دلتنگم ! برای روزهای بی تو ...
* گاهی دلم هوای عطر و بوی عود خانه ی مادر بزرگ را میکند ... دلم پر میکشد برای آب پاشیدنهای صبحگاهی و جارو کشیدنهای مداوم ... برای روزهایی که غذا را بر روی آتش بار میگذاشتند ! برای روزهایی که ظرفهای مصرف شده را در کنار رودخانه با خاکستر آتش شستن ...
برای منزل مادربزرگ ! برای روزهایی که می نشستم بر روی طاق و مادر بزرگ با آن عظمت زنانه اش حیاط را با جاروی بلندش که از جنس ( گندجارو - گندم بینا ) بود تمیز و یکدست میکرد ...
برای گلهای ریسه کرده اش بر روی پرچین های چوبی ِ همراه با سیم خاردارش ... برای زمزمه های زیبایش در هنگام ظریف ترین کارهای زنانه ش ! حتی برای فریاد صبحگاهی خروس بی محلش! برای گندم پاشیدنهایش ... و همزمان تی تی کردنهایش ...
برای همان زمانها که ما بچه ها با هم بازی میکردیم و در نهایت لقمه ای نان و پنیر در دستمان بود تا از این همه شیطنت و فعالیت معده مان به سر و صدا نیفتد ...
برای روزهایی که پیاله ها مشترک بود و همان زمانها که لیوان ها به تعداد نفرات نبود ....
من فرزند این سرزمینم ! سرزمینی که بوی صمیمیت میدهند . بوی خانه های کاهگلی ... بوی عود و اسپند و آتش ... من زاده ی این فرهنگم . فرهنگ یکرنگی و همدستگی ... من کودک بزرگ شده در کوچه پس کوچه های خاکی منتهی شده به رود هستم ... فرزند خیابانهای سبز و پر درخت ...
حالا اما ! فقط دلتنگشان میشوم ...
- يكشنبه ۹۲/۰۲/۰۱