خدایا خودت کمک کن ...
* نـمیدونم تا بحال براتون پیش اومده سر دو راهی های خیلی خیلی مهم انتخاب قرار بگیرین ؟؟؟ بدجوری سر دوراهی موندم . دعا کنین بتونم راه درستُ انتخاب کنم . این روزها ذهنم خیلی خیلی درگیره .
برای زندگی کمی بی انگیزه شدم :((( ! هی خواستم نگم ولی نشد .و این حس دقیقا مثل حُناق چسبیده بیخ گلوم و داره منُ از پا در میاره .
** روزی که گذشت به اتفاق اقوام رفتیم کنار رودخونه ! آقایون به صرف ماهیگیری و خانم ها و بچه ها به صرف انتظار کشیدن و خوردن یِ عصرونه ی دست جمعی . ولی برای رسیدن به ساحلی که بساطُ اونجا پهن کنیم باید طول رودخونه رو از درون رودخونه طی میکردیم . نداشتن دمپایی و عبور از سنگلاخ کف رودخونه اونم با پاهای برهنه برای من واقعا سخت بود . ( باقی دمپایی داشتن :( ) بودن جلبکهای بی نهایت لیز و سنگهای تیز و زاویه دار کف پاهامُ تا مرز کوفتگی بردن و در نهایت وقتی با پاچه های بالا زده ی شلوار جین از خشکی و لابه لای گیاهان عبور میکردم تا به باقی اقوام برسم یه ساقه ی تمشک دور مُچ پام حلقه زد و همزمان با کشیدن پام درد و سوزش عجیبی در ناحیه ی مچ پای راستم حس کردم ... دقیقا دور تا دور پا ... :((( بنده خدا ، پریسا تا چند دقیقه تیغ هایی که دور مچم فرو رفته بودُ در میاورد که درد و سوزش عجیبی داشتن ! هنوزم پای راستم در ناحیه ی مچ می سوزه .
- جمعه ۹۳/۰۵/۱۰