MeLoDiC

بایگانی بهمن ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۲
بهمن
۹۳


 

 

* دختر یعنی حالا که باباش نیست ، موقع خوابیدن لباس باباشُ بغل کنه ... :) 

بله ! یه همچین دختری داریم ما :) بقول خودش دخترا بابایی هستن P:

+ محمد امشب با همکاراش رفته ارتفاعات و حالا که ما توی شهرمون بارندگی داریم اونا برف رو تجربه میکنن . 

عنوان کپی : منبع عنوان این پست [کلیک]


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۶
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۹۳


* دیشب یاس برای دومین شب متوالی تب دار بود . با کلی غرولند خلاصه تونستیم راضیش کنیم تا آخره شب ببریمش بیمارستان . اورژانس بیمارستان بی نهایت شلوغ بود . خلاصه دکتر به یه آمپول بتامتازون و کپسول آزیترومایسین قناعت کرد :) از طرفی مامان اینا هم از دیروز ظهر اومدن خونه ی ما تا نقاش خونه رو رنگ کنه . اون بنده ی خدا هم انقدر این چند روز به خودش فشار آورد که دست راستش از بازو درد میکرد . از دکتر خواستم یه آمپول مسکن هم برای مامان بنویسه تا بلکه شب بتونه راحت بخوابه . ایشون هم متوکاربامول تجویز کردن . وقتی برگشتیم خونه اول آمپول مامانُ تزریق کردم که خودش متشکل از دو تا تزریق جدای از هم بود . دومیُ که تزریق کردم یاس به هق هق افتاده بود . بچه غصه ش گرفته بود که بعد از مادرجون نوبت خودشه :دی ! شکر خدا بعد از تزریق بتامتازون مقدار سرفه هاش خیلی خیلی کمتر شد و دم  ِ صبح دیگه تب دار نبود . الان هم خیلی بهتره .

** دیروز مراسم سوم ِ شوهر عمه م [عموی مامانم] بود . به اتفاق مامان و یاس در مراسم سوم شرکت کردیم . یاس هنوزم که هنوزه نمیتونه نسبت های ما رو با این خونواده درک کنه . در کل اینجوری بگم اگه من بخوام برای شما هم توضیح بدم شمام نمی تونین درک کنین ! از بس که نسبت های ما پیچیده ست . یادمه خواهر محمد تو آی تی پزشکی مشغول بود . عموجون کامران منم اونجا مشغول بود . در واقع حضور عموجونم در اون اداره بهونه ای شد تا خواهر محمد هم در اونجا مشغول به کار شه . از قضای روزگار دایجونم که با خواهر ِ محمد ازدواج کرده دوست صمیمی و دوران کودکی عموجونم بوده :) تا اینجاشُ درک کردین ؟؟ خواهر محمد به همکاراش گفته بود که من [آوا] خواهرزاده ی همسرش هستم . یه روز با زنداییم [خواهر محمد] رفتیم اداره شون . بعد از معرفی کردن من به همکاراش نشستم تو جمعشون و کمی حرف زدیم ، تا اینکه عموجونم وارد شد . منم با لبخندی پت و پهن رفتم سمت عموجونم و باهاش رو بوسی کردم . همکارای خواهرمحمد از تعجب هنگ کرده بودن که منی که زن داداش فلانی هستم (!) چرا رفتم با آقای فلانی روبوسی کردم . همونجا بود که خواهر محمد اون بُعد ِفامیلی مارو هم بیان کرد . اینکه من هم برادرزاده ی آقا کامران هستم و از طرفی خواهرزاده ی " عید شب وچه " :دی بندگان خدا میگفتن وااااااااااااای آنوشاجان [اسم مستعار خواهر محمد] دیگه بسه ، ما قاطی کردیم :دی

حالا مطمئنا من بخوام بگم چه نسبت های پیچیده ی دیگه ای داریم شمام دستاتونُ میذارین رو سرتون و میگید آواااااااااااااااا دیگه بسه ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۸
  • ** آوا **