تا لب چشمه میرم ، تشنه می میرم :دی
تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که با دل خود بیایی نه با آرزوی من ...
............................
عادت ندارم به وبلاگهای آپ دیت سرک بکشم ولی امروز برای اولین بار این کارُ کردم !
جملات قشنگی خوندم ، که یکیشون همین جمله ی بالا بود :)
...................
امروز رفتم مرکز شهر تا یه سری خرد و ریزی که نیاز داشتم بخرم . ماشین جلوی بیمارستان پارک بود و منم از عرض خیابون عبور کردم تا برسیم به ماشین . به همراه همسرم بودم با چند قدم فاصله !
یه ماشین از کنارم با سرعت زد و رفت ! خدارو شکر حسش کردم و خودمو کمی به سمت پیاده رو کشیدم ولی با این حال آینه ش محکم خورد به دست چپم . جالبش اینه که اصلا نموند تا یه عذرخواهیه ساده کنه ! کمی بالاتر نیش ترمزی زد و با دست اشاره داد که مثلا بگه " معذرت میخوام " .
آقا محمد ما هم متوجه ی چیزی نشد ! بعد که بهش گفتم میگه پس چرا زودتر نگفتی ؟!
که چی بشه ؟! که بریم دعوا کنیم ؟! راننده ای که هنوز نمیدونه تو مرکز شهر نباید با اون سرعت بره که نتونه ماشینو کنترل کنه اونوقت با داد و بیداد ما درست میشه ؟! اصلا خدارو شکر که نموند ... :)))
عصری خوابیده بودم ولی از بس تلفن زنگ زد سر دردم باز عود کرده ! الان دقیقا انگاری چشم چپم و پشت چشمم داخل یه توده هوای فشرده قرار داشته باشه ! شدیدا درد داره ...
شاید برای شب بریم شب نشینی ! برای فردا ظهر مهمون دارم . خاله جون اینا هستن ! یه ده نفری میشن ...
وای هنوز روپوش و شلوار بخش ویژه رو برای خودم ندوختم . اصلا هنوز پارچه ش رو نخریدم ... ایکاش این وسطا یه روز بشه وقت کنم به این یه مورد برسم وگرنه اولین روز بعد از تعطیلات عید بی لباسم و دیگه واویلا :((
- يكشنبه ۹۰/۰۱/۰۷