مراسم یادبود دایجون ...
دیروز حدودای ۵ غروب بود که حباب اینا اومدن خونمون و دیگه از هر دری حرف زدیم و کمی هم با حباب وب گردی داشتیم ! از اونجا که امروز (۵شنبه) سالروز فوت داییم بود باید زودتر شام خوردیم تا برای کمک های احتمالی بریم یه سری بهشون بزنیم . دیگه اطراف ۱۰:۳۰ بود که به اتفاق خواهرشوهرم اینا و خونواده ی حباب راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم .
خلاصه به هر شکلی بود راضیشون کردیم که خرما و گردو رو بیارن تا آماده کنیم و تا یه ساعتی سرمون به این کار گرم بود . برای خواب هم من و یاس همونجا موندیم و زندایی اینا رفتن خونه ی ض... دایجون ! همسری و علی دایجون هم برگشتن خونمون تا برای صبح سریعا کارهای ماشین دایجون رو پی گیری کنن !!! شب با یسنا تا دیروقت بیدار بودیم ولی از اونجا که من خسته بودم وسط حرفهای یسنا همش چُرت میزدم :)) به هر شکلی بود خوابیدیم و حدودای ۸ صبح بیدار شدیم و کم کم اقوام از راه رسیدن .
برای ناهار حدود ۱۵۰ تا دعوت داشتن که خدارو شکر همه چی خیلی خوب پیش رفت و آبرومندانه برگزار شد. سر ظهر من و اسما و حباب زودتر ناهار خوردیم و برای جابه جایی راهیه مسجد شدیم و کمی بعد از ما مهمونها هم اومدن . تا حدودای ۵ اونجا بودیم و بعدش راهیه خونه ی دایجون خدابیامرز شدیم و برای شام اونجا موندیم . البته بیشتر افراد فامیل رفته بودن ولی ما موندیم . همسری و دایجون هم بعد از پایان مراسم برای تحویل ماشین دایجون سمت شهر اومدن و اطراف ۸ شب بود که دایجون ماشینشو آورد ... وای هیچ وقت انقدر از دیدن ماشینش خوشحال نشده بودم . البته دایجون خودش پشت فرمون هق هق گریه میکرد ! کلی دلم براش سوخت ...
نمیدونم قسمت چی بود ! درست امشب ماشینو تحویل گرفت و اولین جایی هم که پارک کرد تو حیاط دایجون بود ! عدم حضور دایجون و جای خالیش ! شاید شکرگزاری از بلایی که در راه بود و به خیر گذشت ... همه و همه باعث این بغض ها و هق هق ها بود ...
دیشب با یسنا از تصادف حرف زدیم . از اینکه اگه خدای نکرده اتفاق بدی میفتاد چه بحران عظیمی میشد برای فامیلمون . وای حتی نمی خوام بهش فکر کنم ...
همون موقع بود که به اتفاق ی...دایجون رفتیم تا خانوم نرس رو از بین راه برسونیم خونه ولی هنوز به سر چهارراه اصلی نرسیدم بودیم که یه ماشین از روبه رو نور بالا اومد و همزمان من و دایجون دیدیم یه سگ وسط خیابونه و دایجون سریع ترمز کرد و وقتی نزدیکتر شدیم دیدیم وسط یه گله گوسفندیم ... وای ! این روزها خدا چقدر قشنگ هوامونو داره ! قلبم اومده بود تو دهنم ... بوی تایر ماشین واسه ترمز شدیدی که گرفته بود تو فضا پیچیده بود ... ! فقط اینو به دایجون گفتم که " تو رو خدا آروم تر هنوز رنگ اون یه ماشین خشک نشده ها " ...
بعد از شام هم کمی شب نشین کردیم و آخره شب رفتیم خونه ی حباب اینا تا علی دایجون کف صندلی عقب رو برداره و دیگه بعد از نصبش راهیه خونه شدیم ...
برای فردا صبح باید برم خونه ی مامان اینا تا روپوشمو بدوزم ... ایکاش اذیت نکنه !!!
امروز تو مراسم مانی حسابی بهم لطف داشت ... خوشم میاد که محمد (پسر خالم) رو تو جمع آقایون ضایع کرد و من کلی به خودم غره شدم :))) آخرش محمد همش میگفت آوا تقصیره توئه که این بچه آبروی چند سالمو بر باد داد با گریه هاش ... منم کلی ذوق میکردم وقتی اون اینجوری حرف میزد ... :)
همین دیگه !
- جمعه ۹۰/۰۱/۱۲