روحشون شاد !!!
یادش بخیر !!! دختر عمه م رو میگم ! وقتی ۷ سالش تموم شد و میخواست بره کلاس دوم تو یه تصادف برای همیشه ترکمون کرد ...
خیلی خوشگل بود ! واقعا زیبا بود . یه دختر بور با موهای لخت طلایی !
از من دو سال کوچیکتر بود و من اون وقتا که میرفتم خونه ی ننه جون رقیه هم بازی من میشد و اونم که شیطون و میشه گفت یه جورایی رذل تشریف داشتن و یه وقتایی ما رو تا مرز کتک خوردن هم میبرد ولی باز از اینکه با هم باشیم همیشه لذت میبردم .
بی هیچ دلیلی یادش افتادم ! من تو شهر بزرگ شده بودم و همیشه رو زمین صاف خدا به زور راه میرفتیم ولی اون تو روستا بود و همیشه ی خدا رو درخت نشسته بود و توی رودخونه با سبد ماهی میگرفت و اینجوری بگم دیگه !!! شیطنت های خاصه خودش رو داشت ...
برای همین وقتی من باهاش بودم همش میگفتم وای رقیه نکن ! وای میفتی ! وای الان صاحبش میاد ... بگذریم !!! یه وقتایی این رقیه خانوم اونقدر منو مچل میکرد که حد نداشت ... حالا چندتایی از این مچل کردناش رو مینویسم .
+ مثلا یه روز قرار بود برای من آهن ربا درست کنه . من هم دقیقا مثل این گاگولها چشمام گرد شده بود که مگه میشه آهن ربا درست کرد ؟؟؟ اونم میگفت آره که میشه بیا تا برات درست کنم . بعدش رفت به نعلبکی برداشت توش نفت ریخت و یه تیکه زغال برداشت و کاملا پودرش کرد و پودرش رو ریخت توی نفت . تموم زغال اومد روی نفت قرار گرفت و از بالا که نگاهش میکردی شبیه اهن ربا شده بود حالا جالب اینه که میگفت باید بذاری تا نفتش خشک شه بعد میشه آهن ربا
+ کلا با نفت زیاد ور میرفت یه بار هم بهم گفت آوا بیا بریم اتیش بازی ... گفتم وای نه خطرناکه ها ! گفت بیا نترس .
رفتیم پشت خونه و یه پیت ۱۰ لیتری نفت رو برداشت آورد و همینجور که میاورد از درو دیوار پیت نفت بود که میریخت بیرون ... خلاصه چند تا تیکه چوب برداشت و رو هم سوارشون کرد و کمی نفت ریخت ولی هر چی کبریت زد اتیش نمیگرفت . گفت الان میام و رفت و یه دستمال اشپزخونه رو برداشت و اومد . دستمال رو انداخت تو پیت نفت و یه گوشش که بیرون بود رو آتیش زد . وای دود بود که از تو پیت نفت میومد بیرون و منم به شدت ترسیده بودم . خودم ترسیده بود ولی نمیدونستیم چیکا کنیم . دیگه عمه اومد و به دادمون رسید . البته اونروز از عمه م کتک هم خوردیم .
+ یه روز بعد از ظهر رفتیم تو اتاق پشتیشون تا بخوابیم ولی اون بین رقیه گفت من میرم دسشویی و رفت . وقتی داشت میرفت خواهرش بهش گفت زودی بیایا . اونم گفت باشه . ولی هنوز ۵ دقیقه نبود که رقیه از اتاق رفت بیرون که دیدیم ای داده بیداد دختر عموش (فریده) با یه ترکه جلوی خونشونه و داد میزنه . رفتیم بیرون که دیدیم میگه رقیه رو بگو بیاد بیرون . آبجیش گفت چی شده چرا داد میزنی ؟ گفت این دختره اومد رو درخت الوچه تموم شاخه هارو شکست !
کی اومد ؟؟؟ همین دو دقیقه قبل ! دنبالش دادم ولی نمیدونم کجا غیبش زد یالله بگو بیاد بیرون ... حالا من به اون سنم موندم تو این فکر که این بشر رفته بود دسشویی ! چه جوری از خونه ی عموش سر دراورد و چه وقتی رفت بالای درخت و این همه ماجرا ... بعده چند دقیقه رقیه اومد تو اتاق و اونروز خواهرش کمی دعواش کرد .( اون موقع عمه فوت کرده بود )
ازش بخوام بنویسم خاطره زیاد دارم ولی بدجوری دلم هوای عمه م و دختر عمه م رو کرده ...
اول عمم فوت شد و یه سال بعدش هم دخترش تصادف کرد و از دنیا رفت . امیدوارم روحشون شاد باشه
- پنجشنبه ۸۹/۱۱/۰۷