MeLoDiC

قفل پدال :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

قفل پدال :)

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۵۶ ب.ظ



* بعد از اینکه یاسُ جلوی آموزشگاه پیاده کردم رفتم خونه ی مامان تا قند خونشُ با گلوکومتر چک کنم ! دست بر قضا گلوکومترم حسابی بازی در آورده و بعد از کلی ور رفتن تصمیم میگیرم که باطریُ خارج کنم کمی با روش ماساژ دادن باردارش کنم که موفق هم میشم . سریع قند مامانُ چک میکنم و باز راه میفتم به سمت آموزشگاه موسیقی ... 

از کوچه ی فرعی می پیچم تو خیابون فرعی ! کمی جلوتر یک عدد GLX در حال عقب اومدنه و من کاملا ترمز گرفتم تا آقا تصمیم بگیره میخواد چیکار کنه ولی ظاهرا اوشون تمام حواسشون به جدول کنار جاده ست و اصلا متوجه ی من و ماشین که کمی دورتر ایستاده ایم نشدن . دیدم همینجور داره میاد تو شکم ماشین که اینبار دستمُ محکم گذاشتم روی بووووووووووق و یک سره بوق زدم . با شنیدن صدای بوق ممتد پا رو ترمز گذاشت و بعد از اون بود که کوبوند به جلوی ماشین ! انقدر حرصم گرفته بود که حد نداشت . واقعا موندم یه سری از راننده ها ( مرد و زن هم نداره . آدم بی توجه از هر دو جنس وجود داره ) در چه حال و هوایی هستن که همچین اتفاقاتی رخ میده . بعد از اینکه کوبوند حرکت کرده به سمت جلو ! چند تایی نور بالا زدم و اونم راهنما زد کنار کشید و منم یاسُ سوار کردم و کمی جلوتر موندم .  

بیشتر از این عصبانی بودم که بدون اینکه توجهی کنه داشت میرفت ! پیاده شدم و یارو هم پیاده شد . یک آقایی در حدود 190 قـــــــــد و چهارشونه تو سن و سالهای 40-45 ! اولین جمله م این بود . شما وقتی دنده عقب میای نباید پشت سرتُ نگاه کنی . با لبخند و خیلی محکم گفت " چرا " ! ( در واقع هدف همون بله بود و تصدیق حرف من ) . ماشینُ برانداز کردم و چیزی نشده بود . سرمُ بلند کردم و دیدم همونطور که لبخند میزنه با لهجه ی شیرینی بهم گفت " همشیره چیزی نشد . انقدر دنده عقب زدیم به ماشینای دیگه که میدونیم کدوم حالت ضربه هست و کدوم نیست " انقدر لهجه ش شیرین بود که نتونستم جلوی لبخندمُ بگیرم . ( البته چون ماشین چیزیش نشده بود لبخند به لبم اومد و گرنه به این راحتی نرم نمیشدم ) پرسیدم " اهل کجایی " جواب داد " بوشهری هستم " صمیمیت و لبخندش هم ناشی از خونگرم بودنش بوده که شنیدم جنوبی ها شدیدا در رگ و پوستشون دارن . عذرخواهی کرد و خداحافظی کردیم و برگشتم تو ماشین . 

بعد از اینکه مجدد حرکت کردم یاد حرف محمد افتادم که میگه " اگه تنها بودی و اتفاقی افتاد و مجبور شدی پیاده شی حتما قفل پدالُ بردار بعد پیاده شو " ... بهش میگم " اونوقت خواستن اعدامم کنن تو میای بگی من گفتم و زنم مقصر نیست ؟!" در جواب میگه " گفتم قفل پدالُ برداری که یه وقت جرات نکنن اذیتت کنن ، نگفتم که بکُشی ، ضمناخواستی بزنی پاهاشونُ نشونه بگیر دیه ش با من " :)))) 


  • يكشنبه ۹۳/۰۲/۰۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">