MeLoDiC

توری پنجره را باران شُست ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

توری پنجره را باران شُست ...

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۵۳ ب.ظ


* خلاصه دیشب بارونی که این همه وقت منتظرش بودیم بارید و حسابی دمای شهرمون کاهش پیدا کرده :) پنجره ی اتاق خوابمون به سمت خیابون ِ و از اونجا که در مسیر باد و گرد و غبار قرار داده توری پنجره اکثر اوقات خاک میگیره . هفته ی قبل تمام توری پنجره هارو با جارو برقی تمیز کردم و پارچه نمدار کشیدم ولی طی این هفته ای که گذشت اون پنجره باز دوباره خاک گرفت و منم وقت نکردم گردگیری کنم . امروز صبح وقتی محمد از خواب بیدار شد بهم گفت که بارون بعد از برخورد به توری پنجره به صورت گل آلود وارد اتاق شده :( وقتی بیدار شدم و صحنه رو دیدم انقدر حرصم گرفته بود که خدا میدونه . تمام خاک توری به همراه بارون روی کیف من و محمد ، دراور ، شبکه های رادیاتور ... لبه ی کشوهای دراور و ... پاشیده بود . منم شروع کردم به سابیدن و تمیز کردنشون :( ولی با این وجود این بارش بارون و خنکی ِ هوا رو عشقه ! 

** الانم که توی هال نشستم صدای خش خش و بهم خوردن برگ درختها به گوش میرسه که ناشی از حرکت و وزش باد ِ ! امسال تابستون به دلیل گرمای زیاد و عدم بارندگی سر سبزی درختها هم دستخوش این گرمای بی حد شد و اغلب درختها دچار سوختگی شدن . توی عکس بالا میتونین زردی برگهای درختُ مشاهده کنین و اگر به نوک درخت توجه کنین میتونین جهت وزش بادُ هم ببینین ... 

*** امروز ظهر وقتی یاسی از مدرسه اومد پای آیفون میدیدمش که چطور داره چادرشُ مرتب میکنه :) دلم غش رفت برای به آغوش کشیدنش . به محض اینکه وارد خونه شد چند تایی بوس نثارش کردم و بعد اومد داخل آشپزخونه تو دست و پام . هی میگفت مامان کی نهار میخوریم ؟ انقدر مظلومانه نگام میکرد دلم ضعف رفت . گفتم یاس می خورمتااااااا . خیلی سریع بهم گفت . مامانی من گشنمه . اجازه بده غذا بخورم چاق بشم چله بشم بعد بیام تو منُ بخور ... بقدری از این جواب بجایی که داد خوشم اومد که محکم بغلش کردم و باز کلی بوسیدمش و خیلی زود غذاشُ آماده کردم :)))))))

  • يكشنبه ۹۳/۰۶/۰۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">