MeLoDiC

فوت ننه جون :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

فوت ننه جون

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۳۲ ب.ظ


و اما ادامه ی ماجرا ی ادامه ی تحصیلم ...

از اواخر بهمن ماه بود که ننه جون هم به جمع خونواده ی ما (بابام و مامان و داداشم) زیاد شد و دیگه مامان یه جورایی پابند شده بود و به سختی به کارای خونه و بیرون می رسید

از طرفی نگهداریه یاس هم تقریبا رو دوش مامان بود تا من بتونم به درسم برسم ولی خب هر بار که مامان می خواست حتی تا بازار هم بره به من میگفت بیا خونمون بمون ننه جون تنها نمونه و منم هر بار که میرفتم اونجا برنامه ی ریزی درسهام کلا بهم میریخت ...

اینو یادم رفت بگم یه ماهی می شد که یه ماشین پیکان خریده بودیم و دیگه رفت و امد انقدر برامون مشکل نبود و محمد علی هم هر بار که من لازم بود برم خونه ی مامان اینا بنده خدا نه نمی گفت ...

خلاصه برای عید که نو عید داشتیم و خونه ی مامان اینا زیاد رفت و آمد می شد و باز هم درسها تو ایام عید کنار گذاشته شد ...

بعد از تعطیلات هم یواش یواش زندگی داشت میرفت رو روال عادی بیفته که ننه جون کم کم حالش بدتر و بدتر شد و از طرفی هم باباجون تصمیم داشت خونه رو رنگ کنه ...

شرایط خیلی بدی بود و مامان هر روز نگران این بود که تو این وضعیت افتضاحی که خونه داره ننه جون هم چیزیش بشه ...

ننه جون دیگه نمی تونست راه بره و رو تخت خوابونده بودنش و مامان حتی برای یک ثانیه هم اونو تو خونه تنها نمی ذاشت و من اکثرا خونشون بودم ...

صبح اخرین روزهای اردیبهشت ماه بود و در حالیکه من هر روز دلشوره اینو داشتم که باهام تماس بگیرن و خبر فوت ننه جون رو بدن ساعت ۶ صبح ۲۹ اردیبهشت بهم خبر دادن شوهر عمه مون فوت کرد 

اونروز من موندم خونه و بابا و مامان رفتن برای مراسم تشییع ...

شبش حال ننه جون خیلی بد بود وقتی ساعت ۱۰ شب بابا اینا برگشتن من و همسری راهی خونه شدیم ولی می دونستم ننه جون هم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه ...

فردا صبح (۳۰ اردیبهشت ) مامان باهام تماس گرفت و گفت بیا اینجا و هر چی استکان و نلعبکی هم داری با خودت بیار...

وقتی رفتم دیدم همه لباس سیاهی که ار دیروز تو تنشون بوده همچنان به تن دارن و من همش می ترسیدم بپرسم ننه جون چی شده ...

وارد اتاقش شدم دیدم صاف خوابیده و نایی هم نداره و خر خر میکنه ...

وقتی برای شستن مرغ تو حیاط رفتم و برای خودم مشغول بودم صدای شیون همه از بالا بلند شد و فهمیدم که ننه جون هم رفت ...

روزهای خیلی سختی بود و دیگه رسما نتونستم خودمو جمع و جور کنم برای کنکور

مراسم سوم ننه جون درست روز تولدم بود و روز چهلم ننه جون هم روز قبل از برگزاری کنکور سراسری 

دیگه خودتون تصور کنین چه کنکوری دادم 


  • سه شنبه ۸۹/۰۸/۰۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">