MeLoDiC

سیب بخور حوا ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

سیب بخور حوا ...

دوشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۴:۲۷ ب.ظ


* بعد از یه شب کاری سخت آهسته آهسته راهی خانه میشوم ... هوای مطبوع بهاری و خنکای صبح وقتی به پهنای صورتم میخورد از آن حالت کسالت و خواب آلودگی ناشی از شب کاری کمی دور میشوم ولی خستگی تمام تنم را مچاله کرده و راهی برای فرار از خستگی نیست ... 

مسیر کمی طولانی تر شده ! انگار ... 

به خانه میرسم . همیشه برای باز کردن درب ورودی راه پله با کلیدش مشکل دارم و هنوز رابطه ام با او خوب نیست . کلید از دستم رها میشود و مجدد میگیرمش ... از پله ها آهسته خود را بالا میکشم ... درب خانه که باز میشود احساس رهایی تسخیرم میکند ... 

کیف را همانجا پشت درب هال رها میکنم . مامان همیشه به من می گوید " چرا انقدر کیفت سنگین است " ولی نمی داند که من عاشق این کیف اسپورت خودم هستم :) و سنگینیش به من احساس آرامش میدهد :) مثل کوله ای که پر بار باشد ... 

تا به اتاق خواب برسم مانتو و مقنعه را در آورده ام ... مسواک میزنم و به صورتم آبی خنک می پاشم ... 

حالا ! من ! با صورتی خیس رو به روی آینه ایستاده ام و با حوله تا حدی خیسی صورتم را پاک میکنم ... در آینه زوم میکنم . چشمهایم شدیدا خسته و قرمز است و حلقه ی سیاهی تا گونه هایم ... کمی سرم را کج میکنم و به تصویر درون آینه دهن کجی میکنم . بر تصویر درون آینه دست میکشم ... رد خستگی در تک تک سلولهای صورتش نقش بسته ... 

لپ تاپ را روشن میکنم . اینجاجاییست که مدتهاست خواننده ی خاموشش هستم . هرگز نتوانستم با نویسنده اش ارتباط برقرار کنم ولی نوشته هایش را دوست دارم . بلانش حتی نمیداند یک جایی دور ، دورتر از شهرش کسی هست که شیفته ی قلمش و آهنگ وبش است ... و این غمگین ترین تراژدی این ساعتم است ... 

صدای آهنگش که در فضا می پیچد برای یک خواب طولانی آماده می شوم ... درون یخچال سیبی مرا میخواند ! تمیز می شویمش . کمی ماده ی ضدعفونی ... 

درون جای خوابم رها می شوم ... همراه با آهنگ بلانش ... گازی بزرگ ... 

و بی هوا یاده آن جمله ی معروف می افتم " باز هم سیب بخور حوا ، بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند ... خسته ام " 

حالا من هستم ! آوایی با چشمانی قرمز و خیس ... 

+ بلانش عزیز ببخش که بی اجازه لینکت را در مطلبم قرار دادم .... 


  • دوشنبه ۹۲/۰۲/۰۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">