خدایا شکرت ...
* دیروز غروب زمین معامله شد ! مبارکمون باشه :)
واقعیتشُ بگم این مدت به شدت عصبی شده بودم . بطوریکه یاس همه ش میگفت مامانی بداخلاق شدی . ولی از دیشب که زمین معامله شد انگار به آرامش عجیبی رسیدم .
دیروز که برای دیدن ملک به نقاط مختلف حومه ی شهرمون رفتیم به معنای واقعی فهمیدم بکساوات ( یا همون بکس و باد عامه ) یعنی چی :دی سر از جاهایی در آوردیم که من و یاس فقط می خندیدیم . دیگه با ماشین رفتیم تپه نوردی . سنگ نوردی . گل و لای نوردی . البته مامان و بابا و املاکیه تو یه ماشین و من و یاس هم تو ماشین خودمون . بعد به اون املاکیه میگفتم آخه من فقط تو آسفالت دست فرمونم خوبه :دی مارو چه به کوچه های خاکی و سنگلاخی . اونم از این نوعش ... اون بنده خدا هم فقط میخندید :) بخدا خیابونای محل مادریم در برابر اینایی که ما دیروز دیدیم ماه بود ماه ! دقیقا حکم پیستُ دارن . اینا چی بودن که ما دیروز دیدیم !!! والله .... :) دو سه روز قبلش تو یکی از همین خیابونا بودیم که روشنک تماس گرفت . انقدر تو ماشین بالا و پایین می پریدیم که نفسم هنوز بالا نیومده دوباره برمیگشت و کلماتم بریده بریده بود واسه همین به روشنک گفتم قطع کن خودم باهات تماس میگیره . تازه همین جمله ی کوتاهُ با چه مکافاتی گفتم :دی واقعا نمیشد حرف زد از بس چاله و چوله داشت ...
** دلم میخواد مثل همیشه که همدل و همراه بودین اینبار برای سلامت دو نفر از اقواممون دعا کنین .
- پنجشنبه ۹۲/۱۱/۰۳