MeLoDiC

باز این چه شورش است ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

باز این چه شورش است ...

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ب.ظ

* بـه سرعت برق و باد این ایام هم گذشت ... ایام عزاداری ... و تاریخی که لحظه در حال تکرار شدن ِ !!! ایکاش با گذشت دهه ی محرم امسال چیزی به ایمانمون اضافه شده باشه . یاس و محمد صبح روز پنجشنبه اومدن و دیروز بعد از ناهار برگشتن شمال . بودن ِ یاس بی نهایت بهم انرژی داد . وقتی میگم بی نهایت واقعا یعنی بی نهایت ... صبح پنجشنبه تا ظهر همدیگه رو محکم بغل کردیم و من از شدت خستگی شیفت 28 ساعته و یاس هم خستگی راه بیهوش شدیم . بعد از ظهر هم به اتفاق رفتیم مطب . در حالیکه منتظر دکتر بدقول بودیم کلی برام حرف زد . از همه چی ... از دوستاش گرفته تاااا تصمیمات تحصیلی آینده ش و حتی شخصیت اجتماعی و رفتاری خودش در حال و آینده ... همینطور از استاد جدید موسیقیش ... هر بار مکثی میکرد و باز می پرسید " مامان کمی هم تو حرف بزن " و من با ذوق لبخند میزدم و میگفت تو حرف بزن تا من حظ کنم . و هیچ لذتی به اندازه ی شنیدن کلام پد ذوق یاس توی این لحظات برام دلچسب و گوارا نبود . یک نوع لذت شیرین و غیر قابل توصیف . 

بعد از اینکه روکش دندونم فیکس شد مادر و دختر قدم زنان برگشتیم به سمت خونه . بین راه یک جفت بوت ، بهمراه مانتو و یک پالتو بافت خوشگل براش خریدم . اینم هدیه ای از جانب مادر به دختری که صبورانه این دوریُ تاب میاره و هر بار به هر شکلی تلاش میکنه تا آروم باشم و از هر بابت مطمئنم میکنه که این دور افتادن علیرغم تمام سختیاش قابل تحمل ِ ... طوری که واقعا دلم آروم میگیره . البته خیلی خیلی کوتاه مدت ! و بار منم و فشار روحی ِ حاصل از این همه دلتنگی ... 

برای شام همگی دور هم جمع بودیم و آش ِ خوشمزه ی مامان که سوغات رسیده بودُ نوش جان کردیم . 

بعد از شام به اتفاقا باباحاجی ، محمد و یاس رفتیم بیرون تا در عزاداریها شرکت کنیم . 

** جـمعه ناهار همگی منزل دایی جون دعوت بودیم . البته قبل از ظهر همگی ( بجز مامان حاجی و عمه بزرگه ) رفتیم مزار شهدای گمنام ... بعد از ظهر به اتفاق دایی جون و محمد رفتم به سمت مترو ... و شروع یک شیفت کاری بی نهایت استرس زا ... بخشی که دو پرستار داشت و سیزده تا مریض داغوووون ... طوری که حتی فرصت نکردیم ادعیه ای بخونیم ... و دل دادم به چله ای که به اتفاق ِ دوستان عزیزم هم نذر شدیم ... انشالله که خدا قبول کنه . 


*** شـنبه بعد از برگشتن به خونه تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم تا دم ِ ظهر برم هیئت ولی به گفته ی خونواده ، به قدری در خواب ِ آروم و عمیق فرو رفته بودم که هیچ کدوم دلشون نیومد منُ از خواب بیدار کنن و وقتی چشم باز کرده بودم ساعت از ظهر گذشته بود . من موندم و دنیایی از حسرت ظهر عاشورایی که خیلی راحت از دست دادمش ... بعد از ظهر یاس و محمد رو روونه ی شهر و دیار خودمون کردیم ...

عصر به پیشنهاد عمه بزرگه رفتم اندیشه ! و به اتفاق رفتیم برای شام غریبان ... تعزیه ... 

+ انشالله که طاعات و عبادات و عزاداریهاتون قبول باشه . هر زمانی که فرصتی بود که دست بدعا شم بیادتون بودم . انشالله که به برکت آبروی سالار شهیدان و حضرت ابوالفضل (ع) و کرامت الله همگی حاجت روا باشیم ... !!!

+ فردا تولد ِ پدر عزیزم ِ . باباجون تولدت مبارک ! 

  • يكشنبه ۹۴/۰۸/۰۳
  • ** آوا **

نظرات  (۱)

عزاداریهات قبول باشه عزیزم.
پاسخ ** آوا ** :
برای شما هم قبول باشه .. 
هر چند امسال لیاقت چندانی نداشتم در مراسم شرکت کنم ولی خب ... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">