MeLoDiC

بایگانی دی ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۸
دی
۹۵

* بابا و مامان اومدن سمت ما . مامان بمحض رسیدن گفت وای چشام درد میکنه. امروز بابات منو مسئول خوندن تابلوهای مسیر کرد تا آدرس رو اشتباه نریم. یعنی زورگوتر از بابای من از این لحاظها باز خودشه . بهش میگم باباجون چرا مامان رو اذیت کردی؟ میگه لپت رو بیار جلو ماچش کنم. :-))) 

* بعد از ظهرهایی که شبش شیفتم یه ساعتی وقتی دارم تا یه چرتی بزنم و بعد حرکت کنم سمت محل کار. امروز باباجون به فاصله ی یه متر بالای سر من دراز کشیده بود و فرت و فرت با گوشیش ور میرفت . تایپ گوشیش هم با صدا . هی سرم رو بلند کردم تا بهش بگم حداقل سایلنت کن اون بیلبیلک رو ولی خب وقتی تلاشش رو برای تایپ دیدم دلم نیومد :-))) 

عاشق جفتشونم. خدا بهشون سلامتی بده ... 

+ امشب میرن خونه ی دایجون فردا دوباره برمیگردن پیش من . 

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۰
  • ** آوا **
۲۷
دی
۹۵

سلام 

* مـسافرتم از صبح جمعه بعد از پایان شیفتم شروع شد و تا ظهر پنجشنبه ش ادامه داشت . ایام امتحان ترم یاس بود و درگیر درس و امتحان بودیم شدید . ولی روی هم رفته خیلی خوب بود . باز به خیلی از برنامه هایی که مد نظرم بود نرسیدم . حتی جای گلایه برای چند نفری موند که متاسفانه یه جورایی حق هم دارن ولی خب اصلا دلم نمی خواد برای وقت و زمانی که خاص خودمه جوابگوی دیگران باشم . مهم اعضای خونواده م بودن که همه شون رو دیدم . یه روز رفتم بیمارستان دیدن همکارهای سابق . از شما چه پنهون ! این مدت آلودگی هوا خیلی اذیتم کرد . بقدری که با خودم میگفتم اگه تو این ایام آلودگی برای پیشنهاد کار باهام تماس میگرفتن بی شک برمیگشتم . حتی روزی که به دیدن همکارای سابق رفتم تو ذهنم بود دفتر مترون مراجعه کنم و ازشون درخواست کنم که مجددا روی پیشنهاد کار به من تجدید نظر کنن ( چند ماه قبل تماس گرفته بودن که من بهشون جواب رد دادم :دی ) . ولی به محض اینکه وارد بخش شدم از دیدن اون هم بی برنامگی حالم بد شد و با خودم گفتم دیوانه بازی در نیاری یه وقت . یعنی باورم نمیشد من یک زمانی عضوی از اون بخش بودم و به قول سرپرستار سابق بخش رو روی یه انگشتم می چرخوندم . به قولی سگ میزد و گربه می رقصید . نصفی از راه رو گذروندم و باقیش رو هم میگذرونم . نیمه ی دومش از اولش راحتتره :)

* حـتما شما هم شنیدین که میگن آقایون خدای رانندگی هستن ! نه ؟ راننده سرویس قبلیمون دست فرمونش عالی بود . گاهی حتی به سلامت عقلش شک میکردم ولی به رانندگیش نه . اگه با سرعت صد و پنجاه تو دل ماشین جلویی میرفت مطمئن بودم که دقیقه ی نود تصمیم درست میگیره و نمیذاره تصادفی رخ بده . ولی ظاهرا ایشون چند ماه اخیر واسه خاطر تخلفات زیادشون :دی گواهینامه نداشتن که وقتی مسئول وسیله ی نقلیه ی بیمارستان فهمید ایشون رو جواب کردن و یک راننده ی جایگزین دیگه وارد عمل شد . اما ایشون از روز اول که شروع به کار کردن حماسه خلق کردن . دقیقا اولین روز مصادف بود با سفر من که تونستم خودم رو به دقایق انتهایی حرکتم برسونم :) امروز هم دیگه خودش رو ترکوند اساسی . از جاده قدیم تهران-کرج یه جاده ی فرعی میخوره که به یه زیر گذر ختم میشه که اتصال جاده قدیم به اتوبان جدیده . راننده ی قبلی چشم بسته وارد این زیرگذر میشد بدون اینکه ترمز بگیره . ولی ایشون به محض ورود به زیر گذر فهمید که بد پیچیده . حالا چه ترافیکی پشت سرش ایجاد شد بماند . که مجبور شد پیاده بشه و به راننده ها التماس کنه که کمی عقب گرد کنن تا بتونه دنده عقب از زیرگذر خارج شه . با کلی مکافات خارج شد . دیگه بهش فرصت ندادن تا دوباره دور بگیره و از زیرگذر عبور کنه . ایشون مجبور شد بیفته تو اتوبان جدید به سمت تهران . بماند که خیلی از همکارهای خسته مون خواب بودن و اصلا نفهمیدن ما داریم دوباره به سمت تهران برمیگردیم :دی ولی اون تعداد اندکی که بیدار بودن هی تیکه می نداختن که " حاجی خیلی باحالی " :))) خلاصه از دل ِ ورداورد بعد از عبور از چند چهارراه داخل شهری برگشتیم به جاده قدیم و دوباره به سمت کرج حرکت کردیم . دقیقا بیست و سه دقیقه دور خودمون چرخیدیم و برگشتیم سر نقطه ی شروع :دی 

درسته که ضرب المثلی داریم که میگه تر و خشک رو نباید با هم سوزوند ! ولی خب ضرب المثلی هم داریم که میگه مشت نشونه ی خرواره ! حالا ببینم هنوزم آقایون مدعی هستن که خدای رانندگی هستن آیا ؟؟؟ :))) 

* بـیماری داشتیم 78 ساله . وقتی صورتش رو دیدم چشمام گرد شد . اطراف چشمش کبود . با تورم شدید تو ناحیه پیشونی ، گونه ها و قسمت گیجگاهیش . فکر کردم لابد تصادف کرده . وقتی پرسیدم همراهش گفت شوهرش کتکش زده . دیگه نمی دونم حسم رو چطوری بیان کنم . درگیر پزشک قانونی و شکایت و این چیزا بود که واسه قلبش بستری شد . بنده ی خدا با کلی داروی آرام بخش دائما در خواب بود . کتک کاری زن و شوهر رو در هیچ شرایط و سنی عادی نمی دونم . یه سریا هستن که میگن زن یعنی بزن . از نظر من اینا منفورترین افراد جامعه هستن . حالا تو این سن ... هیچ دلیلی نمی تونه قانع کننده ی این رفتار ناهنجار باشه . 

* مـی خواستم چند تا تصویر از سفرم اینجا ثبت کنم ولی نمی دونم چرا SHAREit انتقال از گوشی به لپ تاب رو انجام نمیداد . از اونجا که منم اخلاقم طوریه که وقتی ببینم چیزی که مد نظرمه از راه اصولیش اتفاق نمیفته دیگه اصراری بهش نمی کنم و به راهکارهای دیگه حتی فکر هم نمی کنم و در نهایت بی خیالش شدم :) 

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۷
  • ** آوا **
۱۹
دی
۹۵

* جمعه عصر بلیط داشتم برای سفر یه هفته ای به شمال. هفت و نیم صبح از بخش خارج شدم و بمحض نشستن تو سرویس گوشیمو چک کردم که دیدم چهار تماس ناشناس دارم. یه حسی گفت این شماره ها از ترمیناله. تماس گرفتم کاشف بعمل اومد اتوبوسه عصر (از جاده رشت) کنسل شده و باید خودمو هر چه زودتر به ترمینال برسونم تا به حرکت ده و نیم برسم. آدم وقتی عجله داره هزار اتفاق غیرممکن ممکن میشه تا فقط حرص ِت رو در بیارن ... اولش کفری شده بودم ولی بعد زدم به بی خیالی و گفتم فوق فوقش سواری میشینم میرم. خلاصه که هر چی کائنات و فلک دست به دست دادن تا من بموقع نرسم نشد که نشد و بنده راس ساعت ده و نیم رو صندلی شونزده نشسته و در حال بابای کردن با باباحاجی و خواهرشوهر و پارسا بودم :-) 

این همه نوشتم که بگم بنده حالا در جوار خونواده و عزیزانم هستم بامید خدا پنجشنبه برمیگردم . الان و در همین لحظه تو آموزشگاه موسیقی نشستم . گوش راستم به آواز پسره جوون گوش میده و گوش چپم به نوای دلنشین ویلون یاس :-) واقعا موسیقی روحه زندگیه . 

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۶
  • ** آوا **
۱۲
دی
۹۵

* چـقدر خوبه که بیان خودش نظراتُ از صافی رد می کنه و به دو قسمت نظرات و هرزنامه تقسیم میکنه و اون هرزنامه ها رو هم از جلوی دیدگان برمیداره و یه وری می ندازه تا اگه خودمون خواستیم بریم سراغش :) 

بعده مدتها یه نگاهی به خلاصه ی آمار وبلاگم انداختم که با رویت عدد " نمایشهای امروز" چشمام گرد شد ! یعنی این است هنر هرزنامه ها ؟ 5209 بار ؟ 

** مـیخوام یه اعترافی کنم ! من تو اینستاگرامم از هر قشری فالوور دارم . از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه . از زن و مرد گرفته تا بچه و ... ! ولی مودب ترین هاشون دوستان وبلاگیم هستن و من به بودن اونها ( شماها) افتخار میکنم . پس بهم حق بدین که همیشه بگم وبلاگ یه چیزه دیگه ست . اصلا بزاریم یه سریا بگن آدمهایی که تو وبلاگ می نویسن نقاب به چهره شونه . یا خوده واقعیشون نیستن . که دروغ میگن و خوده واقعیشونُ پشت نوشته هاشون پنهون کردن.  اصلا به اونا چه . خودمون که می دونیم کی هستیم . هوم ؟ 

  • ۶ نظر
  • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۷
  • ** آوا **
۱۰
دی
۹۵

با اینا زندگیمُ سر می کنم :) با اینا حالمُ بهتر می کنم :دی 

* یـه جورایی رو به بهبودم ! خدارو هزاران مرتبه شکر . واقعا هیچ چیزی بهتر از سلامتی نیست . صبح وقتی روی پُل عابر ایستادم و هوای پاکُ به ریه هام فرستادم با اینکه باز از سرمای هوا تحریک شدم و پشت هم سرفه میکردم با همه ی اینها خدا رو شکر کردم بابت این صبح زیبا و پاک . 

خلاصه بعد از سه مرتبه ویزیت شدن تکلیف من با داروهام مشخص شد . حساسیت های داروییم شناخته شد و رفتیم که داشته باشیم مسیری به سمت درمانُ ! ولی واقعیت این ِ که خیلی عذاب کشیدم . خیلی زیاد . 

سفکسیم خر است ! خیلی هم خر است ! این جمله رو باید روزی هزار بار بنویسم تا هیچ وقت یادم نره که میزان خر بودن سفکسیم در چه حده :(((( 

** یـادمه بابابزرگم ( پدر ِ مامانم ) وقتی فوت شدن من کلاس سوم راهنمایی بودم . اونموقع داییجونم ( خدا رحمتش کنه ) دانشجوی یه شهر دور بود و وقتی خبر فوت پدرشُ شنید تقریبا 24 ساعت طول کشید تا خودشُ به شهرمون برسونه . هم خوابگاهیاش با یکی دیگه از دایی هام تماس گرفته بودن که دیشب که داداشتون جریان فوت ِ پدرشُ شنید تا صبح پلک رو هم نذاشت و وقتی صبح دیدیمش شوکه شدیم . تمام ِ موهای شقیقه ش سفید شده بود . تماس گرفته بودن تا بگن هوای داداشتونُ داشته باشین چون فکرش خیلی درگیر شده ... 

حالا چرا اینُ گفتم ؟! سفید شدن ِ مو می تونه جنبه ی ارثی داشته باشه . می تونه به رژیم غذایی مربوط باشه . میتونیم به خیلی عوامل دیگه هم ربطش داد. مثل سختی ِ زندگی . غم و غصه . نور و .... ولی هیچکدوم اینها به اندازه ی فکر مغشوش انقدر هنر ندارن که یک شبه تعداد خیلی زیادی از موها رو سفید کنن . 

همکارام اکثرا نمی تونن با رد پای ِ بالا رفتن سن بر روی چهره هاشون کنار بیان . بوتاکس پیش پا افتاده ترین پاک کننده ی تلقینی واسه این رد هاست . وسط ابروهام یه خط عمیق افتاده . بهم خیلی پیشنهاد شد که منم برای اولین بار امتحانش کنم ولی قبول نکردم . فکر نکنم هیچ زمانی هم امتحانش کنم . این ردها واقعیت زندگی ِ . واقعیتی به نام گذر عمر . اما در رابطه با سفیدی مو با خودم لج کردم . خدا نکنه آدم دلش بشکنه . 

 + قبل از هر چیز اذعان می دارم که ادامه ی پست به من مربوط نمیشه بلکه مربوط به یکی از عزیزان ِ دلمه :) . اینم واسه پیشگیری از سوء تفاهم دوستان ِ عجول بنده گفتم ! چون تجربه بهم نشون داده که ماشالله دوستان ِ عجول ِ بنده کم هم نیستن :دی 

*** اولین روز از دی ماه وقتی از بیمارستان به سمت خونه برمیگشتم ، وقتی تو تب می سوختم و با همه ی وجود می لرزیدم با شنیدن صدای گوشیم و رویت تصویر بالا لبخندی عمیق روی لبم نشست .

 برای دیدن متن گفتگو کلیک کنید :)))) 

بله ! و این چنین شد که ما اکنون دلمان قیلی ویلی می رود برای روشن شدن دیدگانمان به جمال زیباروی این دونه ی ارزن :)))) 

امروز هم دقیقا مصادف شده با اولین سال یکی شدنشون :) یاس هنوز خبر نداره ! مطمئنم وقتی بفهمه از ذوق اشکاش جاری شه . از بس که عاشق عمه ح جیمی خودش  ِ ! 

  • ** آوا **
۰۶
دی
۹۵

* امروز ( روزی که گذشت) بعد از گذشت دو سه روزی که از هرگونه تماس صوتی & تصویری با مامان اجتناب می ورزیدم ( عجب فعلی :دی ) دل به دریا میزنم و با مامان تماس میگیرم . با ذوق زیادی تماسمُ جواب میده . با شنیدن اولین کلام گوش خراشم ، می فهمم که پشت تلفن وا میره . " وااااای صدات " !

میگم مامان " صدا رو بی خیال . خوب میشه ... "

تا آخره تماسمون یه خط در میون هر چه درد و بلاست به جون خودش میخره و من هر بار تاکید میکنم که " ع ِ ! مامان این چه حرفیه . خدا نکنه " ... 

+ چرا وقتایی که آدم مریض میشه دلش بیشتر از هر زمانی مادرشُ میخواد ؟ اصلا ببینم شما هم همینطورین یا من غیره طبیعی هستم ؟؟؟ :( 

+ برای اولین بار توی تاریخ ِ کاریم رفتم استعلاجی :) هرچند هنوز رو به راه نشدم ولی خب باز هم خوب بود . 

  • ۶ نظر
  • دوشنبه ۰۶ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۲
  • ** آوا **
۰۴
دی
۹۵

شب کاریها کار داد دستم. وقتی شیفتم بیدار بودنم طبیعی و از سر وظیفه ی شغلیه . ولی متاسفانه شبهایی که خونه هستم از سر بهم ریختن سیستم بدنی ریتم خوابم کلا به فنا رفته . این چند وقت بنیه م به شدت ضعیف شده و دائما کسل و بی حال و مریضم. درست ده دقیقه ی قبل تن به تقدیر دادم و آرامبخش ُ شروع کردم تا بلکه بتونم بخوابم. الانم میرم دوش بگیرم بلکه گیرنده های عصبی مربوط به خستگی و بی خوابیم فعال شه ، شاید بعده این همه وقت بیداری بتونم چند ساعتی بخوابم ... دعا کنین فقط دچار وابستگی نشم. همین و بس ...

  • ** آوا **
۰۲
دی
۹۵

این ایام به پیج های مختلف که سر میزنم می بینم اکثرا در وصف شب یلدا چیزی نوشتن ! خود منم در هر شرایطی حداقل فال حافظمُ ثبت میکردم ولی امسال حتی نشد فال بگیرم :( 

هر بار هم خواستم بیامُ در موردش بنویسم دیدم چیزی برای گفتن و نوشتن ندارم . شب یلدای من در کنار همکاران بخش و بیمارانمون گذشت . قرار بود که هر کسی چیزی با خودش ببره تا شبمونُ خاص کنیم و من درست وقتی به دم ِ آجیل فروشی ِ نزدیک محل کار رسیدم تصمیم عوض شد و مبلغی که در نظر داشتم آجیل بخرمُ آنلاین واریز کردم به حساب بچه های آسمان ! و در جواب ِ همکاران که گفتن " آوا تو چی آوردی بده بیاد ؟ " گفتم چیزی جز شرمندگی نیاوردم و با اجازه تون به نیت همگی سهم خودمُ بخشیدمُ رفت . انشالله خدا از همه مون قبول کنه . 

ولی اون شب بدترین شب این روزها و شبهام شد . مریضی بدجوری منُ از پا انداخت و هنوزم رو به راه نشدم . 

این ترانه واقعا زیباست ! حس خوبی بهم میده [لینک دانلود]

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۷
  • ** آوا **