سفرنامه !
*** سه شنبه 1392/4/4 :
تا ظهر که آنیا خانوم ( دختر داییم ) مدرسه تشریف داشتن و منم بیشتر روز مشغول کپی سریال هیروز بودم :دی ! غروب هم همگی به اتفاق رفتیم حامی ! ولی قیمت ها بقدری نامعقول بالا بود که من به شخصه مونده بودم شاخهایی که از سر تعجب بر فرق سرم در اومده بودُ کجا قایم کنم حتی ! همه چی گرون بود . یعنی هر چیزی که دست بردم دیدم وای قیمتش نامعقول بالاست .... بعدش هم تصمیم گرفتیم برای فردا شبش بریم خونه ی عموم که اونوره تهرانِ ( دقیقا نمیدونم اسمش رودهن هست یا بوم هن . البته به گمون بوم هن باشه . اونایی میدونن راهنمایی کنن . نزدیک شهرک پردیس ) ! خلاصه قرار شد دایجون اینا هم باهامون بیان . آخه داییم و عموم از دوران طفولیت رفیق و شفیق هم بودن و این دوستی هنوز هم پابرجاست . بعد که با عمو جون تماس گرفتم فهمیدیم که زن عمون همون روز تا ساعت 9 شب کلاس کیک پزی داره و تا برگرده خونه ساعت از یازده هم گذشته که دیگه کلا برنامه رو منتفی کردیم و به یه روز احتمالی دیگه انداختیم ...
**** چهارشنبه 1392/4/5 :
برای شام دعوت داداش ِ محمد شدیم . صبح از خونه ی دایجون راهی خونه ی بابای محمد شدیم . البته به اصرار پارسا ( پسرداییم ) یاسی مونده خونه شون تا غروب به اتفاق اونا بیاد تا بچه ( پارسا ) تنها نشه ! عصر اونروز من موندم خونه و محمد به همراه بابا و مامانش رفتن چهارشنبه بازار تا کمی مخلفات ترشی خیار چنبر بگیرن برای من :دی ! و بعد هم که ح ... از شرکت اومد کم کم آماده شدیم تا بریم خونه ی مهدی ( داداش محمد ) ! خلاصه راه افتادیم و من بی خبر از اینکه قراره شام بریم بیرون :( هیچی دیگه ! وقتی وارد خونه شون شدم دیدم همه چی به شکل خیلی خیلی مشکوکی آرومه . بعده چند دقیقه خونواده ی دایجون هم اومدن که بعده پذیرایی به صرف میوه و طالبی بستنی کم کم راهی شدیم ! رفتیم رستوران سنتی کوثر ! که خداییش همه چی عالی پیش رفت . دیگه کلی از خودمون پذیرایی کردیم . فقط اوردور ( سالاد ماکارونیش ) بی نهایت شور و بی مزه بود و دلم برای سالاد ماکارونی خودم لک زده بود اون لحظه :دی! بعد از شام هم کمی نشستیم و دیگه آخرای شب بود که راهی شدیم . هر کی سی خانه ی خود . ما هم که اشانتیون خونه ی بابای محمد بودیم دیگه :دی ! البته آنیا هم اون شب اومد خونه ی پدرجونش !
***** پنجشنبه 1392/4/6 :
دم ظهر خونواده ی دایجونم و مهدی اومدن خونه ی بابای محمد . و البته قبلش من و محمد به همراه آنیا رفتیم فردیس گردی :دی ! قیمت ها با پاریس کوچولوی ما زیاد فرقی نداشت . ولی باز میشه گفت در حد دو سه هزار تومنی ( مثلا در قیمت تی شرت و اینا ... ) اختلاف قیمت بود . خواستم یه رم بخرم که دیدم صحبت 300000 تومن به بالاست دیگه دستم پیش نرفت واسه خریدش :( ! دو تا کیف برای خودم و یدونه کیف اسپرت هم برای یاسی خریدم + یه دونه تی شرت و شلوارک برای یاسی . چند تایی جدول واسه سرگرمی ! بعد هم رفتیم برای اینکه خنک شیم چیزی بخوریم که به من و محمد فالوده بستنی انتخاب کردیم و آنیا بستنی میوه ای ! همونجا که بودیم بنده یک بی فرهنگ بازی در آوردم که نگو و نپرس ! تصمیم گرفتم که محتویات کیفمُ انتقال بدم به کیف جدیده تا راحت تر بتونم قدم بزنم . واسه همین کاغذ باطبله های ( روزنامه مچاله ها ) کیف جدیدُ خالی کردم و هر چی گشتم و به اطراف نگاه کردم سطل زباله ای ندیدم . طبقه ی بالا هم جز ما کسی نبود . یهویی دیدم اون گوشه چند تایی کارتون روی هم گذاشتن . منم خیلی تمیز رفتم و روزنامه هارو انداختم توی همون کارتن ! بعد که برگشتم دیدم ایوای درست همون زاویه دوربین کار گذاشته بودن . حالا هی میگم خب کارم به نفعشون بوده . چون میتونن روزنامه هارو هم بفروشن حتی :دی ! یارو اومدسفارشمونُ گذاشت روی میز و صاف رفت همون سمت . دیگه داشتم قالب تهی میکردم . بعد دیدم از پشت کارتن ها دمپاییشُ کشید بیرون و پوشیدُ رفت پایین :دی ! حالا بماند که سه یا چهارمین قاشقُ از فالوده زدم یه تار مو توش دیدم که همین منجر شد گردنم کلفت تر شه :دی ! بعد هم برگشتیم خونه !
بعد از ظهر همه به اتفاق راهی ِ پارک ارم شدیم . دیگه هر بازی که عشقمون کشید سوار شدیم . صندلی پرنده ! کشتی صبا ! سفینه :دی ! یو فو ! سورتمه ! و باز هم یوفو ... کلی هیجان زده شدیم و تخلیه انرژی داشتیم . مخصوصا سورتمه :( که مرگُ اورد نشوند جلوی چشممون و منی که از این بازی ها حسابی لذت می برم واقعا وحشت کرده بودم و آنیا که پایه ی تمام بازی ها بود هم افت فشار پیدا کرده بود :دی ! بعد هم نشستیم دور هم و جای تمامی دوستان خالی شام خوردیم و بعد هم میوه و چای . پارک ارم که بودیم عموجونم تماس گرفت که برای فرداش منتظرمونه . فقط ناهار یا شام و یا هر دوشُ هر چه زودتر تعیین کنیم که بعده مذاکرات طولانی قرار شد برای ناهار بریم . حالا بماند که چقدر این رفتنمون معز/ذل شده بود برای همگان ......
ساعت نزدیکای 2 نیمه شب روز جمعه بود که دیگه آماده شدیم برای خواب .
******* جمعه 1392/4/7 :
ساعت 05:30 صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم و بعد هم خیلی زود کمی رنگ و لعاب دار کردم خودمُ یه صبحونه ی خیلی خیلی هول هولکی به اتفاق محمد خوردم و ساعت 06:45 راهی شدیم به سمت بوم هن ؟ رود هن ؟ نمیدونم کدومش ! بر خلاف نظر باقی افراد که مصر بودن به ترافیک روز تعطیل میخوریم و این همه راه رفتنش نمی ارزه ساعت 07:45 سر خیابون عموجونم بودیم و رومون نمی شد تماس بگیریم و بگیم ما سر خیابونتونیم حالا باید کجا بیایم . ساعت08:00 که شد خلاصه تماس گرفتیم و برای ساعت 08:15 ماشین تو حیاطشون پارک شد و از شانسمون آسانسور هم خراب ! چهار طبقه رو چسبیدیم و کشون کشون رفتیم بالا ! از اونجا که یاسی خیلی خسته بود دیگه یاس رو با خودمون نبرده بودیم تا حسابی استراحت کنه . دوباره در جوار عمو و زن عموی عزیز و کیان کوچولو باز صبحونه میل شد :دی ! بعده کمی نشستن با عروس خاله م که همون نزدیکی ها بود تماس گرفتم و گفتم یه سر میایم اونجا . به اتفاق عمو و کیان و محمد رفتیم و باز چهار طبقه رو اونجا چسبیدیم و رفتیم بالا یه ساعتی هم اونجا نشستیم و از بردیا ( پسر پسرخاله م . توی چهار ماهه ) هم کمی عکس گرفتم تا برگردم و به خاله جونم نشون بدم که هنوز موفق نشدم و اونا هم حسابی مشتاقن تا عکس نوه شونُ ببینن . مجددا برگشتیم خونه ی عموجون ! نیازه بگم باز چهار طبقه رو چسبیدیم ؟؟؟ کلا اون روز فقط پله نوردی کردیم . در کل دوزاده طبقه رو رفتیم بالا ....... سخت بود خب ! اونم با اون کفش من ... ! ناهار هم صرف شد و بعده ناهار هم چیز کیک مخصوص زن عمو که شدیدا خوشمزه بود :دی ! بعد هم نشست کنارم و عکس تموم چیزایی که این مدت یاد گرفته بودُ بهم نشون داد :دی ! عصر ساعت 15:50 از درب واحدشون حرکت کردیم و ساعت 04:00 دیگه کلا از حیاطشون خارج شدیم . تو راه برگشت هم یه خروجی رو اشتباها رد کردیم و تا به مسیر اصلی برگردیم نزدیک یک ساعت سر درگم بودیم :دی ! ساعت 18:00 هم خونه ی بابا محمد بودیم :دی !
کمی که استراحت کردیم من تمامی ساک ها و چمدونُ بستم و گذاشتیم تو صندوق ماشین و تنها یه دونه کیف دستی گذاشتم تا لباسهایی که تنمون بوده رو بذاریم توش و صبح زود حرکت کنیم . برای شام هم در واقع گودبای پارتی بود و خونواده ی داییم و مهدی هم اومده بودن ! بعد از شام هم خداحافظی و این حرفا !
******** شنبه 1392/4/8 :
صبح ساعت 03:45 بیدار شدیم و ساعت 0:4:30 خیلی خوشگل خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین . با این تفاوت که این بار هم از زیر قرآن رد شدیم و هم کسی بود که پشت سرمون آب بریزه ! بعد هم یک سره اومدیم تا خونه ی مامانم اینا . بدون اینکه حتی جایی لحظه ای ترمز کنیم .
و این چنین شد که سفرنامه به پایان رسید . اینم واسه گل روی سانازم :دی
+ میگم خوبه سفرمون هر چه زودتر تمام شد وگرنه باید چقدر * میذاشتم :دی
- چهارشنبه ۹۲/۰۴/۱۲