دایی محمد میرزا روحت شاد ...
* پسر عموی مادر بزرگ پدریم که ما بهش میگفتیم دایجون ! دایی عزیزمون که هر سال عید قبل از هر جایی باید میرفتیم خونه شون و این باید اجبار دل ِ خودمون بود نه اجبار دیگران و یا خودش ... دلمون میخواست و میرفتیم ! دوست داشتنی و خواستنی بود . هر بار هم که میرفتیم با کلی محبت ازمون پذیرایی میکرد و همیشه از بین میوه هاش درشت ترینُ بهترینشُ جدا میکرد و میذاشت داخل پیش دستی که جلومون بود . و تندُ تند تعارف میکرد که پوست کنین و بخورین ! آخرین بار که به اتفاق "هیچکس عزیزم " رفتم خونه شون موقع اسباب کشیمون بود .رفته بودم ازش چند تا جعبه ی پرتقال بگیرم برای چیدن وسایل .
سرمای بدی خورده بود و جلوی بخاری دراز کشیده بود که با دیدن ما نشست و کلی خوشحال شد ! در آخر هم وقتی از خونه شون اومدیم بیرون دیدم با تموم پیری ِ خودش دنبالمون راه افتاد و یه جعبه پرتقال هم برام آورد و گفت اینم سهمیه ی عیدتون ! حیف که امسال عید نبودم که برم خونه شون . حیف که بعدش از سهل انگاری نرفتم دیدنش ... حیف ... ! حیف ... ! دایی مهربونمون دیشب فوت شد :(((
** گاهی نسبتها رو که بررسی میکنی آدم خودشم می مونه چطور میشه که یه فرد انقدر به آدم نزدیک میشه . که اون بشه دایی . که پسرش بشه پسردایی باباجون و باباجون بشه پسر عمه شون ... که " هیچکس " که بزرگترین نوه ش ِ بشه یه خواهر برای من ، یه دوست و یه همراه صمیمی ... که حامد از اون سر دنیا ( فرانسه ) زیر تک تک کامنتها(یی که تو ف ب ) برام میذاره بنویسه " آبجی " !
*** هـ یچکس عزیزم از صمیم قلب در گذشت پدربزرگ ِ عزیزتُ تسلیت میگم . من ُ هم در غم از دست دادن این مرد مهربون شریک بدون ....
- سه شنبه ۹۳/۰۱/۲۶