در بخش ما چه می گذرد ...
* مامان خانوم به همراه همسرجانشون و گل پسر عزیزتر از جانشون چند روزیِ که رفتن سفر و من به شدت حس دلتنگی دارم این روزها ... دیروز صبح کار بودم و برگشتنی از اونجا که پسرخاله ی گرام سپرده بود هر وقت برنامه م جور بود هماهنگ کنم که بیان خونه مون باهاش تماس گرفتم و قرار شد برای شام بیان خونه مون . منم برگشتم خونه و کمی به ظاهر خونه رسیدم و برای شام هم قرمه سبزی به همراه ماهی شکم پر درست کردم و بعد هم خاله جون و شوهرخاله ی عزیز هم همراه عروس و پسرشون اومدن خونه مون :) دیشب که خالجون اینجا بود خیلی ذوق داشتم . یه جورایی دلتنگیم از نبود مامانم کمتر شده بود . بعدشم تماس گرفتم و با مامان حرف زدم و وسط حرفاش گوشیو دادم دست خالجون و باقی حرفها رو دم گوش ابجی بزرگش گفت و وقتی فهمید خواهرشه صداشو شنیدم که میگفت این آوای نامرد کجاست :))) وقتی میخندید دلم براش ضعف میرفت :-* حالا قراره به امید خدا فردا برگردن به شهر و دیار خودشون :دی
** امروز هم عصر کار بودم . یک شیفت نحس با یه همکار (بووووووووووووووووووق) شما هر چی فحش بلدین مجازین تو این پرانتزه تجسم و تصور نمایید ... انقدر امروز به اعصابم فشار اومدو کلافه و عصبانی بودم که حد نداره . من و همکارم تا اخره شیفت یک قلپ آب از گلومون پایین نرفت اونوقت این آقا خیلی راحت به همه کارش رسید و هم قبل اومدن به بخش از پاس ورزش استفاده کرد و هم وقت رفتن از پاس ... من که وسطا بقدری حالم بد شد که ضربان قبلمُ تو گلوم حس میکردم و لرزش شدید داشتم به همراه طپش قلب و درد سینه کاملا آزار دهنده ... نهایتا یه دونه ایندرال 40 خوردم تا کم کم بهتر شدم . همکار دیگه م دم به دقیقه قربون صدقم میرفت که دستت درد نکنه تو اگه نبودی من بیچاره بودم و وقتی دید حالم بد شده هی میگفت بریم ازت نوار قلب بگیرم بدیم دکتر اورژانس ببینه . منم کاملا برام مسجل بود که از این همکار (بوووووووووووووووقمونه ) که انقدر استرس بهم وارد شده .... آخره شیفت هم نفری سیزده تا گزارش پرستاری نوشتیم و نفهمیدیم چه بخشی تحویل شب کار دادیم :(
امروز روشنک اومده بود بخش . کلی همدیگه رو بوسیدیم و دورا دور برای هم بوس فرستادیم :دی دخترمون بیمارستان دی تهران مشغول شده . هی میگفت آوا تو هم بیا اونجا با هم باشیم :) یه آبی زیر پوستش رفته و پایان طرح بهش حسابی ساخته بود :* بسکه این دختر ماهه !
*** دیروز نامه ی بازنشستگی یکی از خدمات رسید . واقعیت اینه که از روزی که من پرسنلُ شناختم غصه م شده بود که این مرد بخواد بازنشسته بشه و بره :( به خودشم گفته بودم . هر بار که میگفتم تو بری ما بیچاره میشیم میگفت همه خوبن ... ولی خداییش هیچ کدوم مثل این نبودن و نمی شن ! بیاد ندارم به کسی توهینی کرده باشه و هر بار که کاری داشتیم و بهش میگفتم دست راستشُ میذاشت روی چشم راستش و میگفت چشم ! تمام شب کاری هایی که باهاش داشتیم دقیقا کنارمون بود و هیچ زمانی ترکمون نکرد که ما بخوایم دنبالش بگردیم . هر وقتی هم میدید شام یا عصرونه نخوردیم غُر میزد که چرا به فکر خودتون نیستین ... هنوز نرفته ! آخره این ماه میره و من از الان میدونم که بی نهایت دلم براش تنگ میشه . خودشم میدونه ماها چقدر دوسش داریم ... الهی که هر کجا هست سلامت و تندرست باشه و بازنشستگیش هم مبارکش باشه :*
**** با تغییرات جدیدی که در بخش نظرات بلاگفا اعمال شد شدیدا خرسند شدم :دی امیدوارم بهتر از اینها بشه ! دست بانیش درد نکنه :دی
- پنجشنبه ۹۲/۰۱/۲۲