دیشب هم شاممون رو بردیم خونه ی حباب اینا و اونجا خوردیم . البته مامان و آبجیش تنها بودن ...

حوصله ی تایپ کردن ندارم ... حالا یسناجون تو بگو بیا " عجب رویی داره آوا ... بعده این همه تازه میگی حوصله نداری ؟" خب ندارم دیگه ! اخه میخوام بیام پیشت :زبون


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۰۳
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۰


سلام !!!

وای چقدر از اینجا دور افتادم این روزها ...

دیدین می گن مثلا ناف فلانی رو با فلانی بریدن ؟ یعنی نامزدشون کردن !!!

خب چیه ؟ ناف آوای بیچاره رو هم با بیمارستان بریدن 

سه روزه که صبحها میرم بیمارستان اونجا برای درسم و غروبها و شبها با یاسی و باباش میریم بیمارستان اینجا ... ای ددم وای !!! اراده به این محکمی دیده بودین ؟ 

تصمیم دارم بگم بهم یه اتاق بدن همونجا ساکن شم و انقدر نرم و نیام ! به نظرتون ممکنه پذیرای وجود ناب من باشن ؟  منکه باور دارم خودم رو ... 

اوهوم ! خب طبق معمول باز یاسی مریض شد و درست سه شبه که هر شب بیمارستانیم ... بر هر چی چشم شوره لعنت 

ساعت۰۱:۰۰ بامداد چهارشنبه من و همسری به اتفای یاسی تو اورژانسیم و قراره یاس بره زیر سرم ، برای اولین باره که سرم میگیره و شدیدا هم می ترسه !  ترجیح میدم تو بیمارستان براش وصل کنن تا زودتر مایعات و دارو بگیره . دختر داییم شیفت شبه و اورژانس ۱ هستش . خیلی راحت از یاسی رگ میگیره و حدودا دو ساعتی می مونیم تا سرم بره و بعد برای باقیه ساعت شب میریم خونه ی مامان اینا  تا برای صبح یاس رو به مامان بسپرم و بریم دنبال کارهامون . ساعت سه نصفه شب مامان و باباجون بی خواب میشن و دوتایی کمی سره به سر یاس میذارن  و در نهایت نزدیکای ۴ می خوابم . صبح بیمارستانم و هیچی از مطالب درسی رو آماده نکردم . ظهر برمیگردم خونه ی مامان و برای غروب همونجا هستیم .

تصمیم دارم شب برگردم خونه ولی از اونجا که وضع یاس هنوز خوب نیست از تصمیمون پشیمون میشیم و باز همونجا می مونیم  ساعت ۱۲ شبه و باباجون از یکی از دوستاش کارت بنزین گرفته تا باک ماشین رو پر کنه . قراره محمد به اتفاق باباجون ماشینهارو ببرن و کمی بنزین چهارصد تومنی بزنن  نصفه شبی یاس بی تاب میشه و من و محمد مجبور میشیم باز بریم مرکز شهر تا براش دارو تهیه کنیم 

به دکتر داروساز میگم یه دارویی واسه سوزش ادرار کودکان میخوام ... میگه نداریم ! گفتم بابا بچه م حالش خوب نیست و نتونستم بیارمش . فقط یه شربت ضد حساسیت بدین این آروم شه و بخوابه ! جلوی چشم خودم به دستیارش خیلی آروم میگه یه دیفن هیدرامین ساده بده بهش ... به روش نمیارم ... میرم پای صندوق ! ازش میخوام یه پماد کالاندولا هم بده . شربت رو میگیرم تو دستم و میگم اینو بدارین یه پرومتازین بدین ! صندوقدارش میگه اینو دکتر داد ... گفتم بچه دارین گول می زنین ؟ من میگم بچه م حالش خوب نیست و نمی تونستم باز بیارمش تا اینجا . گفت بدون نسخه نمیدیم ! گفتم خب از اول اینو میگفتین نه اینکه آب نبات بدین دستم که گولم بزنین  حالا محمد میگه همینو بردار . گفتم لازم نکرده ! مگه آبریزش بینی و سرفه داره ؟  شربت رو میذارم و پماد رو برمیدارم و راه میفتم به سمت بیرون ... پسره با تعجب نگام میکرد . شاید انتظار همچین برخوردی رو نداشت ... 

مستقیم میرم اورژانس و می بینم دکتر (همسایمون) شیفته ! به محمد میگم اگه تو بهش نمیگی من برم بگم ! میگه خودم میرم داخل ! بهش توضیح میده و براش دارو تجویز میکنه  برمیگردیم سمت داروخونه ! دوست ندارم باز نگام به اون عتیقه ها بخوره ! ازش میخوام سوییچ رو بده من برم تو ماشین و خودش میره تا نسخه رو براش بپیچن ... با مامان تماس میگیرم و میگه یاس آروم شده و خوابیده ! بهش میگم یه سر میرم خونه تا دوش بگیرم و زود برمیگردم ... 

صبح باز بیمارستانم و برای ناهار خونه ی مامان هستیم . یاس کمی بهتره و خدارو شکر تهوع و بیرون رویش خیلی بهتر شده ! بعد از ناهار به اتفاق مامان و زن داداشم میریم محل مادری و به خونواده ی داییام سر میزنیم . غروب باز حال یاس بد میشه  و هی از دل درد به خودش می پیچه ... ساعت ۸ شب من به اتفاق محمد و یاس میریم سمت اورژانس براش آزمایش اورژانسی نوشته ! تا ازش نمونه بگیرن ساعت ۱۰ شب میشه و جواب ۱۱:۳۰ حاضره ! میریم خونه ی مامان و شام میخوریم و اطراف ۱۱ به اتفاق یاس میریم تا جواب رو بگیریم . خدارو شکر مشکلی نداره و یه شربت برای شکم دردش میده و بر میگردیم خونه ی مامان . یاس برای پنجشنبه تعطیله و محمد هم قراره همون روز بچه هاش کلاسش رو ببره اردو ... برای همین یاس رو میذاریم اونجا و خودمون برمیگردیم خونه ... 

شکر خدا امشب آوردمیش خونه و حالش خوب شده !  

+fاز هم ازتون خواهش میکنم برای سلامت داییم دعا کنین 

+ خواهر عزیزم ! شادی جووووونم دچار مشکلی شده و تحت درمانه ! ازتون میخوام باز همراهیم کنین و با هم برای سلامتش دعا کنیم   

+ روز دوشنبه  ۲۹ فروردین ماه ساعت ۹:۴۳ صبح

تو سلف نشستیم و داریم صبحونه می خوریم که یهویی ویرمون میگیره روی یه لیوان یادگاری ثبت کنیم و هر هفت نفرمون روش امضا میزنیم و نهایتا قرار میشه که من لیوان رو بیارم خونه برای خودم به یاده این روزها نگه ش دارم . الان جلوی چشممه و امضای مریم رو توش به خوبی میتونم ببینم ...

حالا نکته ی خنده دارش چیه ! کنار امضای خودم اول اسم و فامیلم رو گذاشتم . یعنی این s.k

حالا بچه ها می خندن و میگن این یعنی چی ؟ یعنی استرپتو کیناز ؟  کلی سر همین موضوع ریسه رفتیم اساسی  

و اما دوستانی که امضاشون ثبت شده بر جدار این لیوان یه بار مصرف ...

خودم ، مریم همیشه متعجب خودم ، روشنک چشم قشنگم ، آنه خوش خنده ، فرشته ویلونیست ، کیمیا جووووووونم ، معصوووووم ناز


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۳:۰۰
  • ** آوا **