MeLoDiC

سفرنامه ی تابستانی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

سفرنامه ی تابستانی

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۵ ق.ظ

هیچ کدوم از مدارک مورد نیاز همراهم نبود . جز عکس پرسنلی که داخل لپ تاپ داشتم . از طرفی یادمون نبود که کلید خونه مونُ به مامان بسپریم برای روز مبادا [یه همچین روزی مثلا :دی]

با مامان تماس گرفتم که تا کلید ساز ببرن و قفل خونه رو بشکنن تا بتونن به مدارک دسترسی پیدا کنن . از طرفی یکی از دوستان [جناب رهگذر] هم کلید خونه ی شمالشونُ در اختیار ما قرار داده بودن تا در صورت نیاز به خونه شون سرکشی کنیم و در واقع یه کلید یدک هم شمال داشته باشن .  ایشون هم تماس گرفتن که آشنایانشون شمال هستن و قراره بیان برای دریافت کلید . محمد خدا خدا میکرد که کلیدُ داخل داشبور ماشین نذاشته باشه و با خودش کرج نیاورده باشه . شکر خدا کلید هم تو خونه بود . آدرس تک تک مدارک مورد نیازُ به مامان دادم اونارو به همراه کلید مورد نظر برداشتن و بعد از تعویض قفل در راهی ِ منزل شدن . 

غروبی مامان رفت کافی نت تا مدارکُ بعد از اسکن برام ایمیل کنه . بنده خدا مامانم تا حالا همچین جایی نرفته بود :))) خداییش این مامان باباها نبودن حتی مایی که مثلا مادریم کارمون زار بود :دی خدا حفظشون کنه . 

مدارک ایمیل شد ولی سه تا از مدارک ناقص اسکن شده و ارور میده . حالا من از اینور هی به مامان میگم اشکال نداره بی زحمت فردا مجدد برو کافی نت و بگو تک تک ارسال کنن و داخل یکجا داخل پوشه نذارن . مامان از اونور دلش آروم و قرار نداره و میخواد هر چه زودتر مدارکُ ارسال کنه تا وقت ثبت نام نگذره :دی ما هم برای شام مهمون برادرشوهر بودیم ، از اونجا مجدد ایمیلُ باز کردیم ولی باز همون مشکل بود . حالا باباجون با گوشیش هی از مدارک عکس گرفت و تو لاین و واتساپ ارسال کرد ولی کیفیت عکسها اصلا خوب نبود . در نهایت قرار شد مامان فرداش بره کافی نت . 

** چـ هارشنبه 26 شهریورماه : 

مامان مهمون داشت [برادرزاده هاش + خواهر زاده ش] . صبح باهاش تماس گرفتم و گفتم قراره به اتفاق محمد و زنداییم بریم بازار بزرگ برای خرید لوازم التحریر بچه ها . تا غروب که برمیگردم کافی نت [سر شهرک شون] نره تا اومدم خونه خبرش کنم که بره تا بطور همزمان من به نت دسترسی داشته باشم ایمیلُ دریافت کنم و بعد از اطمینان از ارسال فایلها مامان از کافی نت خارج شه . قرارمون این بود . ساعت 10 صبح سه نفری حرکت کردیم به سمت بازار بزرگ . بقول یکی از دوستان دنیای مترو سوای از دنیای بیرون ِ . حالا از اونا فاکتور میگیریم . 

بازار بزرگ هم بی نهایت شلوغ . تمام مسیر محمد دستمُ گرفته بود تا توی این ازدحام و شلوغی از هم جدا نشیم و به زبان کودکانه در واقع همدیگه رو گم نکنیم :)))))))) از تفاوت قیمتها همینقدر بگم که دفتری که شمال برای یاس خریدیم 4800 اونجا 2500 میدادن . دفتر صد برگ سیمی با جلد فانتزی تلقی . و جلد جادویی که ما برای یاس بسته ای 8 هزار تومان خریدیم اونجا 4500 بود . تعدادی دفتر و باقی لوازم و حتی مجددا دو بسته جلد جادویی خریدیم . زنداییم هم برای بچه هاش خرید کرد . دیگه رفایم کوله و کیف هم خریدیم با همون درصد تفاوت قیمت با شمال .... در واقع مغزم داشت سوت میکشید :((( همه ش حسرت میخوردم که چرا ما در شهری زندگی میکنیم که انقدر گرونیش درش بیداد میکنه . حالا هزینه ی ایاب و ذهاب بماند که ما از این سر کرج تا اون سر تهران با مترو رفتیم و نفری 1000 تومان کرایه رفت و برگشتمون شد :((( اونوقت تو شهر ما در ماشینُ باز و بسته کنی در کوتاهترین مسیر باید کم کم 750 تومن بدی :( هیممممم

تا ساعت 4 بعد از ظهر مشغول گشتن و خرید بودیم بعد از اون دیگه از خرید کردن انصراف دادیم و رفتیم یه گوشه ای موندیم تا چیزی برای خوردن تهیه کنیم . جالب اینجاست رفتنی بین جمعیت افرادیُ میدیم که هر کدوم گوشه ای سرپا یا نشسته توی خیابون به چیزی گاز میزدن . یکی ساندویچ ، یکی پیتزا ، یکی لقمه ای که با خودش آورده بود . تو دلم گفتم اینا چطور روشون میشه ؟ اونوقت خودمون شده بودیم بدتر از اونا  :دی

 محمد برای ناهار برامون کباب ترک خرید . از بس ساندویچش بزرگ بود که هر گازی بهش میزدیم گونه هام هم سسی میشد . با اینکه به سختی خوردمش ولی عجیب چسبیدا . عجیب :) هم خوشمزه بود هم بی نهایت گشنمون شده بود . برگشتنی توی مترو مامان تماس گرفت که پشت درهای بسته ی کافی نت ِ ! انقدر بهم ریخته بودم که خدا میدونست . حالا گوشیامون به سختی آنتن میداد و وسط صحبت تند و تند آنتشون می رفت . مامان اونور کلافه ، منم اینور کمی تا قسمتی عصبانی که چرا مامان خانم به حرفم گوش نداد تا وقتی رسیدم خونه خبرش کنم تا بره کافی نت . حالا رفته پشت در بسته ش منتظر مونده منم هنوز به خونه نرسیدم تا ایمیلمُ چک کنم . 

بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که رمزمُ در اختیار پریسا قرار بدم تا از خونه ایمیلمُ چک کنه . این بین مامان تماس گرفت که کافی نت باز شد . صاحبش یکی از اشناهامون بود شماره تماسشُ بهم داد گفت اگه ایمیل مشکل داشت و یا مدارک کامل ارسال شد به ایشون خبر بدم . ساعت نزدیکای هفت غروب بود که رفتیم خونه . مجدد ایمیلُ چک کردم که دیدم شکر خدا اینبار دیگه مدارک به طور کامل سند شده . به کافی نت دار هم خبر دادم و ازش تشکر کردم . بیچاره مامانمُ کشتم تا مدارک ok  شد ! 

آخر ِ شبی بعد از اینکه کلی مدارکُ اینور و اونور کردم و به حجم مورد نظر رسوندیم به همراه پریسا ثبت نام نحسمونُ انجام دادیم . و نتیجه ی این ثبت نام از راه دور برامون با ضرر مالی بابت کلید ساز و کافی نت و از طرفی زحمتی که به دوش مامان و باباجون افتاد بود :) 

*** پـنجشنبه 27 شهریور ماه : 

قرار بر این شد که برای شام بریم پارک چمران . ولی از طرفی ایلیا [برادرزاده ی محمد] حالش بد شد و به این ترتیب تصمیم گرفتیم که بریم و بگردیم و برای شام برگردیم خونه تا ایلیا هم زیاد تو سرما نمونه . به اتفاق دایجون اینا و پدر و مادر محمد و الباقی رفتیم پارک چمران . عموی یاس تماس گرفتم که ایلیا رو میبرن دکتر و دیگه نمیتونن بیان . ما هم تا ساعت 10 شب تو پارک چمران و شهر بازیش گشت زدیم و برگشتیم خونه و شام خوردیم و لالا :دی 

البته اینم بگم ! از اونجا که مادر شوهرم سر قضیه ی خونریزی معده ش و بالطبع کم خونیش بی حال بود ، دیگه زنداییم تمام وقت اونجا بود تا علاوه بر کنار هم بودنمون ، کمک حال مادرش هم باشه . این شد که این مدت دائم با هم بودیم و کلی خوش گذشت . 

**** جـ معه 27 شهوریور ماه : 

تولد زنداییم بود . برای ناهار برادر محمد به همراه خونواده ش اومدن و دور هم بودیم . بعد از ظهر رفتیم تا کمی تو بازار محلشون ولخرجی کنیم :دی از طرفی به وسوسه ی اقوام بنده هم مواد رنگ و مش گرفتیم تا این چند تا شِوید خودمونُ مثلا خوشگلاسیون کنیم . خرید اونروزمون علاوه بر مواد لازم مذکور دو عدد مانتو برای یاس بود و یه عدد شال که هدیه شد به زندایی عزیزمون :* 

ساعت 9 شب رفتیم زیر زمین خونه ی مادرشوهر و بساط رنگ و مش براه شد . رنگ که عالی بود . تو مراحل دکلره کردن بودیم که برق رفت ... حالا من استرس اینُ دارم که قراره سه صبح حرکت کنیم سمت شمال تا به شلوغی جاده نخوریم . هنوز چمدونا رو نبستم و این بین رفتن برقُ کم داشتیم . بماند که کلی خندیدم ولی واقعا اعصابم بهم ریخته بود . دیگه دیدم دارم سکته میزنم :دی مخصوصا بابت موهام این شد که بی خیال شدم و گفتم اصلا حالا که اینجور شد دیگه رفتنُ بی خیال میشیم . یکشنبه برمیگردیم :دی حالا تنهایی تصمیم گرفتمااا ! محمد بی خبره و سر شب خوابیده تا صبح زود رانندگی کنه :دی 

چیزی حدود 45 دقیقه تا یه ساعت طول کشید تا برق بیاد . ما هم با چراغ قوه کار میکردیم . شانس آوردیم آب قطع نشده بود :دی از شانسم دکلره به خوبی رنگ مومُ باز نکرد و مش به اون رنگی که انتخاب کرده بودیم در نیومد . در واقع دفعه ی قبل خیلی بهتر شده بود ولی برای تنوع باز خوبه . حالا یه مدت اینطور بمونه تا بعد یه بلایی سرش بیارم . دست دست اندرکاران درد نکنه :)  ساعت دو و نیم بود که کارمون تموم شد و رفتیم بالا . به محمد گفتم تخت بخواب که من نای اینُ ندارم نیم ساعت دیگه راه بیفتیم . اونم از خدا خواسته :))))))) 

***** شـنبه 29 شهریور ماه : 

یادم نمیاد چیکار کردیم :دی انقدر میدونم که غروب وسایلمُ جمع کردم و بعد از شام هنوز 9 نشده بود که زندایی اینا خداحافظی کردن و رفتن خونه شون . ما هم وسایلمونُ ریختیم تو ماشین . برای ساعت ده خاموشی زده شد ولی من و یاس نشستیم فیلم دیدیم . اونم چی ! شام آخر . مسخره نکنین لطفا ... من این فیلمُ ندیده بودم و کلی هم از داستانش ناراحت شدم . 

****** یـکشنبه 30 شهریور ماه : 

ساعت سه و نیم صبح حرکت کردیم به سمت شمال و ساعت 7 صبح خونه ی مامان اینا بودیم . بعد از خوردن صبحونه کلید جدید خونه مونُ تحویل گرفتیم و رفتیم سمت خونه مون . اینبار مامانی خودش یه دونه جدا کرد و برداشت تا دیگه همچین ماجرایی تکرار نشه :دی 

  • سه شنبه ۹۳/۰۷/۰۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">