MeLoDiC

گیلان نامه :))) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

گیلان نامه :)))

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ

ساعت 24:00 شب رسیدیم به مَقَر :))) تا یادم نرفته اینم اضافه کنم که با داییم اینا قرار داشتیم و اونا از طرف دانشگاه بهشون سوئیتی داده بودن و ما هم بهشون ملحق شدیم . این نکته هم برای دوستان تازه واردی که زیاد از نسبتهای ما خبر ندارن بگم که داییجون من در واقع شوهر خواهر محمد میشه :) اینم جهت روشن سازی دوستان ... 

تصویر ِ سوئیتها ...  

فاصه مون از ساحل و دریا :) 

خلاصه اون شب بعد از کمی حرف زدن خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم . دایجونم بر این عقیده ست که وقتی رفتیم سفر تفریحی دیگه باید آقایون دست بکار شن و خانومها کمی استراحت کنن . این شد که برای نهار بساط کباب گوشت که خیلی وقت بود نخورده بودیمُ گرفتیم . 

دایجون در حال خرد کردن گوشت :) دمش گرم :****** 

ولی بعد از آماده کردن گوشت برای نهار یکی از همکاران و دوستان صمیمی دایجونم که مسئول مجتمع تفریحی ِ مارو به اتفاق خونواده ی خودش برای نهار به دل جنگل دعوت کرد . و نظرش این بود برای نهار جوجه کباب کنیم . این شد که گوشت به دل یخچال رفت و همگی حرکت کردیم به سمت روشن ده ! یکی از مناطق جنگلی اطراف رضوانشهر . بین راه از خلخال گذشتیم . باورم نمیشد روزی روزگاری گذرم به خلخال بیفته :) 

گیاهان سوخته [از شدت گرما]

ولی چیزی که برام خیلی ناراحت کننده بود این بود که از سرسبزی شمال چیزی به چشم نمیومد . با اینکه درختها سبز بودن ولی مملو از گرد و غباری بودن که نیاز به بارندگی شدیدی بود تا شسته شن و سرسبزیشون خود نمایی کنه . از طرفی هیچ اثری از سبزه زارهای شمال که مملو از علفها و گیاههای یک ساله و چند ساله بودن نبود :( 

کلبه ی شکاری که مخروب شده ...

این هاپو هم مهمون ِ ما در دل کوه و جنگل بود و تا آخرین لحظه کنارمون نشست و غذا خورد :دی 

کمی بعد این سه تا سگ هم اضافه شدن و هر کدوم مکانیُ انتخاب کردن و نشستن و عملا محاصره شدیم ... تا وقتی که ما از اونجا دور شدیم . اونوقت اومدن و اطراف محل اسکانمونُ میگشتن برای غذا :) خیلی ترسیده بودم ! تقریبا خانومها و بچه ها دچار وحشت شده بودیم . 

غروب حرکت کردیم به سمت خونه .کمی کنار ساحل رفتیم که به دلیل تاریک بودن دیگه نشد عکس بگیرم .

لازم ِ اینجا هم به این نکته اشاره کنم که دریا در انتهای محوطه ی مجتمع بود طوریکه روی تراس می موندیم موجهاروبه خوبی می دیدیم و میشنیدیم . توی عکس دومی که در این صفحه هست اگه دقت کنین انتهای اون راه به ساحل دریا ختم میشه . فاصله ی ما تا دریا به اندازه ی همون جاده بود .

بعد هم با پریسا رفتیم تا کمی رانندگی یاد بگیره . فقط مربی رانندگی نشده بودیم که به لطف پریسا این اتفاق هم در گیلان افتاد :)))) پیشرفت کارآموزمون هم خوب بود :) البته جز چندایی ترمز ناگهانی که منجر به کمر درد شدید من و خودش شد الباقی خوب بود :))) 

بارون دلچسب صبحگاهی ...  

فرداش صبح زود با صدای شُر شُر بارون از خواب پریدم . همون لحظه دایجون هم بیدار شد و با هم به این بارش ِ زیبا نگاه کردیم . باقی افراد هم کم کم بیدار شدن و کلی فیض بردیم . هم از خودش و هم از صداش . همزمان طوفانی شدن ِ دریا هم منجر به ایجاد صدای موجها می شد . چه هارمونی دلچسبی ... ! جای همگی خالی ... 

بعد از بارش بارون درختها طراوت خاصی داشتن . 

این عکسُ از روی تراس گرفتم . بعد از بارش ِ بارون . دریا پشت درختهای کاج خودنمایی می کنه :) 


یه دریای خروشان بعد از بارش بارون :) 

برای نهار هم جای همگی خالی گوشتهایی که از روز قبل خُرد شده بودنُ انتظار ما رو می کشیدن کباب شدن و نوش جان کردیم  :) بعد از ظهر دختر داییم  ( دختر مسیب دایجونم ) به اتفاق شوهر و دخترش اومدن روز نشینی . بعد از بارش هوا بی نهایت خنک و بقولی دونفره بود . کمی تو محوطه قدم زدیم و بچه ها بازی کردن و در نهایت غروب ساعت 19:00 بود که ما حرکت کردیم به سمت شهر خودمون و از گروه جدا شدیم ... 

عکس بالا رو هم براتون گرفتم تا بدونین مسیر برگشتمون در چه فاصله ای از ساحل بود :) در واقع جفت ساحل می روندیم :))) ساعت 24:00 شب هم به خونه ی خودمون رسیدم :) 

جای همگی خالی خیلی خوش گذشت ! 

این عروسک کنفیُ پارسا [پسر دایی من و پسر عمه ی یاس] از قبل برای خودش خریده بود . منم خیلی از مدلش خوشم اومد ازش عکس گرفتم تا با کمی کیسه کنفی و طناب کنف خودمون درست کنیم . کافی ِ اینُ رها ببینه :) 

** دیروز برای ناهار مهمون داشتم . دایی و زندایی و خاله و پدر و مادر محمد :) عصری هم مامان به جمعمون اضافه شد . غروب خاله و دایی و زندایی محمد رفتن و پدر و مادر محمد به همراه مامان بابای من موندن :) . امروز صبح پدر و مادر محمد به سمت کرج حرکت کردن ... 

  • يكشنبه ۹۳/۰۶/۱۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">