* بـعد از کلی تلاش پی در پی خلاصه موفق شدم :) ! دیگه دلم نمیاد که بهم بزنمش :دی
** امشب برای شام خونه ی دختر داییم اینا بودیم . از اونجا که چهارم آبان تولد باباجون ِ و از طرفی نوه ی داییم هم متولد 9 آبان ماه ِ و چون ماه محرم ُ در پیش رو داشتیم قبل از شروع ماه محرم گفتیم یه جشن تولد مشترک بگیریم . البته یه نفر سومی هم بود که از آشنایانمون ِ و از اقوام زنداییم میشه . از بس که با محبت و دوست داشتنی ِ همیشه از بودنش در جمع خودمون لذت میبریم . بله ! تولد آقا رضا هم هفتم آبان بود و دیگه کیک به اسم هر سه نفرشون ثبت شد . مامانی زحمت تهیه ی غذا و کیکُ کشید و همه خونه ی دختر داییم اینا جمع شدیم . البته من خودم تا ساعت 6 غروب تو بخش بودم و یاسی هم تا 7:15 کلاس زبان داشت . بعد از پایان ساعت کاری محمد اومد و دو نفری رفتیم کادوهایی که مد نظرمون بودُ خریدیم . برگشتیم خونه لباس عوض کردم و سر راه داداشم به جمع مون اضافه شد و باتفاق رفتیم دنبال یاس و رفتیم سمت محل مادری . امشب دور هم بودیم و کلی خوش گذشت جای تمامی دوستان خالی .
*** هـ مه ش فکر میکردم امروز [در واقع میشه دیروز " پنجشنبه " ] تو بخش باز اون همکلاسیُ می بینم ولی متاسفانه خودش نبود و اینبار دختر عموش اومده بود تا بعنوان همراه کنار مادربزرگشون بمونه . وقتی از دختر عموش سراغ z رو گرفتم گفت قراره غروب یه سری بزنه . تا آخر ِ وقت نیومد . لحظه ی خروج شماره ی تماسمُ روی کاغذ نوشتم و دادم به دختر عموش . گفتم وقتی اومد اینُ بهش بده و بگو دیروز دیگه نشد باهاش زیاد صحبت کنم . این شمارمه دوست داشت باهام تماس بگیره . واقعیتش نخواستم دخترعموش تو مضیقه و اجبار شماره ی z رو بهم بده واسه همین ازش درخواست شماره نکردم :)
- ۰ نظر
- جمعه ۰۲ آبان ۹۳ ، ۰۱:۵۶