امشب جمع خونوادگیمون جمع بود :)
جمعه ۵ فروردین ماه !!!
امروز برای ناهار به اتفاق دایجون اینا خونه ی خودمون بودیم ولی از اونجا که اقایون بیرون تشریف برده بودن اطراف ۳:۱۰ بعد از ظهر ناهار خوردیم .
آبجیم هم واسه قبل از ظهر اومده بود اینجا تا عیدی داداش و زن داداشمون رو براش کادو کنم و کمی نشست و بعدش رفت خونه . آخه برای امشب مامان اینارو دعوت کرده بود و ما هم رسما به اتفاق دایجون دعوت شدیم . بعد از ناهار من زودتر آماده شدم تا برم خونشون که مثلا کمی کمکش کنم ولی خداییش هیچ کاری نبود که بخوام من براش انجام بدم .
عصری هم مامان و زنداداشمون زودی اومدن و دیگه مامان به ابجی کمک کرد و منم که سر درد بدی داشتم رفتم تو اتاق و کمی واسه خودم چشمامو بستم و سرمو چپوندم زیر پتو تا نور به چشمام نتابه ! نخوابیدم ولی خب کمی اینجوری استراحت کردم .
بعد هم که دیگه آقایون کم کم تشریف فرما شدن و آبجی نوشهری و شوهرش و جیگیلیه منم اومد.
حالا باباجون از بیرون اومده خونه و ابجیم خودشو لوس کرده و انداخته تو بغل باباجون و تند تند می بوسدش ، وقتی بابام میخواد عروسشو ببوسه اون هی میگه باباجون فقط منو بغل کن :)))) ... وای منکه مرده بودم از خنده ! بدجنس آخرم نذاشت بابام عروسشو ببوسه و و نهایتا به یه دست دادن خاتمه پیدا کرد !
در کل امشب جمع خونوادگیم کامله کامل بود به همراه خونواده ی دایجون البته منهای پریسا خانوم . غروبی خواهرشوهرم خیلی سعی کرد که پریسارو راضی کنه برای شب بیاد اینجا تا اونم تو مهمونیه خونه ی ابجیم باشه ولی هر چی مادرش اصرار کرد اون قبول نکرد و منم وقتی دیدم مامانش به هیچ زبونی نمیتونه راضیش کنه بیاد گفتم بهش بگو اصلا بخوادم بیاد من خونمون راهش نمیدم . اونم بهش بر خورد و ظاهرا از من دلخوره ! ولی اومد اینجارو خوند اینو بدونه که منم خیلی بهم برمیخوره وقتی میبینم اون از ما فراریه ! الان دقیقا شدم یه آوای لجباز . نه ؟ خودشم میدونه دوسش دارم ولی خب ... !!!
به هر حال ! امشب جاش خالی بود ! دیگه اینکه برای فردا کلا مهمونی هستیم . قراره ناهار به اتفاق دایجون اینا بریم خونه ی حباب شون و برای شام ما به اتفاق ابجی کوچیکم و خونوادش بریم خونه ی یسناشون و دایجون هم بره خونه ی یکی از دوستانش .
در کل من برای فردا شب میخواستم مامان اینارو دعوت کنم و عروسمون رو هم پاگشا کنم ولی به دلایلی فعلا کنسل شد تا وقتشو مامان برام تعیین کنه ! به مامان سپردم به زن داداشم بگه که یه وقت فکر نکنه من اصلا به فکر دعوتی نیستم :( ایکاش بگه !
این چند روز به قدری ماهی سفید خوردیم دقیقا شبیه ش شدیم و تند تند لب میزنیم و میگیم " آب "
وای از هر چی ماهی و مرغ و گوشته متنفر شدم ! دلم هوسه املت به همراه سیر سرخ شده کرده ... چقدررررررررر می چسبه ها ! این چند وقت آقایون ما هم با سیر تازه خودکشی کردن :((( وووووووووووووی چقدر متنفرم از بوی سیر
- شنبه ۹۰/۰۱/۰۶