MeLoDiC

من و سفر ، همین الان یهویی :))))) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

من و سفر ، همین الان یهویی :)))))

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۰۸ ب.ظ


 

* آخره هفته سفری یهویی برام پیش اومد . دیروز به اتفاق علی دایجونم رفتم کرج و امروز دم  ِ ظهر برگشتم به شهر خودمون . بعد از مدتهاااااا امروز با اتوبوس مسافرت کردم . بغل دستی ِ من یه دختری بود که از همون لحظه ای که نشست کنارم پشت کرد به من و به سمت شیشه نشست :) طرف انگاری با خودشم قهر بود . ردیف کناری هم یه آقای جوونی بود که دقیقا کلاهی به سبک پسرخاله [پسرخاله ی کلاه قرمزی] سرش کرده بود و از اول تا آخر دست به سینه نشست . هیممممممم . اطرافیانم کمی کسل کننده بودن . بین راه بالای جاده ی کندوان برای استراحت نگه داشتن . همینجایی که عکسش هست . کوههای پوشیده از برف شدیدا زیبا بودن ولی سردی دمای ِ بیرون ، علیرغم اینکه لذت خوردن آشُ چند برابر میکرد ولی درصد ریسک خروج از اتوبوسُ در مورد من به صفر رسونده بود . همینطور که نشسته بودم زاویه ی صندلی رو کمی بیشتر کردم و پالتومُ کشیدم روی خودم و چشمامُ بستم . البته قبلش این عکسُ گرفتم :) لامذهب واژه ی آش چشم نوازی میکرد ولی تنهایی نمی چسبید ... :(((( 

وقتی رسیدم سر شهرک دیدم مامانم کنار خیابون منتظرمه . چقدر از دیدنش ذوق کردم . این پدر و مادرها خیلی گلن . اون از پدر و مادر محمد که بندگان خدا امروز منُ رسوندن ترمینال و کلی تو سرما منتظر موندن تا اتوبوسم حرکت کنه ، خیالشون راحت شه تا برگردن خونه شون و اینم از مامانم که کنار جاده منتظر بود تا من برسم :) خدا حفظشون کنه .  بابا هم زحمت کشیده بود وقت برگشتن از باشگاه رفت مدرسه دنبال یاس و اونُ با خودش برده بود خونه و محمد هم از مدرسه اومد اونجا و برای ناهار خونه ی مامان بودیم . 

** امروز سومین جلسه ی پاکسازی گوش یاس بود که شکر خدا با موفقیت انجام شد . سنجش شنواییش هم موفقیت آمیز بود . فقط با این همه ترفندی که دکتر برای تمیز کردن گوش یاس اعمال کرده بود متاسفانه گوش چپش دچار التهاب شد که برای اونم یه سری دارو داد تا مصرف کنه که امیدوارم زود خوب شه . 

*** الان بنده واقعا خسته م . از پریشب تا این لحظه در مجموع پنج ساعت نخوابیدم . 

+ عنوان مطلبُ جدی نگیرید :))))))


  • شنبه ۹۳/۱۰/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">