MeLoDiC

شام بصرف آبگوشت ، به به ! تو این هوای خنک پاییزی عجیب می چسبه ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

* پـنجشنبه ای شام خونه ی مامان بودیم به صرف آبگوشت :) ! رها هم صبح همون روز به اتفاق همسرش و گل پسر اومد تا یه شبُ دور هم جمع باشیم . ولی بعد از ظهر به خاطر ضعفی که داشت اومد بیمارستان . دکتر هم براش سرم و دارو نوشت . بهش سپرده بودم وقتی اومدی بیا بخش تا خودم کارای تزریقتُ انجام بدم . تماس گرفت و به سرپرستار گفتم یه تخت برای دو ساعت میخوام .البته اگه امکانش هست . آنچنان مشتی حواله ی دست راستم کرد که دردش تا گردنم تیر کشید :دی در نهایت وقتی به رها گفتم برو داروخونه و بعد از خرید داروها بیا بالا گوشیُ از دستم کشید و گفت این خواهرت هر چی میگم حرف خودشُ میزنه . نسخه تُ بگیر بیا بالا هیچی هم نمیخواد . هر چی گفتم خانم ... بیت المال ِ اینجوری راضی نیستم . گفت تو اینجا کم کمک حال ِ مایی . این حرفارو نزن ناراحت میشم . 

وقتی خواهرم بالا اومد بعد از احوالپرسی دستمُ کشید و برد توی انبار دارویی . گفت هر چی نیازه بردار . راحت نبودم ولی خب چیزایی که نیاز بودُ برداشتم و کارای خواهرمُ انجام دادم . حالا بماند که دانشجوهام برای رگهای خواهرم نقشه های شوم می کشیدن ولی من گفتم " خواهشا این خواهر ما رو از باقی بیمارا فاکتور بگیرین :دی " و خودم کاراشُ انجام دادم . ده دقیه بعد مامانی اومد بالا پیش رها. منم سرم به دانشجوها گرم بود . خانم سرپرستار بعد از احوالپرسی با مادرم در حالیکه همینطور دست منُ تو دستاش داشت گفت من دخترتونُ خیلی دوست دارم ولی نمیدونم این چرا از ما دوری میکنه :)))))) من مُرده بودم از خنده ! خلاصه کلی حرف زد که اینجا قابل گفتن نیست . بعد از پایان کارش از مامان و رها خداحافظی کرد و رفت . 

 بعدا نوشت : پست قبلی حذف شد . از دوستانی که همراه اون پست نظراتشون حذف شد معذرت میخوام  .


  • شنبه ۹۳/۰۷/۰۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">