MeLoDiC

میترسم از آتشی که در جهنم وعده شده ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

میترسم از آتشی که در جهنم وعده شده ...

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۲۲ ق.ظ


* امروز ( در واقع میشه دیروز ) برای ناهار خورشت آلو درست کردم . لامصب با لب بازی میکرد از بس خوشمزه شده بود :) من همیشه میگم دستپخت فُلانی خوشمزه ست . حالا این فلانی هر کسی می تونه باشه . البته نه هر کسی ! کسی که واقعا دستپختش معرکه ست ! مثلا یکیش زندایی بزرگم و یا دختر خاله و دختر دایی بزرگم . بقول خان بزرگ ( پسرخاله م ) دست پختشون رویایی  ِ ! واقعیته و نمیشه کتمانش کرد . ولی خب ریا نباشه باید بگم بنده هم تا حدی میتونم بگم دست پختم هــــِــــی بدک نیست . مخصوصا همین خورشت آلو :) چند وقت پیشا پسرخاله ی ما اومد خونه مونُ یه دونه آلو رو انداخت تو دهنشُ یه وقتی دیدیم این بنده خدا مثل فنر جهش میکنه . حالا بیا خان بزرگُ بگیر و یه جا ثابت نگهش دار تا بفهمیم قضیه از چه قراره ! بعد از دقایقی کاشف به عمل اومد که آلو بقدری داغ بود که از سر زبون این بنده خدا سوخت تا دقیقا داخل معده ش :)))))))))) تا آخره وقت هم یه بند غُر میزد چرا به من نگفتین این داغ ِ ؟! 

حالا چرا اینُ گفتم ؟؟؟ امروز بنده قبل از اینکه برم بیمارستان برای خودم غذا کشیدم و سه تا دونه آلو هم برای خودم گذاشتم . به محض دیدن آلوهای خوش آب و رنگ که عجیب بر اثر پخت تُپُل شده بودن یه نیشخند معنا داری زدم که در واقع فلش بکی بود به ماجرای پسر خاله ی عزیز . ولی چشمتون روز بد نبینه ! به محض اینکه آلو رو که مثلا فوت کرده بودمُ گذاشتم تو دهنم دقیقا مثل داغی که گاو چرونها به بدن اسب و گاو میزنن این آلوی فراتر از نقطه ی جوش بر کام ما گذاشت ... اشک بود که گوله گوله از چشام سرازیر شده بود ... در کل هنگ کرده بودم و نمیدونستم با هسته ش باید چیکار کنم ... دیگه مُــــــــــــــردم تا عقلم بهم فرمون داد که آوا از خیرش بگذر و اَخِش کن بیرون :)))) نتیجه هم شد : همدردی با داغ پسرخاله ی غایب و یک عدد تاول در کام من :( 

با همون وضع رفتم بیمارستان ولی شانسی که آوردم امروز آخرین روز از کارورزی گروه بود و باید امتحان میگرفتم . کمی بهشون وقت دادم تا بخونن . بعد یک ساعت و نیم زمان برد تا امتحان دادن و بعد یه ساعتی رفتن برای استراحت و بعد هم که برگشتن بی خیالشون بودم تا روز آخری بهشون بد نگذره :) و اینچنین شد که بنده خیلی کم حرف زدم . 

الانم که اینجام با این شرایط حاضرم و در واقع بنده بقدری آب خوردم که معده م مملو از آب شده و به هر طرف که می چرخم قُلُپ قُلُپ میکنه :( با این روش کمی دهنمُ خنک نگه میدارم ... بد دردیه لامصب ... 


  • جمعه ۹۲/۱۲/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">