خداییش برای روزمرگیهام عنوان کم آوردم . یه پیشنهادی بدین :))))
ما هم که اصولا پایه ایم برای بیرون رفتن . رفتیم محل و اول به حباب sms دادم تا ببینم خوابه یا بیدار ( آخه ساعت ۲:۳۰ حدودا بود ) که دیدم جواب نمیدن برای همین اونجارو بی خیال شدیم . بعد با یسنا تماس گرفتم و دیدم ای داد اونها هم جواب نمیدن . حالا همسری میگه بریم خونشون !!! میگم نه الان بی موقع هست و با احتساب رای اکثریت (۲ به ۱) قرار شد بریم سمت کوه ... هیچی دیگه همسری بنده خدا خواسته و ناخواسته در برابر خواسته من و یاس خانوم سر تعظیم فرود آوردند و برای یه ساعتی رفتیم بالای کوه . کمی عکس گرفتیم و سه تا دونه پرتقال هم از درخت یه بنده خدایی چیدیم و همونجا خوردیم تا کلاه شرعی بذاریم سر خودمون که زیر درخت خوردن حروم نباشه
امیدوارم صاحب باغ راضی بوده باشه ... بعد با پسر داییم تماس گرفتیم و گفت کسی خواب نیست و همه سرشون گرم کاریه و شب مهمون دارن . رفتیم پایین و طبق عادت همیشگی رفتیم خونشون که دیدم یسنا و مامانش دارن بسته های خیرات رو جمع و جور میکنن تا ببرن سره مزار . موقع رفتن همسری ماشین رو سپرد به من و من اونارو بردم و میدونم یسنا داشت سکته میزد دیگه زندایی رو نمیدونم ... آخرش من برای رانندگی ادم نمیشم که نمیشم
همسری همیشه میگه خانومهای راننده دو دسته ان . یا خفن راننده ان یا هیچی بارشون نیست . خب من که جز دسته ی اول نیستم ! یعنی دسته ی دومی میشم ؟؟؟ ای نامرد
تا غروب اونجا بودیم و کمی فاتحه و قرآن نثار روح رفتگانمون کردیم و برگشتیم خونه . غروب باباجون اومد دنبال یاس و اونو برد . دختره اصلا دوست نداشت بره و همش میگفت منو دارین میفرستین که خودتون راحت باشین ... دیگه نمیگه من صبح زود بیدار بشم غرررررر میزنم . دو ساعت بمونم پشت در موسسه تا مامانی ازمون بده غررررررر میزنم . وقتی میخوایم برگردیم خاله و جیگری و شوهر خاله هم سوار ماشینمون بشن و جامون کمی تنگ بشه غرررررررر میزنم . اینارو اصلا نمیگه که !!!
کمی بعد از رفتن یاس ما هم راه افتادیم سمت خونه ولی بین راه همسری گفت یه سر خونه ی خاله جون نمیری ؟ منم که عاشق این تک خاله ی خودم هستم و گفتم از خدامه ... دیگه تا حدودای ۷:۳۰ موندیم خونشون و بعد علیرغم اصرارهاشون برای موندنمون برای شام ! ما اومدیم سمت خونه و بین راه همسری ساندویچ خرید و اومدیم خونه خوردیم ...
حالا فردا صبح زود باید برم چالوس آزمون جامع دارم و بعدش هم میریم خونه ی آبجی کوچیکه و غروب به اتفاق اونا برمیگردیم شهرمون ... وای که چقدررررررررررر دلم برای جیگیلیه خاله تنگ شده . فردا حسابی بوس مالیش میکنمممممممممم
- پنجشنبه ۸۹/۱۱/۰۷