حادثه ای که واقعا بخیر گذشت
* پریروز بعد گذروندن دوران نقاهت تصمیم میگیرم به اتفاق یاس ( محمد با همکاراش قرار داشتن ) بریم محل مادری یه دوری بزنیم . اول میرم خونه ی خالجون ولی خودش نبود . یه ساعتی خونه شون موندم و بعد باز راهی شدیم به سمت خونه حباب ... تا نزدیکای هشت و نیم موندیم و بعد قرار شد یسنا رو برسونم تا خونه شون که یه محل بالاتر بوده ... خلاصه بردم رسوندمش و کمی هم موندم حرف زدم تا جایی که ساعت از نه شب گذشت و مجدد برگشتم که بیام سمت خونه حباب .... سر کوچه ی حباب اینا یه چهار راهه که تازه شروع یه پیچ نسبتا تند هم هست ... خلاصه برگشتنی وقتی از پیچ گذشتم دیدم یه ماشین هم داره از روبه رو میاد ( چراغاشُ دیدم - هوا دیگه کاملا تاریک بود ) ! من تو لاین خودم و اونم همینطور ... سرعتمُ کم کردم و راهنمای راستُ زدم که آماده شم برای رفتن تو کوچه که یه وقتی دیدم ماشین رو به رویی به سمت راست خودش منحرف شد و همه ی اینها در عرض شاید نهایت دو ثانیه اتفاق افتاد ... هنوز مغزم تجزیه و تحلیل نکرده بود که این یارو منحرف شده که پشت بندش یه صدای مهیب اومد و با شنیدن صدا من سریع ترمز کردم و هنوز کاملا ایست نکرده بودم که دیدم از همون سمت جاده یه لنگه کفش خیلی تند قِل خورد و اومد سمت ماشین من و درست جلوی ماشین موند و یهویی صدای فریاد .... امان امان بود که بلند شد و چند تایی از اقایونی که همون اطراف بودن دوان دوان اومدن سمت حادثه ... منم که دستام می لرزید دوباره به حال خودم برگشتم و ماشینُ بردم تو کوچه پارک کردم و برگشتم سر صحنه ی تصادف ...
ماشین (پراید) سرعتش بالا بود که یهویی یه عابرِ تو جاده می بینه و برای اینکه به اون نزنه و از طرفی من هم رو به روش بودم نمیتونست به سمت چپ منحرف شه و نره تو باغ و ... که با همون سرعت ( بعد که پلیس اومد گفت اصلا ترمز نگرفته بوده ) از جوی آب پرید و رفت دقیقه روی نیم کت فلزی که کنار جاده نصب کرده بودن تا هر از گاهی پیر مردهای محل اونجا بشینن و هر از گاهی هم حکم ایستگاه دانش اموزای محلُ داشت تا سرویس مدرسه شون برسه ... و در حالیکه دو تایر سمت راست روی نمیکت فلزی بود روی دو تایر چپ بلند میشه و از طرفی یه تیر برق چوبی هم همونجا بود که از حاشیه ی سقف به اون تیر برق تکیه میزنه ... دیگه خودتون تصور کنین پراید در چه وضعیتی اونجا قرار گرفت . بجز راننده دو سر نشین دیگه هم داشت ( دختر - پسر ) که یه ماشین میاد و سریع اونارو می بره بیمارستان . ولی شکر خدا حال ظاهریشون خوب بود . راننده هم خوب بود . یعنی شانس اورد که خوب بود ...
و اما عابر ! پژمان پسر حدودا بیست ساله ای که از دوران شیرخوارگی چند باری دچار تشنج میشه و همین تشنجات کار دست خودشُ و خونواده ش میده و حالا دیگه پسر عاقلی نیست . همیشه تو خیابون محل هست و گاهی کارهای خطرناکی هم میکنه و تمام محل وقتی دیدن که مصدوم پژمان هست مطمئن بودن مقصر اصلی اون بوده که از قضا همینطور هم بوده . چون هم داییجونم شاهد تصادف بوده و هم پسر عمه م که همونجا بودن . یهویی پرید تو خیابون که اینطور شد ... ولی خدا رحم کرد ( یعنی به شرایط این بچه رحم کرد ) که اون هنوز زنده هست و چیزی جز چند خراش بر نداشت ...
منم که دیگه خدا خیلی خیلی هوامُ داشت ! با خودم فکر میکردم که اگه مثل همه وقت سه چهارتا پیرمرد روی اون نیمکت نشسته بودن تا مثلا از هوای مطبوع شبانگاهی استفاده کنن و راننده از اینکه به اونا نزنه به سمت چپ منحرف میشد چه بلایی سر من بدبخت که تازه راهنما زده بودم بپیچم تو کوچه میومد ؟! :( دیگه دم خدا گرم . هوای همه رو داشت . البته پراید بینوا حسابی زیرش داغون شد به لطف اون نیم کت آهنی :(
+ فکر نکنین من مثلا پژو سوار بودم یا شاسی بلند ! که حالا به پراید میگم بینوا ... این بخش از نوشته حذف شد !
- جمعه ۹۲/۰۲/۲۷