MeLoDiC

خدا پشت و پناه تمامی دانش آموزان باشه ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

خدا پشت و پناه تمامی دانش آموزان باشه ...

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۲۵ ب.ظ


* دیروز محمد یه گلدون رُز خرید تا امروز یاسی اونُ با خودش ببره مدرسه . صبح دخترک آماده شد و بعد از اینکه از زیر قرآن عبور کرد کفشاشُ پوشید و راهی مدرسه شد . شور و نشاط کاملا تو چهره ی تک تک بچه ها موج میزد . یاسی منم چادر بسر تو مدرسه بالا و پایین میرفت و دوستای خودشُ پیدا میکرد . منم کنار دو تا از اولیا نشستم و کمی حرف زدیم . ساعت 07:20 زنگ مدرسه زده شد . 

البته اینم بگم که امروز مراسم جشن شروع مدرسه بی شباهت به مراسم نظامی نبود :) دیگه سرهنگ و سرتیپ ... چند تایی لباس نظامی هم خیلی رسمی اومده بودن صدر مجلس نشستن و سخنرانی کردن . بماند که میکروفن بازی در آورده بود و همه از این ضعف شاکی بودن . تا جاییکه وقتی میخواستن از خونواده ی ایثاگران و جانبازان دعوت کنن تا برن روی سن صدا به صدا نمی رسید و در نهایت یکی از مسئولین حضورا رفت و ازشون دعوت کرد تا بیان روی سن تا هدایایی بهشون تقدیم شه :دی 

اینم نشون دهنده ی ضعف مدیریتی مسئول تدارکات این مراسم بود . بگذریم . یک ساعت و نیم طول کشید و تمام این مدت بچه هامون توی صف ایستاده بودن و مسئولین و معلمین روی صندلی نشسته بودن . همینطور اولیا از جمله من . ولی وقتی مراسم به نیم ساعت رسید دلشوره ی من برای افت فشار بچه ها شروع شد . ایستادم و هر چقدر چشم چرخوندم وسط اون همه دختر چادری نتونستم یاسیُ پیدا کنم . یاس هم عادت به خوردن صبحونه ی اول وقت نداره و باید یه ساعت از وقت بیداریش بگذره تا کم کم احساس گشنگی کنه . یک ساعت که گذشت یکی از بچه ها بی حال شد و در حال افتادن بود که دور و بریاش متوجه شدن و بعد یکی از معلمین رفت و اون دختر بیچاره رو که رنگ به چهره نداشت و لبهاش به شدت سفید شده بودُ برد به دفتر ... 

سر همین قضیه ی طولانی بودن مراسم و سرپا موندن بچه هامون اونم در یک نقطه ی ثابت انقدر حرص خوردم که خدا میدونه . من توی بخش هیچ وقت به دانشجوها نمیگم حق ندارین بشینین . جمله ای که در زمان دانشجویی از تمامی اساتید بالینیمون می شنیدم . دانشجو توی بخش حق نداره بشینه . ولی خودم باهاش مخالفم . دلیلی نداره وقتی جا برای نشستن هست سرپا موند . البته طوری هم برخورد کردم که تا وقتی خودم سرپا هستم کسی حق نداره بشینه مگر اینکه موردی داشته باشه که خب اون قضیه ش فرق میکنه . 

امروز این مسئله واقعا ناراحتم کرد . بی شک اگه جلسه ای برگزار شه من اینُ بیان میکنم . این طفلان خدا گناهی ندارن که همچین فشاریُ متحمل شن . تازه اینا دخترایی هستن که پا به سن بلوغ گذاشتن و خیلی هاشون ممکنه مشکل جسمی هم داشته باشن :( حالا خوبه تمامی مسئولین خانم هستن . باز مرد بودن میگفتیم اونا شاید درک نمیکنن . 

دیگه تا مراسم تموم شه و کلاس بندی ها انجام شه موندم و وقتی اسم یاسُ خوندن و راهی ِ کلاس شد  حرکت کردم سمت خونه . بین راه یکی از دوستان دوران پیش دانشگاهیمُ دیدم . موندیم و کمی حرف زدیم . گفت 5 ماهی هست ازدواج کرده . اونم برای بیمارستان درخواست کار داده . تا ببینیم چی میشه . فعلا انگار تمام مردم شهرمون درخواست دادن :دی امروز شروع کار منم هست . شهر راهی ِ بیمارستان میشم تا اولین روز کاریمُ در سال تحصیلی جدید شروع کنم . 

 + پست قبلی جدید ِ و البته طولانی :دی 


  • سه شنبه ۹۳/۰۷/۰۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">