قسمت دهم ....
* دو شب قبل وقتی قسمت دهم از برنامه ی ماه عسلُ تماشا کردم ... لذت بردم از این همه حس دوست داشتنُ عشق ! حالا اشکهامون بماند . هم من و هم محمد ...
امشب دوباره دلم سولمازُ با صحبتهای پر از حس دوست داشتنشُ خواست . دانلود کردم و دوباره و چند باره نگاه کردم . به نگاه پر از شور و هیجانش . به دستای کم توانش که با زحمت به سمت همسرش می برد و مرد قصه ی ما خیلی آگاهانه دستاشُ تو دست خودش میگرفت و با انگشتش آروم پشت دست سولمازُ نوازش میکرد ... از برق نگاه ِ خیسش ... از شرم و حیایی که داشت . همه و همه ستودنی بود . خدایا این دوست داشتنُ برای این زوج جوان هر روز بیشتر و بیشتر کن ...
ولی من سوای از این همه علاقه ای که میشد از کلامشون از نگاهشون و از تک تک حرکاتشون حس کرد ، معتقدم که پدر و مادر احسان نقش خیلی خیلی مهمی در حفظ و مراقبت از این عشق داشتن . اینکه حامی این زندگی شدن . اینکه پسرشونُ طوری تربیت کردن که با دل عاشق شه نه با چشم سر ... و اینکه احسان اجازه نداد هیچ کس براش از سر دلسوزی راه و چاه نشون بده . این حرفها خیلی درد داره . اینکه بگن تو جوونی به فکر خودت باش . اینکه بگن همسرت قادر نیست و چه و چه ....
یادمه ! اون دو سه ماهی که صورتم فلج شده بود با اینکه اون مشکل در برابر چیزی که سولماز باهاش دست و پنجه نرم میکنه هیچ بوده ! هیچ ... ولی با این وجود بودن افرادی که با حرفاشون خنجر بزنن به قلبم . یک روز از یکی از آشنایان یه جمله شنیدم که خیلی قلبمُ رنجوند . خیلی زیاد ! و لبخند تائید شخص دیگه ای در جواب اون حرف ِ تلخ ... زهر بود برای من . من که خیلی زود خوب شدم و شکر که الآن صحیح و سلامتم و توی صورتم هیچ اثری از اون اختلال عصبی به جا نمونده . ولی تو رو خدا اگه یه روزی با همچین مواردی برخورد کردین نظر دلسوزانه تونُ برای خودتون نگه دارین . اگه تشویق نمیکنین تهدید هم نکنین . اگه کمک نمیکنین ضربه هم نزنین . اگه محبتشُ نداری که همدردی کنی خواهشا زبونتُ به زخم و کنایه نچرخون . همه ی اینا نه تنها درد داره بلکه خیلی زودتر از زود به خودت برمیگرده .
برای پدر و مادر عزیز و بزرگوار احسان آرزوی سلامتی دارم . الهی که بعد از خداوند، سایه ی این بزرگواران بر سر احسان و سولماز عزیز که واقعا دوست داشتنی هستن مستدام باشه ... الهی آمین !
- جمعه ۹۳/۰۴/۲۰