MeLoDiC

آیا روال عادی زندگی ما این بوده ؟؟؟ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آیا روال عادی زندگی ما این بوده ؟؟؟

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ب.ظ


* نـ میدونم اخبار در مورد شهر و دیار ما چی میگه . آنتن ما زیر خروارها برف مدفون شده بود که دیروز محمد رفت تا کمی روی پشت بوم خونه نمک بپاشه و برفهارو بریزه پایین و موفق شد آنتنُ از زیر برف در بیاره ولی آنتن شکسته بود و با امروز دقیقا 6 روزه که تلویزیون نداریم و از اخبار مملکت وا موندیم . ولی دیشب تو نت سرچ میکردم تا ببینم امدادرسانی شهرمون تا به کجا پیش رفته که دیدم تیتر یکی از خبرها این ِ ! زندگی مردم تنکابن به روال عادی برگشت . با خوندن این تیتر خبری لبخندی تلخ می شینه رو لبم ... عادی ! زندگی عادی ما اینی نبود که ما می بینیم . این تیتر در حالی گفته شده که هنوز  بیست و چهار ساعت از حضور نیروی امداد به داخل شهرمون نگذشته . هنوز مردم برای ایاب و ذهاب دچار مشکلن . از پیاده روها به هیچ عنوان نمیشه عبور کرد . برفهای خیابون در پیاده روها تلنبار شده و از طرفی حتی اگه مسیر عابر رویی باز باشه ترس سقوط برف از ارتفاعات منازل آدمُ تهدید میکنه . از خیابونی که به زور ماشینها عبور و مرور میکنن هم با ترس و لرز استفاده میکنیم . وحشت سُر خوردن ماشین ها و خطر جون عابرین هر لحظه آدمُ تهدید میکنه . 

اکثر ساختمونهای قدیمی شهر تخریب شدن و به ساختمونهای اطراف آسیب رسوندن . خیلی از جاده ها هنوز باز نیست . تاکسی های خطی برای سرویس دهی نیستن . اونها هم تو پارکینگ منازلشون گیر کردن و امکان خروج از پارک براشون فراهم نیست . مثل ما ! چهره ی شهر بی شباهت به میدون جبهه و جنگ نیست . کلی نیرو بسیج شدن و داخل شهر در حال برف روبی هستن ولی یه مشکل دیگه ای که هست این ِ که برفها حتی برای تلنبار شدن هم درد سر ساز شدن . برفهای تلنبار شده ی فشرده گاهی ارتفاعشون از سه متر هم بیشتر شده و این در حالیه که مکانشون جلوی درب منازل هست . نمیدونم چطور این شهر و دیار باز به شکل قبل خودش برگرده .... 

هلیکوپترهای امدادی در سطح شهر پرواز میکنن . برای رسیدگی به مردمی که دسترسی به جاده های اصلیُ ندارن ( چه از نظر خوراک و چه از نظر پزشکی ) امداد می رسونن . سربازهای زیادی بیل و پارو به دست در حال برف روبی هستن . انواع و اقسام ماشین های بزرگ از شهرهای مختلف اومدن تا بتونن مشکلات اولیه رو حل کنن . مهندسین و تکنسین های مختلف از شهرهای دور اومدن تا مشکل برق رسانی ُ رفع کنن . کجای زندگی مردم به روال عادی برگشته اونوقت من نمیدونم . درسته باید صبر کنیم . ما هم که صبرمون کم نیست . صبوری میکنیم ولی درد داره وقتی همچین تیتری میشه تیتر خبری .... 

دیشب بقدی افت دما داشتیم که هیچ جور گرم نمیشدیم . همش دلم پیش مردمی بود که وسایل گرمایشی ندارن ... فکر نوزادها ... فکر پیرزن ها و پیر مردها ... فکر زنان بارداری که روزهای آخر بارداریشون بوده و دسترسی به بیمارستان و ماما و ... نداشتند .... به همه ی اینها که فکر میکنم مغزم هنگ میکنه از اینکه اینجا یکی از شهرهای همین ایران ِ ماست ... ؟! 

** دیروز همت کردیم تا برای دیدار خونواده م بریم . من و یاس حتی آماده بودیم تا کل مسیرُ اگه پیاده هم شد طی کنیم ولی خدا مهربونتر از این حرفاست . یکی از همسایه هامون که بعده این همه وقت دیروز ماشینُ تونست از پارکینگ خارج کنه قرار بود همسر و فرزندشُ ببره خونه ی مادر خانمش . بنده خدا به اصرار مارو سوار کرد و گفت تا مسیری که مشترکه می رسونمتون . رفتیم ولی هر کاری کردم بین راه پیاده مون کنه تا خودمون بریم بی فایده بود و دقیقا تا سر شهرک مامان اینا مارو رسوند و کلی راه خودشُ دور کرد . این کارش بی نهایت برای من ارزشمند بود .... واقعا نمیدونم باید چطور جواب این همه محبتُ داد ..... دیدن مامان و بابا هیچ زمانی به اندازه دیروز برام لذتبخش نبود . انگار ماه ها بود که ندیده بودیمشون .... بعدا محمد هم خودشُ رسوند ... برگشتنی بعد از سالهای سال سوار مینی بوس های قدیمی شهر شدیم . دقیقا یاد زمانی افتادم که برای رفتن به محل مادری باید سوار این ماشین ها میشدیم . اون زمانها که مامان بزرگ هنوز زنده بود . ننه جونم بود ... انگار یهویی دستی منو از این زمان و مکان جدا کرد و برد به اون دوران .... خاطرات عجیب تو ذهنم رسوخ کردن . یهویی دلم برای همه شون تنگ شد . برای عمه م ... برای مادربزرگهام ... برای پدربزرگم ... !!! 

*** تـ و مسیر رسیدیم به اداره ی راهنمایی و رانندگی شهر . هشت نُه تا ماشین ajan ( حروف انگلیسیُ از راست به چپ بخونید ) با چراغ های گردون پشت سر هم تو یه خط پارک کرده بودن و نزدیک به بیست سی نفر لباس نظامی با نشان های خاص خودشون گردهم جمع شده بودن و دوربین صدا و سیما هم مشغول فیلمبرداری بود و گزارشگری هم داشت از یکی از این درجه دارها گزارش میگرفت ... مغزم داشت میترکید از اینکه نمیدونم تو صدا و سیما چه چیزهایی گفته میشه و ما که در دل این همه بدبختی اسیر شدیم حتی نمیتونیم خبر داشته باشیم چیا گفته میشه و چه چیزها شنیده میشه :( 

+ آب و برق محل مادری دیروز غروب وصل شد . برق چند تا از خونه ها هنوز وصل نشده که دایجونم امروز میگفت قراره تعمیرکار بفرستن تا اون ایرادها هم برطرف شه . ولی مامان اینا هنوز آب ندارن . البته یکی از همسایه هاشون ( خدا خیرش بده ) از چاه خونه شون شیلنگ کشیده به خونه های اطراف تا همسایه ها نوبت به خوبت برای خودشون آب جمع کنن . 



  • پنجشنبه ۹۲/۱۱/۱۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">