حرفهایی که بین من و همکارم ردُ بدل شد ...
* مــحمد به همراه همکارانش به مناسبت روز معلم رفتن بیرون . منم برگشتنی از بیمارستان پیاده اومدم. وقتی میومدم هوا کاملا روشن بود . سر راه رفتم عکاسی و باطری هایی که خریده بودمُ تحویل گرفتم . همینطور که به سمت خونه قدم میزدم یهویی نمایشگاه کتاب صحرایی دیدم :دی کمی توش گشت زدم و دو تا کتابچه از اشعار برگزیده ی مهدی سهیلی ( اشک مهتاب ) و سیمین بهبهانی (گریز) خریدم .... چند تا مغازه پایین تر هم موندم و هدیه ی روز معلم همسر فراریُ گرفتم :) دیگه تا به میدون دومی برسم هوا کاملا تاریک شده بود و باقی راه رو در تاریکی محض اومدم . مخصوصا که برق منطقه مون هم قطع شده بود و خیابونمون عجیب دلهره آور شد...
حالا جالبش میدونین چیه ؟ دیشب خواب دیدم تو انقلاب هستم و بین کلی کتاب میچرخم و هی با ولع از بینشون انتخاب میکنم . همیشه لذت دیدن کتاب و کتاب فروشی و خرید کتاب برام بوده ... وقتی بیدار شدم یاده اون دورانی افتادم که خیابونهای انقلابُ واسه خرید کتابهای درسی گز میکردم ... امروز تا وقتی وارد اون نمایشگاه نشده بودم کلا یادم رفته بود چه خوابی دیدم . وقتی اولین کتابُ گرفتم تو دستم صحنه صحنه ی خواب مجددا مثل دور تند یه فیلم از تو ذهنم عبور کرد ...
** یه خبر دیگه که امروز شنیدم و کلی خوشحال شدم این بود که زائر ما (دایجونم ) امروز وارد خاک ایران شد ... انگاری به آرامش رسیدممممممممممممم ! خدایا شکرت ...
*** امروز موفق شدم که حرفامُ با همکارم بزنم و الان خیلی خیلی حس سبکی دارم ...
- پنجشنبه ۹۲/۰۲/۱۲