سیب بخور حوا ...
* بعد از یه شب کاری سخت آهسته آهسته راهی خانه میشوم ... هوای مطبوع بهاری و خنکای صبح وقتی به پهنای صورتم میخورد از آن حالت کسالت و خواب آلودگی ناشی از شب کاری کمی دور میشوم ولی خستگی تمام تنم را مچاله کرده و راهی برای فرار از خستگی نیست ...
مسیر کمی طولانی تر شده ! انگار ...
به خانه میرسم . همیشه برای باز کردن درب ورودی راه پله با کلیدش مشکل دارم و هنوز رابطه ام با او خوب نیست . کلید از دستم رها میشود و مجدد میگیرمش ... از پله ها آهسته خود را بالا میکشم ... درب خانه که باز میشود احساس رهایی تسخیرم میکند ...
کیف را همانجا پشت درب هال رها میکنم . مامان همیشه به من می گوید " چرا انقدر کیفت سنگین است " ولی نمی داند که من عاشق این کیف اسپورت خودم هستم :) و سنگینیش به من احساس آرامش میدهد :) مثل کوله ای که پر بار باشد ...
تا به اتاق خواب برسم مانتو و مقنعه را در آورده ام ... مسواک میزنم و به صورتم آبی خنک می پاشم ...
حالا ! من ! با صورتی خیس رو به روی آینه ایستاده ام و با حوله تا حدی خیسی صورتم را پاک میکنم ... در آینه زوم میکنم . چشمهایم شدیدا خسته و قرمز است و حلقه ی سیاهی تا گونه هایم ... کمی سرم را کج میکنم و به تصویر درون آینه دهن کجی میکنم . بر تصویر درون آینه دست میکشم ... رد خستگی در تک تک سلولهای صورتش نقش بسته ...
لپ تاپ را روشن میکنم . اینجاجاییست که مدتهاست خواننده ی خاموشش هستم . هرگز نتوانستم با نویسنده اش ارتباط برقرار کنم ولی نوشته هایش را دوست دارم . بلانش حتی نمیداند یک جایی دور ، دورتر از شهرش کسی هست که شیفته ی قلمش و آهنگ وبش است ... و این غمگین ترین تراژدی این ساعتم است ...
صدای آهنگش که در فضا می پیچد برای یک خواب طولانی آماده می شوم ... درون یخچال سیبی مرا میخواند ! تمیز می شویمش . کمی ماده ی ضدعفونی ...
درون جای خوابم رها می شوم ... همراه با آهنگ بلانش ... گازی بزرگ ...
و بی هوا یاده آن جمله ی معروف می افتم " باز هم سیب بخور حوا ، بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند ... خسته ام "
حالا من هستم ! آوایی با چشمانی قرمز و خیس ...
+ بلانش عزیز ببخش که بی اجازه لینکت را در مطلبم قرار دادم ....
- دوشنبه ۹۲/۰۲/۰۲