MeLoDiC

غافلگیری نهایی :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

غافلگیری نهایی :)

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۵ ق.ظ


کوچه کوچه ی مردگان ِ سپید پوش است ... انگار هستی در دستان برف ، مرگ یافته ... 

نه دزدی ... نه عشقی ... نه رویایی ... 

انگار برف همه را دزدیده است ... چه زود فراموشمان شده دو خیابان آن طرف تر بهار است و تابستان ...

آنهایی که نور می آورند ... در تاریکی  ِاندیشه هاشان عقیم شده اند ... 

کسی نیست جاده بگشاید ... ذهن ها در پیچ و خم سرما کرخت شده اند ... 

یعنی در این شهر پروانه ها دوباره بال نخواند گشود ؟؟؟ که ... که ... 

در نگاه من برف نمی بارد ... پروانه های سپید از پیله های رهیده ی آسمان هستند که به پرواز در آمده اند ... 

در نگاه من ، شعر است که سپید شده ... در نگاه من ، چشمه هاست که در تابستان خواهیم نوشید ... 

در نگاه من ، نُت رودخانه ها هستند که بی صدا پهلو به پهلو می نشینند ... 

در نگاه من ، ساقه های رویا هستند که نان خواهند شد . در کنار آزادی ... که ...که ...

امید فرزند نگاه است ... می توان همیشه هستی داشت در نگاه خویش...

" داود اروجی"


* به امید خدا فردا عازم سفریم . و یه جمله ی کلیشه ای ولی کاملا کلیدی !!! رفتنمان با خودمان و برگشتنمان با خدا ... ! البته ! من میگویم به امید خدا میرویم و برمیگردیم ولی کی ؟! معلوم نیست. هنوز بار سفر نبستیم . بعد از ساااااااالها این اولین زمان سال تحویلی هست که در شهر خودمون نیستیم . و این بعد از سالها که میگم واقعا بعد از سالهاست ... اصلا هر چی فکر میکنم یادم نمیاد جز در شهر خودمون جای دیگه ای هم بودیم یا نه ... الان مثل یه جرقه اومد تو ذهنم که یه سالشُ خونه ی دایجونم اینا تو تهران بودیم . همون سالی که بعد از زمان سال تحویل راهی سفر به کاشان و بعد از اون شیراز ، اصفهان و در نهایت شهر خودمون شدیم . دیگه از این جرقه ها نمی زنه . به گمونم همین یکی بوده باشه :))) 

سال 1392 با تمام مظلومیت و شرارتش تموم شد . ولی الان که بهش نگاه میکنم بیشتر بُعد مظلومیتش میشینه تو نگاهم . شاید چون قصه ش به آخر رسید ... اما با تمام این بحثها دلم میخواد در همین لحظه که نگاهت به واژه های این جمله میفته ، چشماتُ ببندی و از صمیم قلب برای عزیزانت از خدا خوشبختی آرزو کنی ... از صمیم قلب ببخشی و خودتُ رها کنی از هر چی حس ناخوشایند ... برای عزیزانت سلامتی آرزو کنی که بی شک بعد از عاقبت بخیری برترین دعا برای هر کسی میتونه همین سلامتی باشه ... !!! 

یادمه اون قدیم ندیما که جوون تر بودم ، همون وقتا که مامان بزرگام بودن  ، وقتی لیوان آبی دست ننه جونم میدادم بعد از اینکه با دستهای لرزونش لیوان آب ُ تا ته سر میکشید و با پشت دست لبشُ پاک میکرد میگفت " الهی عاقبت بخیر بشی " و حالا که به خودم نگاه میکنم ، میگم هر چی که دارم بعد از کرم و بزرگی خدا، از دعای همین عزیزانه ... روحشون شاد و یاد و خاطرشون همواره زنده ... !!! 

** امروز قراره شوهر خواهرم بیاد و کمی به کارهای خُرد و ریز جابه جایی مون که راهکارش دست ایشون  ِ برسه و بنده الان منتظر حضور پر خیر و برکت ایشون هستم :) همین الان آقا محمد تماس گرفت که شوهرخواهر گرام به همراه رفیقشون داره میاد سمت خونه مون . انشالله اگه خدا کمک کنه امروز دیگه آخرین بازمانده های این اسباب کشیُ هم ناک اوت میکنیم :))))) مثلا یکیش لوسترمون که بیچاره هنوز نصب نشده :دی ! میخواستم آخرین پستُ بذارم ولی محمد که تماس گرفت کلا حس نوشتنم پرید . اوه زنگ زدن ... فعلا همینُ داشته باشین تا بعد.... 


بعدا نوشت آوا : 

ماشین لباس شویی و سیفون سینک ظرفشویی مشکلشون حل شد :) هوراااااا 

و به دلیل خطر انهدام  و ریزش سقف کاذب از نصب لوسترمون کلا منصرف شدیم و این شی نیز به انباری نقل مکان خواهد کرد . به زودی :) 

بهشون صبحونه هم دادم و همین الان 12:05 رفتند . 

*** قرار بود فردا غروب حرکت کنیم به سمت کرج ولی همین چند دقیقه قبل محمد تماس گرفت که از عصر فردا به صبح فردا تغییر وضعیت داده شد ... الان من غافلگیر شدم اساسی . کلی کار دارم . هم از جارو و تی کشی ، گردگیری نهایی منزل و شستشوی سرویس بهداشتی و حمام ... هم بستن اسباب سفر ... اونوقت یکی بگه الان من اینجا چیکار میکنم ؟؟؟ تازه برای شام هم منزل مادر دعوتیم به صرف چهارشنبه سوری :) و شایدم گودبای پارتی ... از الان دلم برای خونواده م تنگ شده اساسی :( چند سال پی در پی با هم برای دید و بازدید سال نو میرفتیم منزل اقوام . بعد موقع سال تحویل باباجون از این بوسهای کش دار میداد. از همونا که گوشمُ کر میکرد و به زور از دستش فرار میکردم :( 


  • سه شنبه ۹۲/۱۲/۲۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">