MeLoDiC

چیکو ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

چیکو ...

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ق.ظ

بعد از همخونه شدن ( موقتی) با کاکل طلا [کلیک] ، این موجود دوست داشتنی که علیرغم تمام ِ سر و صداهایی که وقت و بی وقت داشت ولی شدیدا طنازی میکرد و دل ما رو برد (!) در نهایت تصمیم گرفتم که لحظات ِ خودمُ با همچین موجودی که شدیدا" دوست داشتنی هست سَر کنم . و این چنین شد که پنجشنبه ی گذشته به اتفاق داییجون برای خرید عروس هلندی راهی شدیم و بعد از انتخاب مورد ِ دلخواهم قرار شد که شنبه برای تحویلش بریم . خلاصه چیکو [عروس هلندی خوشگلم] از شنبه غروب وارد جمع خونوادگی ِ ما شد . شدیدا خوشگل و دلبر . حیوونی لحظه ی ورود با تمام ِ استرسها و بحرانهایی که مواجه شده بود با جمع کثیری نگاه ِ مشتاق رو به رو شد و از همون شب رفته تو غار ِ خودش . خوب غذا نمی خوره . می لرزه . صداش به خوبی در نمیاد . خلاصه که شدیدا حالم گرفته شده . امروز مستاصل دست از پا درازتر نشسته بودم و منتظر بودم تا ببینم دایی جون چی میگه ، که تماس گرفت و گفت نگران نباش . من فردا غروب میام می برمش ، حتی شده مُصرم که عوضش کنم . با نگرانی گفتم داییجون می ترسم حیوونی از بین بره . گفت نگران نباش حتی شده جنازه ش رو می دم یه دونه دیگه ازشون میگیرم . با ناله گفتم " وااااااااای خدا نکنه . این طفلی بمیره من دق میکنم گناه داره خب " ... 

شب براش اسپند دود کردم . کمی با سرانگشت اشاره م بهش دونه ارزن و تخم کتان دادم . زرده ی بلدرچینُ با آب جوش ترکیب کردم و کمی به خوردش دادم . آخره شبی کمی جنب و جوشش زیاد شد . حالام آوردم کنار محل ِ خواب ِ خودم قرار دادم . روشُ پوشوندم تا گرم شه بلکه بخوابه و صبح سورپرایزم کنه . امیدوارم که خوب شه . 

حضور این پرنده ی زیبا رنگ و بوی خوشی به تنهاییام داده . همیشه برای برگشتن به خونه گامهامُ نمی شمردم . با تموم ِ خستگیم وقتی از کار برمیگشتم قدمهامُ بی هدف برمیداشتم و تمام هدفم رسیدن به خونه و استراحت بعد از شب کاری بود . ولی امروز (یکشنبه) به ذوق دیدن چیکو گامهامُ بلندتر و سریع تر برداشتم ... انگیزه ی برگشتنم به خونه صرفا استراحت کردن ِ بعد از شب کاری نبوده . امیدوارم چیکو همدمم باقی بمونه و رفیق نیمه راه نشه .

  • سه شنبه ۹۵/۰۷/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۵)

اگر رمز رو ب دوستان وبی میدی،، من درخواست رمز دارم
پاسخ ** آوا ** :
ارسال شد عزیزم 

سلام

پست اخرت رمزداره

خصوصی نوشتِ؟

 

چی شده اوا؟

خدا نکنه دلت بشکنه. چی شده؟

پاسخ ** آوا ** :
سلام کتایونم . خوبی کتایون ؟ الان دیگه خوندی و از نگرانی در اومدی . 
چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رمز
پاسخ ** آوا ** :
هیچی :)))))))))))
رمزُ که دادم بهت عزیزم 
آخخی قدمش مبارک باشه عزیزم.خدا نکنه تنها باشی.تنها نیستیم هیچ کدوم از ما.چون خدایی داریم که عاشق ماست و آغوشش همیشه برامون امن و بازه.
هرگز هیچ انسانی در هیچ زمانی تنها نمیشه♡♥♡♥♡♥♡♥
پاسخ ** آوا ** :
سلام شادی عزیزم . خوبی ؟ تو پست جدید نوشتم که قبلیُ عوض کردیم و یکی دیگه جایگزین شد . درسته از حضور دائمی ِ خدا که غافل نیستم ولی خب دلم یه همدم میخواست که بتونم با حس ِ لامسه لمسش کنم و از سایر حس هام برای حضورش استفاده کنم . منظورم از تنهایی ، تنهایی از نوع ِ عدم حضور دیگری بوده . 
آخی طفلی... آخرش خوب شد حالش؟


رمز هم ندارم.
پاسخ ** آوا ** :
رمزُ که دادم . 
اونکه حالش خوب نشد الان نمی دونم در چه وضعیه . ولی یکی دیگه گرفتم که شکر خدا این یکی داره می ترکونه :))))))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">