MeLoDiC

اسمش لیدا بود ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

اسمش لیدا بود ...

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۲۹ ق.ظ

اسمش لیدا بود . لیدا مفخم چراغی !!! صمیمی ترین دوست دوران ابتداییم که البته تازه باهاش آشنا شده بودم . هیچ وقت یادم نمیره روزیکه خبر تصادف و چند ساعت بعدش خبر فوتش رو شنیدم چه حالی شدم . برای من که به فاصله ی یک سال عمه و بعدش دختر عمه و حالا صمیمی ترین دوستم رو از دست داده بودم این یک فاجعه بود . یادمه عکس هر سه تاشون رو توی کیف پول کوچیکی که با پول عیدیم خریده بودم داشتم و بیشتر اوقات به این سه جفت چشم زیبا نگاه میکردم و بغض خفه م میکرد و نهایت به گریه و ناله ختم میشد . یه روز دیدم که کیف پولم رو دزدیدند . عکس عمه و دختر عمه رو بعدها باز دیدم ولی عکس لیدا رو دیگه هرگز ندیدم .

خانوم حق شناس معلم کلاس اول و چهارم ابتداییم بود . یک فرشته با تمام خصلتهای خوبی که میشه در یک انسان اسم برد یکجا در این زن وجود داشت . خیلی دوسش داشتم . خیلی دوست دارم بدونم الان کجاست و چه میکنه ؟! همیشه آرزو داشتم بچسبم بهش و منو محکم تو بغلش بگیره و دیگه رها نکنه . یادمه روزیکه خبر تصادف لیدا رو شنید صورتش یک دست قرمز شده بود و اشک بی هیچ بهونه ای از چشماش می بارید . از مدرسه رفت تا خبری از لیدا بگیره ولی آخرای زنگ مدرسه با چهره ای که با صورت یخ زده ی یه مرده بیشتر شباهت داشت اومد تو کلاس و هق هق زد زیر گریه .

فردا دیگه لیدا نبود و فقط یه دسته گل به روی یک تکه پارچه ی سیاه و یک جلد قرآن کنار همون گل نمادی بود از لیدای عزیزم . تا یه هفته اینا تنها چیزایی بودن که بغل دستم حاضر بودن و بعد از اون دیگه به کسی اجازه ندادم که جای لیدا رو اشغال کنه .

فردای اون روز شوم یه دسته گل از گلهای توی حیاطمون درست کردم به همراه کتابی که بابام برای تابستون واسم خریده بود و حالا که خونده بودمش دوست داشتم بدمش به لیدا ولی دیر شده بود و همینطور جای سوزنی گوجه شکلی که برای خواهرم بود و پریروز که لیدا اومده بود خونمون از اون خوشش اومده بود ولی خواهرم راضی نشده بود که من اونُ به لیدا بدم ... جای سوزنی و کتاب رو کادو کردم (با چی یادم نیست فقط میدونم داخل پوششی قرار دادم . شایدم روزنامه بود ، یادم نیست ) و روش یه تیکه کاغذ چسبونده بودم و نوشتم " لیدا اینا همش برای تو فقط یه بار دیگه زنده شو ...)

چند وقت پیشا مامان تو ماشین با خانومی برخورد کرد که ظاهرا اون خانوم مامان رو شناخت . ازش سراغ منو گرفت و خودشُ به مامان معرفی کرد . مادر لیدا بود . گفت هنوز اون کتاب و جاسوزنی که من کادو کرده بودم و روزی که برای تسلیت به خونشون رفته بودیم کنار عکس لیدا گذاشته بودمُ دارن و هر بار می بینن بیشتر و بیشتر آتیش میگیرن .

چه روزگاری بود دوران کوچیک کودکی . امشب بی هیچ دلیلی یاده لیدا افتادم . مزارش وادی هست و کنار مزار پسر عموش . هر چند وقت یکباری که اونجا میرم حتما باید یه سری بهش بزنم و یاده تموم این خاطرات رو یکجا براش زنده کنم .

خیلی کوچیک بودی و پاک . ولی میگن یک سال بود که از سن تکلیفت گذشته بود . این یعنی یک سال احتمال گناه و خطا برای تو وجود داشته . خدایا تموم شبهای تو پاک و مقدس هستن ، پس به همین شب عزیز قسمت میدم اگه لیدا گناهی داشته که به پاش نوشته شده تو ببخشش. ای خدا ! لیدا که نهایتا یه سال بیشتر از معصومیتش عمر کرد وای به حال آوا ...

+ نظرتون در مورد آهنگ وبلاگم چیه ؟؟؟ قشنگه ؟! 

  • چهارشنبه ۸۹/۱۰/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">