من و یک دنیا دلتنگی ...
دیشب برای شام مامان اینا به اتفاق دومادها و عروس خانوم خونمون بودن . پسر خاله م و دایجون اینا هم بودن . خوش گذشت !!!
واسه امروز ناهار خونه ی مامان دعوت داشتیم ولی از اونجا که واسه شام مهمون دارم ( خونواده ی حباب ) دیگه ترجیح دادم بمونم خونه و به کارهام برسم .
صبح رفتم مرکز شهر تا پارچه بخرم که خدارو شکر راحت پیدا کردم و برگشتم خونه ولی رفتنی چیزی دیدم که شدید حالمو گرفت و اونم آگهی فوت عزیزی بود که یه زمانی همکلاسیم بود و هنوز چهره ش تو ذهنم هست ...
نمیدونم ! ایکاش فقط یه تشابه اسمی باشه ! ولی خب فکر نکنم تشابهی در کار باشه ... آخه هم محل زندگیشون و هم اقوامشون همونها بودن که یه زمانی بهم گفته بود . هنوز ازدواج هم نکرده بود .
خدایا ! ببخش و بیامرز ... دیروز مراسم سومش بود و ... اگر دعا کنم که ای کاش اون نباشه هیچ فرقی نمیکنه ! به هر حال خونواده ای دختر جوونشون رو از دست دادن . چه دوست من باشه ! چه هر کس دیگه ! امیدوارم خدا بهشون صبر عنایت کنه ...
ساعت نزدیکای یک بود که رسیدم خونه و تندی برای ناهار املت با سیر داغ درست کردم که حسابی چسبید . دایجون هم اومد خونه و همون اندک غذای مفصلی که داشتیم سه نفری کناره هم خوردیم :)
الان هم تو خونه تنهام و کلی کار دارم برای انجام دادن ...
آهنگهای گوشیم رو خیلی دوست دارم ! همشون یه جور خاصی هستن و باهاشون خاطره دارم ...
برای دانشجویان پرستاری ورودی ۸۶ بابل می نویسم ...
باورم کن اگه تنهام ، باورم کن اگه خسته م
باورم کن تو دنیا به هوای تو نشستم
باورم کن اگه بازم ، چشم به راهه تو می مونم
توی تنهایی شبهام ، واسه چشم تو می خونم ...
به یاد روزهای دوری از خونه ی در شهر بابل و ساری :)))
......................
و اما حرف دلم ...
یک سال گذشت ! یک سالی که پر از غم بود و اندوه ...
یک سالی که اگه به ده ها سال هم کشیده بشه باز از وسعت بزرگی غم کم نمیشه و دلهای زیادی به درد میاد ...
ولی چه میشه کرد ؟ گذر زمان خیلی بی رحمانه کاره خودش رو میکنه و همه مون لحظه به لحظه به مرگ نزدیک و نزدیک تر می شیم و شاید همین زمان وقت بوسیدن دنیا و گذر از اون باشه برای من و تو و هر کس دیگه ...
یک سالی از فوت داییم می گذره ! البته هنوز یک سال نشده ولی چیزی که هست اینه که سال معیار سنجشی هست که ما انسانها برای خودمون و قوانین اجتماعی خودمون در نظر گرفتیم . فقط یک واحد هست برای سنجیدن زمان . همین و بس !!!
غم از دست دادن عزیز چیزی نیست که با گذشت سالها محو شه ! تنها باعث سازگاری ما میشه و قبول اینکه زندگی همینه !
بعد از فوت داییم یه وقتایی اشک ریختیم و یه زمانی خندیدیم ...
نه تنها ما ، حتی خونواده ی خودش !!!
ولی هیچ وقت با خندیدنمون غم فراقش سبک تر نشد ...
خدایا ! خودت بزرگترین شاهدی برای اینکه باور کنی داییم چقدر تو زندگیش و مخصوصا سالهای آخره زندگیش سختی کشید ...
برای ما هم سخته ! خیلی سخته وقتی وارد بخش داخلی بیمارستان میشم ، وقتی به تخت ۱۹ و ۲۱ میرسم ...
کی از دل من و بقیه خبر داره ؟ کی میتونه درک کنه که ما چی میکشیم ؟
هیچ کس ! هر کس فقط از خودش خبر داره ...
- چهارشنبه ۹۰/۰۱/۱۰