بازگشت ...
جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۴۷ ق.ظ
* دیروز برگشتیم شهرمون و مستقیم رفتیم مزار! فاتحه خونی سر مزار دو تا مامان بزرگهام و داییام ....
**دیشب به قدری خسته بودم که بعد از مرتب کردن چمدون و ساکها بیحال شدم و بدون شام خوابیدم . خواب همکارمُ دیدم . تو خوابم میدونستم که فوت شده ولی خودش نمیدونست که دیگه زنده نیست . هیچ دردی نداشت . ازش جویای حال و احوالش شدم . گفت " ببین آوا ! دیگه هیچ دردی ندارم . خوبه خوم " دست و پاشُ بهم نشون میداد و میگفت دیگه ورم ندارن . روحش شاد .....
***امروز چهارمین سالگرد فوت دایی جونمه ( دایی بزرگم) ! لطفا برای شادی روح تمامی درگذشتگان یه فاتحه بفرستین .
- جمعه ۹۳/۰۱/۱۵