MeLoDiC

شب ِ تولد یاس :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

شب ِ تولد یاس

جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۱۹ ب.ظ


 

* دیروز عصر زن دایی به اتفاق دو تا دختراش و نوه ش مهمون ما شدن . تا قبل از ساعت 4 تمام کارهای مربوط به شامُ انجام دادم و منتظر اومدن مهمونای عزیز بودم . غروبتر هم آبجی بزرگه به اتفاق همسرش اومدن . یاس در جریان سوپرایز ما نبود و محمد هم بعد از اینکه کیکُ تحویل گرفت برد خونه ی مامان اینا تا بعد ازشام وقتی میان خونه مون همراه خودشون بیارن .  بعد از شام هم وقتی اومدن یاس به همراه هستی [نوه ی داییم ] تو ی اتاق سرگرم بودن و متوجه نشدن که پدرجون کیک به دست وارد شد .

خیلی بی سر و صدا کیکُ داخل یخچال جاسازی کردم و بعد از کمی نشستن و حرف زدن کم کم بساط میوه و چایُ آماده کردم و شمع روی کیکُ قرار دادم و آروم هستیُ بردم تو آشپزخونه و براش توضیح دادم که فردا تولده یاسِ و الآن خبر نداره که ما برای اون دور هم جمع شدیم .[البته زندایی اینا به طور کلی بی خبر بودن و خیلی اتفاقی اومدنشون با شب تولد یاس یکی شد :دی ] چند تا فشفشه دادم دستش و گفتم یهویی برو جلوی یاس تا شعر تولدُ همه با هم بخونیم . هستی هم کلی ذوق کرده بود :) و از ذوق خوردن گل روی کیک قشنگ به حرفام گوش میداد ...

 در حالیکه یاس با پدرجونش در حال بازی منچ بودن هستی و محمد با فشفشه های روشن بالاسرشون حاضر شدن و همزمان مامان و ابجیُ بقیه همراه با کف زدن و شعر تولدُ خوندن . یاس با چشمایی گرد شده در اوج تعجب مبهوت نگامون میکرد :))))) 

بعد هم فوت کردن شمع های دوازده سالگی و برش کیک و جاتون خالی پذیرایی ... 

آخره شب مامان و ابجیم اینا تا ساعت00:30 بامداد شب نشینی کردنُ رفتن و الباقی هم تا ساعت 4 صبح بیدار موندیم و حرف زدیم و بعد تازه رفتیم که بخوابیم . برای نهار هم بودن و بعد از ظهر هم استراحت و خواب . غروب هم ابجی بزرگه اومد و جاتون خالی یه عصرونه ی حسابی خوردن . مامان و باباجون هم به جمعمون اضافه شدن . ولی زن دایی اینا برای شام مهمون برادرش بودن که غروب محمد زحمت کشید و اونارو رسوند خونه ی داداش زنداییم و مامان اینا و ابجی هم کمی بعد رفتن . 

بعد از رفتن مهمونا محمد هم راهی محل مامان اینا شد تا با دوستاش یه دور هم نشینی داشته باشن . یاس در حال انجام تکالیف زبان ِ و بعدش باید دوش بگیره و شام بخوره و زودتر از تمام این شبها بخوابه تا فردا سرحال برای اولین بار در طول زندگیش اولین روز مدرسه رو در شهریورماه تجربه کنه :))))) 

** گرمای این روزها عجیب طاقت فرساست . خدایا خودت بهمون رحم کن ...  :( 


  • جمعه ۹۳/۰۶/۰۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">