MeLoDiC

قسمت دهم .... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

قسمت دهم ....

جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۰۵ ق.ظ


* دو شب قبل وقتی قسمت دهم از برنامه ی ماه عسلُ تماشا کردم ... لذت بردم از این همه حس دوست داشتنُ عشق ! حالا اشکهامون بماند . هم من و هم محمد ... 

امشب دوباره دلم سولمازُ با صحبتهای پر از حس دوست داشتنشُ خواست . دانلود کردم و دوباره و چند باره نگاه کردم . به نگاه پر از شور و هیجانش . به دستای کم توانش که با زحمت به سمت همسرش می برد و مرد قصه ی ما خیلی آگاهانه دستاشُ تو دست خودش میگرفت و با انگشتش آروم پشت دست سولمازُ نوازش میکرد ... از برق نگاه ِ خیسش ... از شرم و حیایی که داشت . همه و همه ستودنی بود . خدایا این دوست داشتنُ برای این زوج جوان هر روز بیشتر و بیشتر کن ... 

ولی من سوای از این همه علاقه ای که میشد از کلامشون از نگاهشون و از تک تک حرکاتشون حس کرد ، معتقدم که پدر و مادر احسان نقش خیلی خیلی مهمی در حفظ و مراقبت از این عشق داشتن . اینکه حامی این زندگی شدن . اینکه پسرشونُ طوری تربیت کردن که با دل عاشق شه نه با چشم سر ... و اینکه احسان اجازه نداد هیچ کس براش از سر دلسوزی راه و چاه نشون بده . این حرفها خیلی درد داره . اینکه بگن تو جوونی به فکر خودت باش . اینکه بگن همسرت قادر نیست و چه و چه .... 

یادمه ! اون دو سه ماهی که صورتم فلج شده بود با اینکه اون مشکل در برابر چیزی که سولماز باهاش دست و پنجه نرم میکنه هیچ بوده ! هیچ ... ولی با این وجود بودن افرادی که با حرفاشون خنجر بزنن به قلبم . یک روز از یکی از آشنایان یه جمله شنیدم که خیلی قلبمُ رنجوند . خیلی زیاد ! و لبخند تائید شخص دیگه ای در جواب اون حرف ِ تلخ ... زهر بود برای من . من که خیلی زود خوب شدم و شکر که الآن صحیح و سلامتم و توی صورتم هیچ اثری از اون اختلال عصبی به جا نمونده . ولی تو رو خدا اگه یه روزی با همچین مواردی برخورد کردین نظر دلسوزانه تونُ برای خودتون نگه دارین . اگه تشویق نمیکنین تهدید هم نکنین . اگه کمک نمیکنین ضربه هم نزنین . اگه محبتشُ نداری که همدردی کنی خواهشا زبونتُ به زخم و کنایه نچرخون . همه ی اینا نه تنها درد داره بلکه خیلی زودتر از زود به خودت برمیگرده . 

برای پدر و مادر عزیز و بزرگوار احسان آرزوی سلامتی دارم . الهی که بعد از خداوند، سایه ی این بزرگواران بر سر احسان و سولماز عزیز که واقعا دوست داشتنی هستن مستدام باشه ... الهی آمین ! 




  • جمعه ۹۳/۰۴/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">